19 شهریور 1394
۴۰ ماه حصر در سفارت ایران در بغداد بخش هفتم و پایانی
روز ۱۸ شهریور ۱۳۶۲ از دوزخ عراق آزاد شدیم و قدم به خاک ترکیه گذاشتیم. دولت ترکیه در استقبال از ما سنگ تمام گذاشت و در طول مسیر با اتومبیلهای پلیس اسکورت میشدیم. چند روزی را در آنکارا و استانبول گذراندیم، خودروها و اثاث را با قطار به ایران فرستادیم و خود با هواپیما راهی تهران شدیم.
در فرودگاه مهرآباد به همت و لطف جناب آقای دعایی استقبال با شکوه و پرشوری به عمل آمد و سالن مخصوص را به ما اختصاص دادندکه برای هیأت بلند پایهای که از آلمان همان شب به تهران میرسید، آماده کرده بودند. سالن پر بود از بستگان و آشنایان دور و نزدیک و همکاران سابق در وزارت امور خارجه که نمیدانم چه کسی آنها را خبر کرده بود. بعضی کسان را هم در آنجا برای اولینبار دیدم، از جمله آقای احمد عزیزی، قائم مقام وزیر امور خارجه را.
حال عجیبی داشتم. چشمانم باز بود ولی چیزی را درست نمیدیدم. در دریایی از مه دنبال گمشدههایم میگشتم. صورتم را که حلقههای گل زخمی و خونین کرده بود پاک میکردم که آقای دعایی دستم را گرفتند و از لابهلای جمعیت به گوشهای از سالن بردند. با منظرهای روبهرو شدم که هرگز آن را فراموش نمیکنم. همسر رنجدیدهام در میان بستگان ایستاده بود و سر به زیر و آرام اشک میریخت، با دو کودک در کنارش: دخترم نسیم که 7 ساله شده بود و علی پسر 3 سالهام که تا آن لحظه نه خودش را دیده بودم نه حتی عکسش را.
در وزارت امور خارجه
پس از چند روز استراحت، حسبالوظیفه برای تقدیم گزارش پایان مأموریت به دیدار وزیر امور خارجه رفتم. دیداری بود کوتاه، احترامآمیز ولی نه چندان گرم. با چند تن از معاونان وزیر و مدیران کل هم ملاقات کردم. غیر از معاون سیاسی و معاون در امور اقتصادی و بینالمللی که رفتاری دوستانه و به اصطلاح خودمانی داشتند، برخورد بقیه روی همرفته سرد و طلبکارانه بود. شاید هم منظور خاصی نداشتند و فقط فکر میکردند اگر چهرهای باز از خود نشان دهند، از صلابت و اثرگذاریشان برطرف مقابل کاسته خواهد شد! البته پیش از برگشتن به تهران نیز انتظار روبهروشدن با فضایی بهتر از این را نداشتم، با این نشانه که برخلاف اساسنامه وزارت امور خارجه، در ابتدای سال ۱۳۶۲ مقام رایزن دومی مرا نداده بودند.
پس از تمامشدن مرخصی استحقاقی، محّل کار مرا ادارة اوّل سیاسی و سپس ادارة امور اقتصادی تعیین کردند که نپذیرفتم، چون پیشبینی میکردم که نتوانم با معاونان وزیر و مدیران کل در آن حوزهها کار کنم و گذشته از آن، رؤسای آن دو اداره جوانانی زیر سی سال بودند که نمیدانستم کیستند و از کجا آمدهاند.
پیشنهاد کردم جز ادارة انتظامات، مرا به هر یک از ادارههای کماهمیت و دورافتاده که میخواهند بفرستند. بالاخره در ادارة مراجعات عمومی که بعدها نامش به ادارة امور اجتماعی تغییر یافت و زیرمجموعه معاونت فرهنگی و کنسولی بود به کار پرداختم. خوشبختانه چه معاون وزیر و مدیر کل در آن بخش و چه رئیس اداره، انسانهای نیکنفسی بودند و وضع مرا درک میکردند. از آن گذشته، کارمندان بسیار خوبی در آنجا جمع شده بودند. اداره در زمینههای انسانی و اجتماعی کار میکرد و به مسائلی چون بازگشت ایرانیان دانشآموخته به کشور و اشتغالشان در دانشگاهها و دیگر نهادها، اشتغال بیگانگان در ایران، بازگشت ایرانیتباران مقیم کشورهای حوزة خلیجفارس و انتقال داراییشان به ایران، همکاری در اعزام مجروحان و معلولان جنگی و نیز مبتلایان به بیماریهای صعبالعلاج به خارج برای مداوا، ساماندهی کمکهای ایرانیان مقیم خارج به جبهههای جنگ و... میپرداخت. ..
پیشنهاد مأموریت جدید
تا پایان مهر ۱۳۶۵ در همان اداره کار کردم، گرچه آنجا هم پس از آمدن رئیس جدید، حال و هوای سابق را نداشت. در این مدت چند مأموریت پیشنهاد شد که بهترین آنها هلند، اسپانیا و هند بود و هیچ یک را نپذیرفتم چون گذشته از دلزدگی بیاندازه و خستگی روحی، سفیران را درست نمیشناختم. از اوّل آبان ۱۳۶۵ برای بررسی و ارزشگذاری رساله ارتقاء مقام کارمندان سیاسی به دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی منتقل شدم و ماههای پایانی خدمت در وزارت امور خارجه را در آنجا گذراندم. در آغاز سال ۱۳۶۵ میباید رایزن درجه یک شده بودم، ولی با وجود برخورداری از ارشدیّت تشویقی، از سال ۱۳۶۰ مرا در مقام رایزن درجه سه نگه داشته بودند که البته اهمیت چندانی برای من نداشت و به همین دلیل نیز تا روزی که در وزارت امور خارجه بودم نه اعتراضی کردم، نه درخواست رسیدگی به موضوع را. بیشتر کارمندان سیاسی قدیمی هم کم و بیش چنین وضعی داشتند. اگر چند ماهی صبر میکردم میتوانستم با بیست سال خدمت بازنشسته شوم، ولی دلم برای هوای تازه پرپر میزد و میخواستم هر چه زودتر از جایی که همواره خانة خود میدانستم بگریزم. چند روز پیش از نوروز ۱۳۶۶ درخواست بازخرید خدمت کردم و از ۲۰/۲/۱۳۶۶ دیگر سروکاری با وزارت امور خارجه نداشتم.
مدیرمسئولی اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی
چند ماهی به دنبال گرفتن پروانه وکالت دادگستری و پروانه دارالترجمه رسمی بودم. روزی جناب آقای دعایی که خبر رفتن من از وزارت امور خارجه را شنیده بودند، تلفنی تماس گرفتند و گفتند بیایید ناهار را با هم بخوریم. به دفترشان در ساختمان روزنامه اطلاعات که اتاقی کوچک در طبقه چهارم بود رفتم. پس از احوالپرسی، دستم را گرفتند و به طبقه هشتم بردند؛ در اتاق بزرگ و مجللی را که به دو اتاق دیگر راه داشت باز کردند و گفتند اینجا دفتر کار شما، فلانی منشی شما، و از امروز با هم خواهیم بود.
دوست نازنین و بزرگوار باز مرا غافلگیر کرده بود. حتی نگذاشت چنان که میخواستم سپاسگزاری کنم یا حرفم را تمام کنم که از کارهای مطبوعاتی سررشته ندارم. با یک طنز یزدی و این جمله که «برویم، ناهار سرد میشود»، زبانم را بست.
بیش از 27 سال از آن روز میگذرد و شاید دیگر نیازی نباشد که بگویم چرا و با چه انگیزهای تا امروز در اینجا ماندهام. رشتهای بر گردنم افکنده دوست…
فعالیت دیگری هم دارید؟
کارهای مربوط به فصلنامه وقتگیر است. به ترجمه متون سیاسی بسیار علاقمندم و هرگاه فرصتی پیش آید به آن میپردازم. چند سال پیش اثری از الوین تافلر با ترجمه من زیر عنوان «جنگ و پادجنگ» منتشر شد که تاکنون چند بار تجدید چاپ شده است. ترجمه اثری از ایزایا برلین درباره اندیشمندان سیاسی و فلسفه سیاسی نیز رو به پایان است. سالهای سال با شادروان ابوتراب سهراب روی دو کتاب سنگین یکی درباره نیچه و دیگری درباره اندیشههای شوپنهاور کار کردیم. ترجمه این دو اثر تمام شده ولی با درگذشت آن مرد فرزانه و دانشمند، بار بازبینی و ویراستاری به دوش من افتاده است. کار بسیار است و آرزو دراز و توان اندک؛ خدا توفیق بدهد.
http://www.ettelaat.com/etiran/?p=126982
روزنامه اطلاعات روز دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴