05 اسفند 1392
چهل روز در لانه وحشت رِژیم بعث
این بازجویی هم به پایان رسید و ما به بغداد منتقل شدیم. در راه، راننده دست ها و چشمان ما را باز می کرد؛ امّا همین که به مناطق نظامی نزدیک می شدیم و احتمال خطر می داد، می بست.
راننده، مرد خوب و دل رحمی بود. مسیر طولانی بر شدّت گرسنگی و تشنگی ما افزوده بود و راننده با پی بردن به این موضوع، در منطقه ای توقف کرد. دختر بچّه ای درآن اطراف بود.
راننده از او خواست آب بیاورد. مردم عراق به شدّت از ارتش می ترسند و اگر یک نظامی چیزی از آنها بخواهد، بی درنگ انجام می دهند. دخترک با کاسه ای پراز آب برگشت.
راننده به او گفت: "هنا اسری."
دخترک با شکفته شدن گل لبخند بر لب هایش، نگاه غریب نوازانه ای به ما کرد و پرسید:"خمینی زیبن یا موزیین؟".[۱]
هر دو به هم نگاه کردیم و پرسش دخترک را- از آنجا که نمی دانستیم چه می گوید- بی پاسخ گذاشتیم.
بعد از نوشیدن آب، دخترک راه خود را کشید و رفت؛ ما نیز مسیر اسارت را ادامه دادیم. از گوشه ی چشم، به سختی و حریصانه، قضاهای باز و آزاد را می نگریستم و بوی آزادی و بوی طبیعت آزاد را استشمام می کردم. با خود می اندیشیدم: خداوندا آیا خواهم دید روزی را که در طبیعت تو آزادانه قدم بزنم، بدوم و فریاد بکشم؟
دهکده ها، رودها، پل ها و شهرها را پشت سر می گذاشتیم تا آنکه به شهر رسیدیم. آنجا از همه شهرهایی که تا به آن وقت دیده بودیم، بزرگتر به نظرمی رسید. در نزدیکی شهر دست ها و چشم هایمان بسته شد. راننده گفت که اینجا بغداد است. دوباره حرکت کردیم ساختمانی که در مقابل آن توقف کردیم، ساختمان وزارت دفاع عراق بود. همه اسرا و زندانیان عادی و سیاسی باید از این کانال عبورمی کردند تا به سلول یا چوبه دار روانه شوند.
بعد از آنکه به مرکز تحویل داده شدیم، برای بازجویی، ما را به اتاقی بردند. با دستان و چشمانی باز، آرام روی صندلی نشستیم و دل به امید خدا بستیم. چند نفر از افسران عراقی هم در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها کنار ما ایستاده بود. نگاهی به رفیق کرد و به زبان انگلیسی از او پرسید:
"[Do you like Khomeini ”[1
دوستم که نمی دانم روح بزرگش در آن لحظه در کدامین نقطه از فضای ملکوت سیر و سیاحت می کرد- بی درنگ پاسخ داد:
" [yes.l like Khomeini and heis my leader”[۲
به پاس این پاسخ مردانه و دشمن شکن، تحسین ها در دل نثارش کردم و روح پاک و بی هراس او را ستودم. افسرعراقی با شنیدن این پاسخ غیره منتظره دگرگون شد و رنگ رخسارش تغییرکرد. سپس به من نگاه کرد و همان پرسش را پاسخ خواست. در آن فضای شوم وحشت آمیز، پاسخ آن سرباز دلیر، محرک من شد. گفتم:
[3] "yes.l like Khomeini and heis my leader.”
افسر خشمگین، سری تکان داد و با غضب به سربازی دستور داد که ما را بیرون ببرد. جاده مرگ را هنوز برای طی کردن کاملاً هموار می دیدیم و داشتیم دل از زندگی می کندیم. وزارت دفاع لانه کثیف جمعی از لاشخورهای بعثی است که از هیچ جنایتی فروگذار نیستند.
در این لانه وحشت، تنها شکنجه گران حرفه ای آزادانه و تصمیم می گیرند و آنجا عاقبت هرکسی است که برای دفاع از وطن به پا خاسته یا برعلیه ظلم صدام حتی کلمه ای گفته و یا به اطلاعات و پیروی از رهبر جهان اسلام متهم شده است. ما به نمایندگی از ملت بزرگ ایران، مرگ و شکنجه را به جان خریدیم؛ ولی زیر بار ذلت نرفتیم تا عراقی ها بدانند که مردم ما چون اهل کوفه، سست عنصر و ضعیف نیستند و برای احقاق حق خود تا سرحد جان ایستاده اند.
نمی دانستیم ما را به کجا می بردند، اما عبور از میان کوچه ای تنگ با دیوارهای بلند و قدیمی، حکایت از لحظه های سختی می کرد که انتظارمان را می کشید. دیدن این صحنه دهشت انگیز، با توجه به آن جرم بزرگ، یعنی ابراز علاقه نسبت به امام، به جز مرگ چیز دیگری را در ذهن مان تداعی نمی کرد. می دانستیم که کیفری سخت سزای خشمگین کردن کرکس هاست؛ ولی خوشحال بودیم از اینکه حرف دلمان را زده ایم.
راوی: آزاده علیرضا دهنوی
[۱] -خوب است یا نه؟
[۲] - آیا خمینی را دوست داری؟
[3]- بله امام خمینی را دوست دارم و او رهبر من است.
مشرق