07 اسفند 1392

از چراغ فانوس تا ویولون قرمز (برگی از تاریخ اجتماعی معاصر ایران)


مظفر شاهدی

 

 

 

چراغ فانوسی که تصویر آن را در اینجا مشاهده می‌کنید، همچنان که مادر نازنینم می فرمایند، در همان سالی که راقم این سطور به دنیا آمده است، خریداری کرده‌اند. آخرین باری که در نوروز سال 1392 افتخار دست بوسی پدر و مادر عزیزم را در شهرستان شیروان پیدا کردم، مادر نازنینم که سالیانی طولانی این چراغ فانوس را از گزند روزگار حفظ کرده‌اند، محبت کرده و آن را به رسم یادگار در اختیار بنده قرار دادند تا ضمن یادآوری و مرور خاطرات شیرین و تلخ گذشته، در حفظ آن بکوشم. امیدوارم موفق شوم.  

 

من در اول مهر 1345 در روستای عبدآباد از توابع شهرستان شیروان واقع در استان خراسان شمالی متولد شده‌ام. بدین ترتیب و با یک حساب سرانگشتی می‌توان فهمید که حداقل 47 سال از تاریخ خریداری فانوس فوق سپری می‌شود. لازم به ذکر است که حتی لامپ این چراغ فانوس هم تاکنون نشکسته و بنابراین تعویض هم نشده است و به اصطلاح فابریک است. نوشته‌های روی بدنه و لامپ چراغ نشان می‌دهد که در کشور آلمان غربی ساخته شده است. شاید نیازی هم به توضیح بیشتر نباشد که با پایان جنگ جهانی دوم و شکست آلمان و متحدین آن، متفقین آلمان را به دو قسمت غربی و شرقی تجزیه کردند. بخش غربی با عنوان آلمان غربی و در اردوگاه جهان غرب به حیات خود ادامه داد و بخش شرقی هم با عنوان آلمان شرقی تحت سیطره اردوگاه شرق و جهان کمونیسم قرار گرفت. از مطلب دور نیافتیم.
 
تا سال 1364 روستای عبدآباد به شبکه برق سراسری متصل نبود و به تبع آن روشنایی منازل و محل کار و زندگی عموم روستائیان در شب از طریق چراغهای نفت سوز و بعضا «پی» سوز تامین می‌شد. لازم به یادآوری است که پی نوعی چربی یا روغن حیوانی بود. چراغهای موسوم به گردسوز و همین فانوس بیشترین نوع چراغهایی محسوب می‌شدند که مورد استفاده روستائیان ما قرار می‌گرفتند. البته نوع مدرن‌تر چراغهای روشنایی هم موسوم به چراغهای «توری» بودند، که یادم می‌آید در حوالی سالهای 1358-1359 خانواده ما هم یکی از آن چراغهای توری را خریداری کرد.
 
روشنایی اصلی منازل روستایی با چراغهای موسوم به «گردسوز» تامین می‌شد و چراغهای موسوم به «فانوس»، که هنوز هم کمابیش با همان شکل و شمایل قدیمی در برخی مناطق قابل استفاده است، به دلیل آنکه از ایمنی بیشتری برخوردار بوده و به راحتی قابل حمل بود، عمدتا در جابجاییها و آمد و شدهای شبانه روستائیان در کوچه پس کوچه‌ها و غیرو مورد استفاده قرار می‌گرفت. چراغ فانوس به ویژه برای راهنمایی و روشنای مسیر روستائیانی که کار شبانه داشتند، مورد استفاده بود. کسانی که شب هنگام برای اموری مانند آبیاری زمینها و باغات خود در اطراف روستا و سایر مشاغلی که نیازمند کار شبانه بود از منزل خارج می‌شدند، عمدتا از همین چراغ فانوس برای روشنایی مسیر استفاده می‌کردند. اما از جمله مهمترین موارد استفاده از چراغ فانوس در طول سال (و به ویژه از اواسط پاییز تا اوایل بهار که البته فصل زمستان نقطه اوج آن بود) در انبارهای نگهداری علوفه و جو گوسفندان و دیگر چارپایان (نظیر گاو و الاغ و اسب)، که به آن کاهدان هم می‌گویند، و نیز محل نگهداری چارپایان مذکور (طویله) مورد استفاده روستائیان قرار می‌گرفت.
 
خود نگارنده این سطور از همان دوران 4-5 سالگی بدان سو، که به تدریج قادر شدم در امور سبک یاری‌گر والدینم شوم، خاطرات زیادی از به کارگیری و استفاده از همین چراغ فانوسی که تصویر آن را مشاهده می‌فرمایید، در ذهن دارم. معمولا والدینم که هر شب برای آماده‌سازی علوفه گوسفندان و دیگر چارپایان ما چندباری به کاهدان و طویله مراجعه می‌کردند، یکی از ما فرزندان (برحسب تواناییهای جسمی که داشتیم) به عنوان «چراغ نگه دار» ایشان را همراهی می‌کردیم. لازم به یادآوری است که ما دو خواهر و سه برادر هستیم و من فرزند دوم خانواده هستم (یکی از خواهرانم بزرگترین فرزندان و دیگر خواهرم کوچکترین فرزند خانواده هستند). تا جایی که به خودم مربوط می‌شود، احتمالا 5-6 سالی از دوران کودکی خودم را (که می‌توان سنین 6 تا 12 سالگی را در نظر گرفت) در زمره مهمترین چراغ نگه‌داران والدینم (که البته در این میان مادرم به مراتب بیش از پدرم مسئولیت اصلی علوفه دهی به چارپایان ما را عهده دار بودند) در کاهدان و طویله بودم.
 
باید یادآور شوم در موسم سرد سال گوسفندان و احیانا دیگر چارپایان از حدود ساعت 30/6-7 صبح هر روز توسط چوپانان به چرا (در مراتع و کوههای اطراف روستا) برده می‌شدند و در بحبوحه غروب آفتاب و آستانه تاریک شدن هوا آنها را به روستا باز می‌گرداندند.
 
از همان زمان برای ما خیلی جالب توجه بود که تقریبا چندصد گوسفند و بزی که همراه گله روانه چرا می‌شدند، هنگام بازگشت به روستا قریب به تمام آنها بدون آنکه اقدامی در جهت راهنمایی و هدایتشان صورت بگیرد مستقیما راه منازل مالکان خود را در پیش می‌گرفتند. به ویژه به دلیل آنکه تقریبا بلافاصله پس از آنکه گوسفندان از چرا بازمی‌گشتند از آنها با جو پذیرایی می‌شد که البته تغذیه‌ای به مراتب بیش از هر علوفه دیگری خوشمزه و لذیذ برای دام محسوب می‌شد، از جمله مهمترین دلایلی بود که باعث می‌شد گوسفندان (بر اساس همان تئوری شرطی شدن پاولوف) پس از بازگشت از چرا یکسره راه منازل مالکان خود را در پیش بگیرند. باید بگویم که به عدد تمام گوسفندانی که مقرر بود با جو پذیرایی شوند، توبره‌هایی از جنس پارچه ضخیم دوخته شده بود که گمان می‌کنم در هر یک از این توبره‌ها حدود 200 گرم جو ریخته شده و آن را با نخی که از دو طرف به آن بسته شده بود، طوری از بالای سر گوسفندان آویزان می‌کردند که دهان حیوان در درون توبره با خوراک جو تماس پیدا کند. البته از چارپایان بزرگ (گاو و الاغ و اسب و قاطر و نظایر آن) هم کمابیش به همین شیوه با خوراک جو پذیرایی می‌شد. اما تا جایی که یادم می‌آید به دلیل محدودیت جو و اینکه خوراک گران قیمتی محسوب می‌شد، دامهای بزرگ (در مقایسه با گوسفندان و بزها) به‌طور منظم از آن موهبت برخوردار نمی‌شدند.
 
لازم به توضیح است که علوفه زمستانی دامها معمولا در فصل تابستان تهیه و انبار می‌شد. یونجه و اقسامی دیگر از علفهای خشک شده و کاه مهمترین و پرمصرف‌ترین اقلام علوفه زمستانی دام را تشکیل می‌دادند. البته، جو هم از دیگر اقلام مورد نیاز تغذیه دام در زمستان بود که خانواده‌های مختلف بسته به میزان تواناییهای مالی واقتصادی خود به تهیه و انبار کردن آن اقدام می‌کردند. اما در هر حال در تهیه تمام اقلام مذکور حداقلی از استانداردهای ضروری رعایت می‌شد.
 
روستائیانی که علاوه بر دامداری به امور کشاورزی و کاشت جو و بیشتر گندم (عمدتا به صورت کشت دیم و بعضا کشت آبی) اشتغال داشتند، در تامین علوفه زمستانی دامهای خود مشکل کمتری داشتند و علاوه بر فروش بخشی از عایدات جو و گندم و کاه خود، با گشاده دستی بیشتری می‌توانستند مصارف زمستانی خود (گندم) و دامهایشان را (جو و کاه) انبار نمایند. خانواده خود ما یونجه و علوفه مورد نیاز دامهایمان را از طریق باغات یونجه و مزارع خود تامین و تهیه می‌کردیم. اما به دلیل آنکه در عرصه کشت گندم و جو کمتر ورود می‌کردیم، عمده کاه و جو مورد نیاز دامهایمان را از کشاورزان روستا خریداری می‌کردیم.
 
باید یادآوری نمایم که تقریبا تمام کودکان روستای ما (پسران و دختران) از همان 4-5 سالگی بدانسو در اقسامی از فعالیتها و امور مختلف (که معمولا شامل کار در مزرعه، باغات، چوپانی و نگهداری از دامها، بنایی، کارگری و غیرو می شد)، به فراخور تواناییهای جسمی ای که داشتند، یاریگر والدین خود بودند و دوشادوش آنان کار می‌کردند. زنان روستا در انجام اکثر امور زندگی چه بسا بسیار بیش از مردان ایفای نقش زیر و کلان می‌کردند. از جمله خود مادر نازنین من از پرکارترین زنان روستا محسوب می‌شد و نقش تعیین کننده‌ای در تامین معاش خانواده ما ایفا می‌کردند. فقط کودکانی که به سن مدرسه رفتن می‌رسیدند، نه ماهه مهر تا خرداد را (آن‌هم فقط ساعات حضور در کلاس و مدرسه) ناگزیر از کار معاف می‌شدند. 
 
در همان دوره هم چه بسا اکثری از کودکان دانش‌آموز صبحهای خیلی زود (از حدود ساعتهای 4-5) به خواسته والدین از خواب شیرین بیدار شده و تا دقایقی قبل از آغاز کلاس درس در انجام بخشی از امور روزانه سهیم می‌شدند. پس از تعطیلی مدرسه در بعدازظهر هر روز هم، باز کودکان به سرعت راهی منزل شده و برای کمک به والدین و سایر فرزندان خانواده راهی مزرعه و باغات و غیرو می‌شدند، که معمولا تا حوالی ساعت 6-7 بعدازظهر به طول می‌انجامید. البته در سه ماهه زمستان که به دلیل سردی هوا و یخبندان روستائیان به ندرت در بیرون از روستا و در مزارع و باغات و نظایر آن کار می‌کردند، کودکان روستایی فرصت بیشتری برای صرف اوقات فراغت خود (در بعدازظهرها و روزهای تعطیل رسمی) در کوچه پس کوچه‌های روستا پیدا می‌کردند.
 
همان‌گونه که قبلا هم اشاره شده است، عمده فعالیتهای کاری کودکان و تا حد زیادی والدین و بزرگسالان در موسم زمستان، در رسیدگی به امر تغذیه و نگه‌داری دامها متمرکز می‌شد. با تعطیلی مدارس در خرداد ماه هر سال، قریب به تمام کودکان روستا تا پایان فصل تابستان به طور تمام وقت دوشادوش والدین خود و یا در مزارع و باغات و... دیگران به کارگری می‌پرداختند. ضمن آنکه با گرم‌تر شدن هوا و از اواسط بهار هر سال، گوسفندان و سایر دامهای کوچک به طور شبانه‌روز از محیط روستا خارج شده و چوپانان عهده‌دار چرا و نگهداری آنها (در حواشی روستا و نیز کوهستانهای اطراف) می‌شدند. معمولا هریک از گله‌های گوسفند را (که در آن موقع حدود دو یا سه گله گوسفند در سطح روستا وجود داشت که هریک شامل حدود 200-250 راس گوسفند و بز می‌شد) دو چوپان همراهی می‌کردند، که یکی از چوپانها به طور تمام وقت توسط مالکان گله استخدام شده و مسئول اصلی و دائمی گله محسوب می‌شد، نفر دوم هم یکی از مالکان گله بود، که برحسب تعداد گوسفندانی که در گله داشت یک تا چند شبانه روز چوپان اصلی را در هدایت گله همراهی و کمک می‌کرد.
 
چراغ فانوسی که در سطور پیشین به مواردی از هنرنمایی آن در امر روشنایی بخشی به محیط کار و زندگی روستائیان اشاره شده است، در فصول گرم‌تر سال (از اواسط بهار تا اواسط پاییز و در مواردی کمتر هم در سایر فصول سال) عمدتا برای روشنی بخشی به فضای زندگی و نیز محل کار و آمد و شد روستائیان در مزارع و باغات و نظایر آن مورد استفاده قرار می‌گرفت. البته در امر روشنایی بخشی در هنگام آمد و شدها و اموری که مستلزم حرکت از جایی به جایی دیگر بود، چراغ فانوس رقیب مهمی (که کمی هم با تاخیر وارد زندگی روستائیان شد) به نام «چراغ قوه» داشت که هنوز هم کمابیش در بسیاری از مناطق مورد استفاده قرار می‌گیرد.

از جمله جالب توجه‌ترین زمانی که چراغ فانوس مورد استفاده قرار می‌گرفت (و خود نگارنده این سطور هم هر وقت به چراغ فانوس مذکور نگاه یا فکر می‌کنم، در خاطراتم نقش می‌بندد) به شبهای زمستان و زمانی مربوط می‌شد که گوسفندان و دیگر چارپایان در طویله نگه‌داری می‌شدند و والدین ما ناگزیر بودند برای آماده کردن علوفه و تغذیه دامهای مذکور (هر شب حداقل یک یا دوبار) با چراغ‌داری یکی از ما فرزندان راهی کاهدان و طویله شوند. به ویژه آخرین وعده مراجعه به این مکانها در حوالی ساعتهای 30/10-11 هر شب تعیین شده بود، که ما کودکان معمولا به دلیل تلاشهای روزانه (بازی و یا کار) سخت خسته بوده و کمابیش در مرحله فرو رفتن به خواب شیرین بودیم.
یادم می‌آید که وقتی والدین عزیز، ما را برای امر چراغ‌داری بیدار می‌کردند، خیلی برای ما سخت بود که در آن موقعیت خواب آلودگی بیدار شده و همراه با آنان راهی کاهدان و یا طویله شویم. جالب است که گاه به رغم بیداری (اما به دلیل خستگی و تنبلی) مدتها در برابر خواهش و یا حتی تحکم والدین مقاومت کرده و وانمود می‌کردیم که مثلا مدتهاست از به خواب رفتن ما سپری می‌شود و بنابراین چاره‌ای جز جایگزین شدن یکی دیگر از خواهر یا برادرانم در امر مهم چراغ‌نگهداری به جای ما وجود ندارد.

نمی‌توانم به درستی شیرین و حلاوت زمانی را توصیف کنم که وقتی متوجه می شدم والدینم از بیدار کردن من نومید شده و به سراغ دیگر خواهر و برادرانم رفته‌اند، چه اندازه شادمان می‌شدم و به خوابی شیرین و عمیق فرو می‌رفتم. با این حال حداقل صدها بار و بلکه بیشتر راقم این سطور با در دست گرفتن چراغ فانوس مذکور در شبهای عمدتا سرد زمستان والدینم، و بیشتر مادرم، را در مسیر خانه تا محل کار همراهی کرده‌ام. یادم می‌آید که رفتار مادرم با دامهای کوچک و بزرگ ما خیلی مهربانانه و همراه با نوعی انس و الفت و احساس نزدیکی و مشفقانه بود. حتی در همان سنین کودکی درک می‌کردم که دامها هم تاحد زیادی در این احساس شریک و سهیم بوده و به نوعی رفتار عاطفی متقابلی را از خود بروز می دادند و گویی با زبان بی زبانی می‌فهماندند که آنها هم می‌دانند و درک می‌کنند که مادرم چقدر با علاقه و مهربانانه به آنها علوفه و تغذیه داده و برای بهبود موقعیت حیاتشان می‌کوشد.
 
یادم می‌آید که، در اکثر مواقع، به دلیل خواب آلودگی من در نقش چراغ‌نگهدار، بارها و بارها تذکر داده می‌شد تا چراغ را درست در مسیری که نیازمند روشنایی بخشی بیشتری است هدایت نمایم. در همین جا باید تذکر بدهم که این داستان چراغ‌نگهداری به فراخور سن و سالی که فرزندان خانواده داشتند، به نوبت درباره همه آنها تکرار می‌شد. این داستان، می‌شود گفت تکراری، از همان آغاز تا واپسین برهه تداوم زندگی اعضای خانواده ما در روستا، با نوساناتی، ادامه یافت.
 
بنابراین روایتی که نگارنده این سطور درباره خود شرح می‌دهد کمابیش درباره سایر فرزندان خانواده هم مصداق داشته است. بدین ترتیب این چراغ فانوس ما از سال 1345 بدین سو تقریبا به طور مداوم نقشی بدون بدیل در روشنایی مسیر آمد و شد و کار و زندگی خانواده ما ایفا می‌کرد. این روند پر نوسان و پر افت و خیز در تمام سالهای دهه‌های 1340، 1350، 1360 ادامه یافت. حتی پس از آنکه روستای عبدآباد در سال 1364 به شبکه سراسری برق کشور متصل شد، چراغ فانوس ما همچنان در ماموریت روشنایی بخشی به مسیرهای آمد و شد و کار خانواده ما در بیرون از منزل و در کوچه پس کوچه‌های روستا و به ویژه در مزارع و باغات و راههای کوهستانی و نظایر آن فعال و بسیار کارگشا و سودمند به حیات خود ادامه داد.
 
یادم می‌آید که خانواده ما از اواخر بهار تا اوایل پاییز که همزمان با بهره وری و برداشت محصولات باغات و مزارع بود، به منزل کوچکی که در یکی از باغات ما در اطراف روستای عبدآباد ساخته شده بود کوچ می‌کردیم. جالب است که خود من در اول پاییز سال 1345 در همان منزل کوچک، که اصطلاحا به آن «خانه باغ» می‌گفته اند، به دنیا آمده‌ام. همه ساله، در طول آن چند ماه، باز هم چراغ فانوس مذکور نقش درجه اولی در روشنایی فضای خانه باغ ایفا کرده و البته که در جریان آمدوشدهای شبانه به اطراف و اکناف باغات و غیرو باز هم در نقش روشنایی بخشی بدون بدیل ظاهر می‌شد. این چراغ فانوس ما علاوه بر ماموریت خطیر و بسیار ضروری روشنایی بخشی، فتیله روشن آن به طور مکرر در نقش کبریت و روشن کننده آتش بخاری، اجاق هیزمی، سیگار، چپق و دهها مورد دیگر (و از جمله چراغهای دیگری که باید روشن می‌شدند)، مورد استفاده بهینه قرار می‌گرفت.
 
بنابراین چراغ فانوس در مجموعه زندگی روستائیان در شئون و سطوح مختلف نقش بسیار بسیار موثر و باید گفت تعیین‌کننده‌ای ایفا می‌کرد و در زمره ضروریترین وسائل زندگی تمام کسانی بود که در روستاها و مناطق کوهستانی و باغات و مزارع و نظایر آن زندگی می‌کردند. یادم می‌آید که فانوس اولین چراغی بود که در بحبوحه غروب و در آستانه تاریکی شب در منزل ما روشن می‌شد و مدتی بعد هم چراغ موسوم به «گردسوز» در اطاق نشیمن روشن و در طاقچه‌ای که مشرف به محل نشست و برخاست ساکنان بود قرار داده می‌شد و معمولا هم همیشه بوی نفتی که در مخزن چراغها ریخته می‌شد فضای منزل را عطرآگین می‌ساخت. دود چراغ هم، که عمدتا از سوختن ناقص نفت آغشته شده به فتیله چراغ نشات می‌گرفت، مهمان همیشگی منزل ما بود. با این توضیح که با اتصال روستا به شبکه سراسری برق در سال 1364، به نقش و ماموریت روشنایی بخشی چراغ گردسوز در منازل روستا پایان داده شد، اما در «خانه‌باغ»ها و سایر مناطقی که هنوز سیم برق نفوذ نکرده بود، همچنان گردسوز شریک و همدم چراغ فانوس باقی ماند.
 

با مرور خاطرات گذشته یادم می‌آید که این چراغ فانوس ما بارها و بارها: زمین خورد و یا از طاقچه و بلندیهای یکی ‌دو متری به زمین پرت شد، به دلیل برخورد ناگهانی با افراد و احیانا دامها و غیرو به گوشه‌ای افتاد، در معرض بارش برف و باران و تگرگ قرار گرفت، با اجسام پرشماری برخورد کرد و بر اثر وزش بادهای ریز و کلان سرنگون شد، و دهها مسئله خطرساز دیگر برای آن رخ داد... اما، در طول حدود 47 سالی که از تاریخ خریداری آن سپری می‌شود، آسیب زیادی ندید و از گزند روزگار محفوظ ماند تا بهانه‌ای شود برای یادآوری گوشه‌هایی از خاطرات نگارنده این سطور در سالهای، می‌شود گفت، دوری که؛ وقتی خوب فکر می‌کنم می‌بینم مانند برق و باد و با سرعتی حیرت‌انگیز پشت سر گذاشته شده است...
گمان می‌کنم یادآوری و ثبت خاطراتی از این دست بتواند در مطالعه و بررسی زوایایی از تاریخ اجتماعی ایران در چند دهه گذشته سودمند واقع شود. نمی‌دانم خوانندگان گرامی فیلم سینمایی «ویولون قرمز» (ساخته فرانسیس جرارد، محصول کشور کانادا، 1998م، برنده اسکار و حدود 20 جایزه بین‌المللی دیگر) را دیده‌اند یا خیر؟ اما می‌دانم چراغ فانوسی که تصویر آن را مشاهده می‌کنیم و نگارنده این سطور تلاش کرده است گوشه‌هایی از حیات پر فراز و نشیب آن را برای شما عزیزان روایت نماید، برای من به نوعی یادآور همان ویولون قرمزی است که فیلم سینمایی مذکور داستان تقریبا 300 ساله اش را روایت می‌کند و در لابلای آن برخی از مهمترین تحولات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و تمدنی دنیای جدید را گوشزد مخاطبانش می‌سازد.

 
در پایان اضافه می‌کنم که درب مخزن نفت چراغ فانوس ما سالهاست که گم شده است و به همین دلیل (از همان زمان گم شدن بدینسو) هم درب مخزن نفت با توده‌ای فشرده شده از پارچه بسته و در واقع مسدود می‌شده است. احتمالا به دلیل همین پوشش پارچه‌ای درب مذکور هم هست که، به رغم آنکه سالیانی طولانی است (تقریبا از اوایل دهه 1370 بدینسو) دیگر هیچگاه نفتی در مخزن آن ریخته نشده و چراغ روشن نشده است، اما هنوز با اندک بو کشیدنی، بوی نفتی که گویی دیگر جزئی از جوهره چراغ شده است، به راحتی استشمام می شود.


موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران