29 خرداد 1400

نحوه اطلاع یافتن آیت الله خامنه‌ای از شهادت شهید بهشتی


نحوه اطلاع یافتن آیت الله خامنه‌ای از شهادت شهید بهشتی

مرحوم حجت الاسلام والمسلمین اسماعیل فردوسی‌پور ـ از یاران نزدیک امام و از اعضای دفتر ایشان در نجف و پاریس که از محدود بازماندگان واقعه و فاجعه هفتم تیر بود. وی درباره آخرین ساعات عمر شهید بهشتی می‌گفت:

اول مغرب نماز را به امامت شهید محمدحسین صادقی خواندیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدم آقای بهشتی می خواهد وضو بگیرد. گفتم: آقا شما تازه می خواهید وضو بگیرید؟ جلسه امشب حساس است، زود تشریف بیاورید. فرمودند: شما بروید من هم زود نماز را می خوانم و می‌آیم. فوری وضو گرفت و در صحن حزب نماز جماعت دیگری تشکیل شد که خوشبختانه عکس آن هم که آخرین عکس آقای بهشتی است، موجود است.

در جلسه منتظر نشسته بودیم. من دم در نشسته بودم وقتی آقای بهشتی وارد شد، همه به احترام ایشان بلند شدند و شوخی با ایشان شروع شد. یکی می‌گفت: حاج آقا امشب خیلی نورانی شده‌اید. خیلی زیبا و خوشگل شده‌اید. ایشان هم خندید و گفت: چشم شما زیبا می‌بیند،‌ من فرق نکرده‌ام. ولی واقعا نورانی‌تر شده بود.

جلو رفتند و نشستند. پس از اینکه تغییر دستور جلسه به رأی گذاشته شد و همه رأی دادند که درباره انتخاب رئیس جمهور پس از بنی صدر صحبت شود، بحث شد که حالا چه کسی در این باره صحبت کند که به آقای بهشتی رأی داده شد.

شهید استکی، نماینده شهرکرد، رئیس جلسه آن شب بود. پس از تلاوت قرآن، ‌آقای بهشتی پشت تریبون رفت و سخن خود را آغاز کرد و گفت: ما باید ببینیم رئیس جمهور آینده می‌تواند روحانی باشد یا نه؛ آیا نظر امام که فرمودند رئیس جمهور روحانی نباشد، همین است یا فرق کرده و اجازه می دهند. بعد افزودند: اگر نظر امام فرق کند که غیر روحانی رئیس جمهور بشود، آن فرد را این جلسه باید تعیین و معرفی کند و اگر فرمودند باید روحانی باشد، باز انتخاب آن توسط این جلسه است، ولی وظیفه ما تعیین چند نفر به عنوان یک هیأت است که خدمت امام بروند و نظر ایشان را بگیرند تا تکلیف ما روشن بشود.

مطلب ایشان که به اینجا رسید، حدود ده دقیقه طول کشیده بود. این مدت را هم ساعت من که کامپیوتری بود و پس از انفجار روی 40/8 دقیقه شب ایستاده بود، نشان می‌داد که ده دقیقه قرآن بود و ده دقیقه هم صحبت ایشان طول کشید. برای همین، این ساعت برخلاف اظهار برخی، ساعت 20/8 بود که من در لحظات اولیه، زیر آوار به آن نگاه کردم و پس از آن هم دیگر از کار افتاد.

سخنرانی شهید بهشتی که به اینجا رسید، چون ایشان عادت داشت وقتی صحبتش به جایی حساس از بحث می‌رسید و به اصطلاح معروف گرم می‌شد، مکثی می‌کرد و به شنوندگان دور تا دور جلسه نگاهی می‌کرد که چقدر با صحبت او همراه هستند و بعد بحث را ادامه می‌داد. در این میان، یک دفعه به جمعیت گفت: بچه‌ها بوی بهشت می‌آید. آیا شما هم این بو را استشمام می‌کنید؟

پس از این جمله بود که دیگر ما نفهمیدیم قضیه چه شد. این قدر انفجار شدید و سریع بود که هیچ کس از بازماندگان این فاجعه از لحظه انفجار چیزی به یاد ندارند، ولی این نکته را می دانم که خیلی چهره ایشان بشاش و نورانی شده بود. نکته مهم و باور نکردنی این بود که من در زیر آوار که هیچ امیدی به نجات نداشتم، احساس کردم و این را دیدم که نور بسیار شدیدی مثل نور چند پرژکتور قوی در اطراف تریبونی که آقای بهشتی در آنجا به شهادت رسید، در حال تابیدن است. از کسانی که مثل من زیر آوار بودند، پرسیدم این نور شدید چیست؟‌ من را مسخره می‌کردند که برق ها قطع شده است؛ نور کجا بود، ولی واقعا برای لحظاتی این نور بود.

نمی‌دانم جز من چه افراد دیگری شاهد وقوع این کرامت بزرگ بودند و معلوم شد در لحظه شهادت مرحوم آقای بهشتی ـ که از محدود کسانی بودند که امام به چشم رهبری و یکی از اعضای شورای رهبری پس از خود در دوران تبعید عراق به او می نگریست ـ اتفاق عجیبی رخ داده است و فرشتگان الهی که از عالم ملکوت برای استقبال ایشان به عالم آخرت از این نشئه خاکی آمده بودند، چنان فراوان و با عظمت بوده‌اند که نور وجودی آنها حتی به چشم ما هم عیان شده بود.

شنیدم شهید شمس‌الدین حسینی نائینی، نماینده مجلس به کسی که در کنار او زیر آوار بود، می‌گفت: تو هم بوی گلاب را می‌شنوی؟ وقتی پاسخ منفی شنیده بود، به او گفته بود پس این علامت آن است که تو شهید نمی‌شوی، برای همین، به منزل ما برو و سلام من را برسان و بگو وصیت نامه من توی طاقچه است؛ آن را بخوانند و به آن عمل کنند.

مقام معظم رهبری که روز قبل از شهادت شهید بهشتی و یارانش ترور شده و در بیمارستان بودند درباره نحوه آگاهی یافتن از این اتفاق می گویند:

یک‌باره این خبر را به من ندادند. من تدریجاً با ابعاد این قضیه آشنا شدم. یکى دو روز اول که به هوش آمده ‌بودم، کسى اجمالاً از وقوع یک انفجارى در حزب به من خبر داد، لکن من در شرائطى نبودم که درست درک ‌کنم که چى واقع شده؟ یعنى شاید حتى کاملاً به هوش نبودم، لکن یادم هست که چیزى به من گفته ‌شد بعد هم یادم رفت. چون غالباً در حال شبیه حالات بعد از بى‌هوشى بودم؛ چون عمل‌هاى متعددى ‌انجام مى‌گرفت و درد و این‌ها هم شدید بود، من را در یک حال شبه بی‌هوشى نگه مى‌داشتند، یعنى در ‌حال گیجى مخصوص بعد از عمل جراحى.

در هشتم، نهم این حادثه بود ظاهراً یک هفته‌ یا هشت روزى گذشته بود. من اصرار مى‌کردم که براى من ‌رادیو و روزنامه بیاورند و به بهانه‌هاى گوناگون نمى‌آوردند و مقصود این بود که من مطلع نشوم از حادثه چون ‌افرادى که دور و بر من بودند بالأخره نمى‌توانستند در مقابل اصرارهاى پى‌درپى من مقاومت کنند. مجبور ‌بودند قضیه را به من بگویند.

آن کسى که مى‌توانست این قضیه را به من بگوید کسى غیر از آقاى هاشمى نبود. یعنى مى‌دانستند ‌بخاطر نحوه‌ ارتباط ما با هم طبعاً ایشان مى‌تواند به یک شکلى مسأله را به من ‌بگوید و همین کار را کردند. البته من توجه نداشتم، یک روز عصرى آقاى‌هاشمى و آقاى‌ حاج‌احمد آقا - فرزند ‌حضرت امام - آمدند پیش من و یکى از کسانى که دور و بر من بود با آنها مطرح کرد که فلانى رادیو ‌مى‌خواهد و روزنامه مى‌خواهد و ما مصلحت نمى‌دانیم شما نظرتان چیه، اگر شما مى‌گویید بدهیم. ‌اینجورى شروع کردند قضیه را.

آقاى هاشمى با آن بیان شیرین خودشان که همیشه مطالب را نرم و آرام و هضم‌شدنى مطرح مى‌کنند ‌آن‌جا گفتند: نه به نظر من هیچ لزومى ندارد شما رادیو بیاورید. حالا خبرهاى بیرون خیلى شیرین است، ‌خیلى مطلوب است، که این هم روى تخت بیمارستان این خبرها را بشنود. من اجمالاً فهمیدم که خبرهاى ‌تلخى وجود دارد.

گفتم چطور مگر؟ گفت خب همین دیگر، انفجار درست مى‌کنند، بعضى‌ها شهید شدند، ‌بعضى‌ها مجروح شدند و به این ترتیب ایشان من را وارد حادثه کرد. من پرسیدم کى‌ها مثلاً شهید شدند، ‌کى‌ها مجروح شدند، ایشان گفت: مثلاً آقاى بهشتى مجروح است، من خیلى نگران شدم. شدیداً از ‌شنیدن این‌که آقاى بهشتى حادثه‌اى دیده و مجروح شده، ناراحت شدم.

پرسیدم که ایشان چیه وضعش؟ کجاست؟ چه جورى است؟ ایشان گفت که بیمارستان است و نه نگرانى ‌هم ندارد. گفتم آخر در چه حدى است؟ ایشان گفت خب، مجروح است دیگر، ناراحت است. من گفتم که ‌در مقایسه‌ با من مثلاً بدتر از من است بهتر از من است؟ مى‌خواستم که ابعاد مسأله را بفهمم. ایشان ‌گفت همین‌جورهاست دیگر، حالا بی‌خود دنبال این قضایا تحقیق نمى‌خواهد بکنى، اجمالاً خبرهاى بیرون ‌خیلى شیرین نیست، خیلى جالب نیست، خب بله، بعضى‌ها هم شهید شدند و این‌ها.

ایشان من را در نگرانى گذاشت و رفت. من فهمیدم که یک حادثه‌ مهمى است که آقاى بهشتى در آن ‌حادثه مجروح شده، به ایشان هم قبل از این‌که بروند گفتم خواهش مى‌کنم هر چه ممکن هست مراقبت ‌بخرج داده بشود، تمام امکانات پزشکى کشور بسیج بشود تا آقاى بهشتى را هر جور هست زودتر نجات ‌بدهید و نگذارید که ایشان خداى نکرده برایش مسأله‌اى پیش بیاید.

بعد که ایشان رفتند افرادى که دور و بر من بودند نمى‌دانستند که من چقدر خبر دارم و من از آن‌ها بطور ‌آرام، آرام مسأله را گرفتم. یعنى بقول معروف زیر زبانِ آن بچه‌هایى که دور و بر من بودند خود من کشیدم و ‌فهمیدم که ایشان شهید شدند. طبعاً براى من بسیار سخت بود با این‌که همه‌ ابعاد حادثه را و خصوصیات ‌حادثه را و کسانى را که شهید شده بودند نمى‌دانستم که چه‌جورى است و تا چه حدودى هست. اما ‌نفس شهادت آقاى بهشتى براى من یک ضربه فوق‌العاده سنگینى بود. تا روزهاى متمادى من دائماً ‌ناراحت و منقلب بودم و اندک چیزى من را مى‌برد تو بَحر این حادثه تلخ. بله به‌هرحال براى من بسیار چیز ‌سخت و تلخى بود.


خبرگزاری دانشجو