روایت زاکانی از رزمنده‌ای که نمی‌خواست شهید شود


روایت زاکانی از رزمنده‌ای که نمی‌خواست شهید شود

شهید امینی می‌گفت: «من را آن طرف آب می‌خواهند ببرند، من نمی‌خواهم بروم! من هنوز در این دنیا کار دارم! می‌خواهم پشیمان‌شان کنم! پدرم دست‌تنهاست می‌خواهم کمک او باشم!».
 
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، علی زاکانی طی برنامه‌ای که با عنوان «سبک زندگی به شیوه شهدا» در حرم شهدای گمنام شهرک واوان اسلامشهر برگزار شد، اظهار داشت: وقتی به انقلاب و رمز ماندگاری انقلاب دقت می‌کنیم، می‌بینیم که امام خمینی(ره) در سال 67 توجه ما را معطوف به فرهنگ بسیج می‌‌کنند، می‌فرمایند: «اگر بر کشوری نوای دلنشین فرهنگ بسیجی حاکم شد چشم طعم دشمنان از آن کشور برگرفته خواهد شد». وقتی به این فرهنگ رجوع می‌کنیم و نمونه‌های عملی آن را می‌خواهیم در زندگی افراد جستجو کنیم، بهترین افراد را شهدا می‌یابیم.
وی ادامه داد: شهدا حامل فرهنگ بسیجی بودند و در زندگی خودشان مسیری را اختیار و انتخاب کردند که این مدال بزرگ را گرفتند که نصیب هر کسی نمی‌شود؛ شهدا کسانی بودند مثل من و شما! کسانی که با شهدا زندگی کردند مثل من و شما خنده داشتند، گریه داشتند، شادی داشتند، ناراحتی داشتند، تندی می‌کردند، کندی می‌کردند؛ آدم هایی نبودند که از فضا آمده باشند! اما آنها چه کردند که خدا انتخاب‌شان کرد؟! چه کردند که این چنین مدال افتخاری را گرفتند؟!
زاکانی بیان داشت: یکی از وجوه سیره‌ی شهدا شهادت‌طلبی است؛ نمونه‌هایی را در تاریخ سراغ داریم و داستان کربلا را مرور می‌کنیم؛ اگر همان فرهنگ را ما منتقل کنیم، در دوران خود مشاهده کنیم، می‌بینیم که شهدا آدم‌های عادی بودند که روی خودشان کار کرده بودند و مسیری را دنبال کردند که صاحب چنین مقامی شدند.
وی خاطرنشان کرد: یکی از ویژگی‌های آنها این بود که عاشق شهادت بودند؛ اثر این عشق به شهادت را خارج از مرزهای  هم می‌توان پیدا کنید؛ سال 61 اسراییل به جنوب لبنان حمله کرد تا سال 79 در جنوب لبنان بود؛ کل ورود آنها تا بیروت کمتر از 24 ساعت کشید؛ در این 18 سال حدود 19 هزار لبنانی شهید شدند؛ این را مقایسه کنیم با سال 85 جنگ 33 روزه. سید حسن نصرلله بعد از جنگ 33 روزه آمده بود ایران. توفیق بود 3 ساعت محضرشان بودیم. شهید مغنیه هم همراه‌شان بود. شروع کردند به گفتن خاطرات جنگ 33 روزه. ایشان می‌گفتند کسی بود که پشتیبان مالی حزب‌الله بود. خیلی پولدار بود. در جنگ اسراییل تمام اموال و دارایی‌های او از بین رفت. یک روز بعد از جنگ او را دیدم خیلی پکر و ناراحت بود. در دلم گفتم این بنده خدا به خاطر اموالش ناراحت است. رفتم و از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» خواستم مثلاً از او دلجویی کنم؛ او گفت: «من ناراحتم به خاطر اینکه فهمیدم آدم بی‌توفیق و نالایقی هستم!» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون فرزند من در جبهه‌ها شهید نشد! خدا از من قبول نکرد!» این دستمایه اساسیِ فرهنگی است که منجر به برهم زدن معادلات جهانی می‌شود.
زاکانی افزود: شهادت‌طلبی شهدا مؤلفه‌ای است در زندگی آنها که در نهایت منجر به این می‌شود که خداوند این شهدا رو قبول و انتخاب کند؛ اگر به نوشته‌های شهید چمران رجوع کنید او در نوشته‌های لحظات آخر زندگی مادیش با اعضای بدنش صحبت می‌کند و به آنها می‌گوید آبروی مرا در لحظات آخر حفظ کنید. تا لحظاتی دیگر شما برای همیشه آرامش خواهید داشت. او می‌داند کدام سمت و سو می‌رود؛ این راه را هم عاشقانه انتخاب کرده است. این آگاهی را هم دارد که وقتی در این مسیر حرکت می‌کند دارد مورد پذیرش واقع می‌شود. اگر گذشته‌ی شهید چمران را دنبال کنید این سؤال برایتان به وجود می‌آید که چگونه این مدال افتخارآمیز را به او دادند؟!
وی بیان داشت: من فکر می‌کنم بزرگترین هنر شهید چمران در دست نوشته‌ی او به مادرش است که وقتی بعد از سی و چند سال از خارج از کشور بازمی‌گردد، به مادرش می‌گوید که من قولی که به شما داده بودم رعایت کردم و در خارج از کشور گناه نکردم. بله! آدم با گناه نکردن به همه جا می‌رسد؛ رعیت آن در ابتدا سخت است اما بعد که ملکه انسان شد، راحت‌تر است و اراده می‌خواهد.
زاکانی در ادامه درباره شهید «احمد امینی» که از لحظه شهادتش خبر داشت، گفت: شهید امینی بچه‌ میدان شوش بود؛ باهم رفتیم برای اطلاعات عملیات در منطقه عملیاتی «والفجر هشت»؛ در بیمارستان خرمشهر مستقر بودیم؛ گردان حضرت علی‌اصغر(ع) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بودیم. وقتی حرکت کردیم که برویم به سمت گمرک خرمشهر در اتوبوس احمد به من گفت بیا یکی از سوره‌های جزء 30 را حفظ کنیم و خودش هم آن سوره را مرور می‌کرد. از اتوبوس پیاده شدیم، هوا هم داشت تاریک می‌شد؛ به ستون حرکت کردیم و رسیدیم لب آب و در کنار نهر عرایض مستقر شدیم.
 
 
شهید احمد امینی
وی ادامه داد: دقایقی بعد کسی خواست از جلوی ما رد شود، یک دفعه احمد امینی گیر داد به او داد در مورد یک چیزِ بی‌مورد! بحث‌شان شد! گفتم: «احمد خیلی بد است شب عملیاتی گیر دادی به این بنده خدا!» اما به من محل نگذاشت! دقایقی بعد دیدم احمد شروع کرده است به بشکن زدن! و شروع کردن یکی از شعرهای محله خودمان شوش را خواندن. دوباره گفتم: «احمد این کارها خیلی بد است!» کمی ناراحت شد و گفت «عه! اینقدر گیر نده! تو چیزی متوجه نمی‌شوی! من را آن طرف آب می‌خواهند ببرند، من نمی‌خواهم بروم! من کار دارم در این دنیا هنوز! می‌خواهم پشیمانشان کنم! پدرم دست تنهاست می‌خواهم کمک او باشم!».
زاکانی خاطرنشان کرد: من دیگر هیچ چیز نگفتم؛ نشستیم در قایق؛ ما اولین قایق عبور کننده از اروند بودیم؛ آتش یک سره‌ی دشمن می‌آمد. ما 8 - 9 نفر بچه‌های اطلاعات عملیات در قایق بودیم؛ ذکر حسین گرفته بودیم و حرکت می‌کردیم. وقتی رسیدم آن طرف پیاده شدیم در آب تا کمر رفتیم داخل آب. با عراقی‌ها درگیر شدیم که عراقی‌ها می‌گفتند تعال تعال! در یک لحظه که من، حمید میرزایی و احمد بودیم ناگهان صدای چاشنی نارنجک آمد، گفتم: «بچه‌ها نارنجک!» بعد حمید میرزایی را با دستم هول دادم به طرفی و خودم هم شیرجه رفتم به سمتی اما احمد همان طور ایستاد و ترکشی رفت خورد به قلبش و درجا شهید شد.
وی اظهار داشت: عرض بنده این است که احمد را راضی کردند و بردند؛ یعنی جای او را نشان دادند و بردند؛ اینکه انسان می‌بیند که چه اتفاقی برایش می‌افتد، مهم است. اگر امروز ما روحیه‌ی شهادت‌طلبی را در خودمان زنده نگه داشتیم، برنده هستیم. اگر فرهنگ بسیج را احیا کردیم و زنده نگه داشتیم، برنده هستیم


فارس