07 شهریور 1399
گزیدهای از خاطرات ولیالله چهپور
انفجار در دفتر نخستوزیری
روزی که دفتر نخستوزیری در میدان پاستور منفجر و آقایان محمدعلی رجائی رئیسجمهور و حجتالاسلام باهنر نخستوزیر به شهادت رسیدند، بنده و آقای اشرف اسلامی که در آن زمان سمت معاون و نمایندهی حقوقی نخستوزیر را بر عهده داشتند، در طبقهی پایین ساختمان داخل رستوران مشغول صرف ناهار بودیم که یکباره صدای مهیب انفجار از طبقهی بالای ساختمان که اتاق جلسهی آقایان نخستوزیر و رئیسجمهور در آنجا برگزار بود، شنیده شد. بلافاصله دود غلیظ و خفهکنندهای فضا را پر کرده و باعث وحشت گردید. در همان طبقهی پایین آقای بهزاد نبوی معاون اجرایی نخستوزیر را دیدم و با عصبانیت و هراسان از او پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» ایشان گفتند: «صدای انفجار از اتاق جلسهی دولت بود». مسئولان آتشنشانی هم رسیده و با شلنگ آب مشغول نشاندن آتش بودند. پس از رفع دود و غبار و فروکش کردن آتش به طبقهی بالا رفتیم. اتاق محل جلسه کاملاً در آتش سوخته و همه چیز به هم ریخته بود و اشخاص حاضر در جلسه مشخص نبودند. به دنبال جنازهی آقایان رجائی و باهنر به تفحص پرداختم. با مشاهدهی پیکر شهدا و آن وضع دلخراشی که قابل وصف نیست، حالم دگرگون گردید و دقایقی از خود بیخود شدم؛ جسد شهید رجائی همانطور که روی صندلی نشسته بود بر اثر موج انفجار صندلیاش به عقب برگشته و به پشت بر کف اتاق افتاده بود. جسد شهید که حالت نشسته را داشت در داخل صندلی سوخته و به شدت آسیب دیده بود، به نحوی که با اشارهی دست گوشت بدنش که پخته بود، کنده میشد! دکتر باهنر هم تقریباً به همین شکل سوخته و بدنش دچار آسیب کلی شده بود. شدت سوختگی به قدری بود که کسی قادر به شناسایی آنها نبود. به کمک چند نفرِحاضر در محل، جنازه را از اتاق خارج کرده و پایین آورده و سپس در سردخانهی ساختمان روبهرو که در اختیار جهاد بود، قرار دادیم تا تکلیف آنها روشن شود. از شدت ناراحتی به آقای بهزاد نبوی پرخاشکنان گفتم: «مسئول حراست اینجا کیست؟» مسئول حراستی که نتواند حفاظت ریاست جمهوری و نخستوزیر کشور را در جلسهای برقرار نماید، باید فوراً بازداشت شود؟! چه کسی مسبب این فاجعه است؟» آقای نبوی گفت: «مسئولیت حفاظت از مقامات با ریاست حراست کل کشور است». فریاد زدم: «شخصی بدین ضعیفی که نتواند حفاظت یک اتاق جلسهی هیئت دولت را برقرار نماید، آیا باید ریاست حراست کل کشور به او داده شود!» از شدت ناراحتی نزدیک بود با بهزاد نبوی دست به گریبان شوم که خانم رجائی حضور داشت و ممانعت نموده و مرا به خونسردی و آرامش دعوت کرد.
کلید سردخانه را که جنازهها در آنجا قرار گرفته بود از مسئول حراست آنجا تحویل گرفته و پیش خود نگه داشتم. روز بعد، صبح اول وقت که آقای هاشمی رفسنجانی طبق هماهنگی قبلی به من اطلاع داد تا جنازهی شهدا را جهت تشییع و انجام تشریفات به مقابل مجلس شورای اسلامی واقع در خیابان امام خمینی انتقال دهم، در سردخانه را باز کردم ولی جسدها قابل شناسایی نبودند. خوشبختانه خانم شهید رجائی از ظاهر دندانهای شوهرش ایشان را شناسایی نمود و بدینترتیب مشکل حل شد، زیرا جسد بعدی متعلق به شهید باهنر بود. دو جسد موجود را در تابوت گذاشته و به داخل آمبولانس منتقل نمودیم تا به مقابل مجلس حمل شود. در این بین شخص بلندبالایی با یک کیسهی نایلون در دست در مقابلم ظاهر شد و گفت این جنازهی شهید کشمیری است، لطفاً آن را جهت تشییع همراه دو جسد دیگر جلوی مجلس ببرید. با مشاهده محتوی داخل نایلون مقداری وسایل سوخته و زغال شده را دیدم که وزن آن به دو کیلوگرم هم نمیرسید. متعجب شده و شک کردم؛ وضعیت عجیبی بود، چطور میشد که جسد کشمیری اینقدر کوچک شده باشد و شباهتی به دو جسد دیگر نداشته باشد! بنابراین دست نگه داشته و آن کیسه را همراه دو شهید برای تشییع به جلو مجلس نفرستادم تا مشخص شود که آن چیست و اگر انسانی است، کیست؟ نمیدانم چه کسی به آقای مرتضاییفر (معروف به وزیر شعار) رسانیده بود که کشمیری شهید شده است. مرتضاییفر مرتب شعار میداد «کشمیری شهادتت مبارک» پس از اجرای مراسم تشریفات و تشییع پیکر شهدا در مقابل مجلس شورای اسلامی، خود بر بالای سقف مینیبوس آمبولانسِ حامل جسد شهدا نشسته و تا بهشتزهرا آنان را بدرقه کردم. در بهشتزهرا که برای دفن شهدا پیاده شده بودم، فکرم مشغول بود و به آن شخصی که کیسهی مشکوک را به دستم داده بود و میگفت این جسد کشمیری است، میاندیشیدم. تا آن زمان آن شخص را ندیده بودم و نمیدانستم از کجا ظاهر شد، آیا واقعیت داشت که محتوای آن کیسه جسد کشمیری است؟ و چندین سؤال دیگر. به زودی معلوم شد که کشمیری خود مسبب انفجار بوده و به سرعت از منطقه گریخته است. او یکی از عناصر مهم گروهک منافقین بود و با مهارت خاص، خود را از وفادارترین یاران انقلاب جلوه داده و با رفتار زیرکانهاش در قلب مسئولان جا باز کرده و اطمینان همه را جلب نموده بود؛ به طوری که در حساسترین جای کشور یعنی دفتر نخستوزیری رخنه کرد و در فرصت مناسب مرتکب آن جنایت فجیع گردید. بنده چندینبار به شهید رجائی تذکر دادم که به تعدادی از همراهان خود که جزء توابین بودند، اطمینان نکند و به ایشان گفتم که به این افراد مشکوک هستم، ولی آقای رجائی آنقدر به آنها اعتماد داشت که به آنها اقتدا میکرد و در نتیجه آنچه نباید میشد، توسط کشمیری انجام گردید. آن فرد بلند قد که کیسهی نایلونی مشکوک را به من داد، قصد خام کردن و فریب ما را داشت تا کشمیری فرصت فرار به دست آورد.
مدتی از این حادثه گذشت که شنیدم رسیدگی به پروندهی این جنایت به عهدهی اسدالله لاجوردی محول شده است. به دیدار او رفته و داستان آن مرد بلندقامت و کیسهی نایلونی مشکوک را برای او تعریف کردم. لاجوردی پرسید: «اگر آن فرد را ببینی میشناسی؟» گفتم: «قیافهاش کاملاً در نظرم مجسم است و اگر او را ببینم میشناسمش!» آقای لاجوردی گفت فردا بیا. به اوین رفته و با آقای لاجوردی دربارهی نحوهی برخورد با آن فرد مذاکره کردم. ایشان گفتند: »هنگام روبهرویی شما با آن فرد فعلاً هیچ حرفی نزنید و اگر خودش بود به من بگویید». سپس دستور داد تا مرا به اتاقی برده و در آنجا منتظر آمدن فرد مورد نظر نشستم. چند دقیقه بعد زندانی را با چشمان بسته نزد من آوردند. با دیدن قیافهاش فوراً او را شناخته و مطمئن شدم همان فرد مورد نظر است. به لاجوردی اشاره کردم که طرف همان فرد است! لاجوردی دستور داد تا چشمبند او را برداشتند. بعد از او پرسید این شخص را میشناسی (اشاره به من). اما مجرم حاضر به باز کردن چشمان خود نشد و هر چه اصرار کردند تا چشمان خود را بگشاید، موفق نشدند. نامبرده که خیلی زیرک بود هر بار جواب میداد که چشمم نور را نمیبیند! نهایتاً آقای لاجوردی دستور داد تا او را به بند مربوطه ببرند. به احتمال زیاد از گوشهی چشم یا درز پلکها مرا دیده و شناخته بود و چون فهمید که رسوا شده با زیرکی و رفتاری موذیانه حاضر به گشودن پلکهایش نشد و بهانه آورد. آخر مشخص نشد که سرنوشت آن فرد چه شد و با شهادت اسدالله لاجوردی چه بر سر او و پروندهاش آمد.
چهپور، ولیالله، همراه پیر پاک(خاطرات)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی،1390، ص 174.