08 مرداد 1392

در ملاقات اما‌م‌خمینی(ره) با محمدرضا پهلوی چه گذشت؟


خبرگزاری بسیج : به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ،جلد دوم «سه دیدار» نادر ابراهیمی را که باز می‌کنی، می‌بینی نوشته است: من داستان می‌نویسم، تاریخ نمی‌نویسم. تاریخ‌های بسیاری قبل از من نوشته شده است و هم زمان با من و بعد از من نیز نوشته می‌شود و خواهد شد؛ اما داستان فقط یک بار نوشته می‌شود؛ فقط یک بار. آنها که واقعیت را می‌خواهند نه حقیقت را و طالب واقعیات تاریخی هستند نه حقایق انسانی، می‌توانند بی دغدغه خاطر، به بهترین تاریخ‌ها مراجعه کنند».
 
نادر پُر بی‌راه نمی‌گوید؛ داستان نوشته، نه تاریخ، اما بی‌اعتنا به تاریخ هم نبوده و تاریخش را از دل داستان روایت کرده، گیریم به سبک و سیاق خودش. آنقدر که این تاریخ با تمام تاریخ‌ها متفاوت است، از بس که نثرش مسجع است و آهنگین و از بس که حوادث و رویدادهای تاریخی را زیر و رو نکرده، انسان و روح او را در کوران این حوادث کاویده و زیر و رو کرده است تا بیابد روح «مردی را که از فراسوی باور ما می‌آمد».
 
«سه دیدار» سه جلد دارد؛ جلد اول رجعت به ریشه‌ها، جلد دوم در میانه میدان با عنوان فرعی «با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد»و جلد سوم حرکت به اوج است که متاسفانه جلد سوم با بیماری و فوت نادر ابراهیمی ناتمام ماند و چاپ نشده است. کتاب اول، روایت روزهای کودکی و نوجوانی امام است و کتاب دوم، حکایت جوانی و شروع مبارزه‌های او. نادر ابراهیمی برای گردآوری اطلاعات لازم برای نوشتن این کتاب با شخصیت‌های بسیاری گفت‌وگو کرد و رهبر انقلاب و سید حسن خمینی او را کمک کردند تا به قول نادر این کار کشنده و درهم‌کوب، به پایان برسد.
 
جلد دوم کتاب که چاپ اول آن در سال 1377 روانه بازار شد روایت زندگی کودکی امام است در شهرستان خمین و ارتباط او با برادرها و عمه صاحبه‌بانو و مادرش تا مرگ مادر و عمه و خواهر و بسیاری از آشنایان دیگرش در سال وبای خمین که نادر آن سال را «سال سیاه مصیبت» می‌نامد. روایت دیدارهای امام با آیت‌الله کاشانی و آیت‌الله بروجردی و دیدار منحصربه‌فرد با شاه به نمایندگی از آیت‌الله بروجردی نیز از موضوعات دیگر کتاب است که با نثر مسجع، آهنگین و ویژه خود نادر به آنها پرداخته شده است.
 
در ادامه، نگاهی می‌اندازیم به برشی از جلد دوم کتاب که به ملاقات امام خمینی (ره) و شاه اختصاص دارد:
 
آقای بروجردی، مرجع تقلید شیعیان جهان، قلم از بَرِ کاغذ برداشت، سر بلند کرد، طلبه جوانی را نامید و گفت: لطفا هم‌الان بروید، حاج آقا روح‌الله خمینی را بیابید و بگویید که محبت کنند، فی‌الفور، تشریف بیاورند اینجا، پیش بنده. با ایشان عرضی دارم.
.....

- سلام علیکم!

- السلام علیک حاج آقا! بفرمایید ... بفرمایید ... اینجا کنار بنده بنشینید...

- در خدمتم حاج آقا!

- بله ... ساعتی پیش، پیامی از جانب شاه آوردند دال بر اینکه ایشان مایل هستند بنده را ببیند و در مواردی فقهی و شرعی با بنده مشورت کند و شما می‌دانید که من تاب این طور دیدارها را ندارم و بیمارم و از پس فشارهایی که وارد می‌آوردند بر نمی‌آیم و در عین حال نمی‌خواهم باز در موقعیتی نامناسب قرار بگیرم و احترام دین را به خطر بیندازم و اسباب گله دوستان و آقایان محترم را فراهم بیاورم.

- الحمدلله ... الحمدلله ... امر بفرمایید که بنده چه باید بکنم.

- خجلم، اما می‌خواهم از شما درخواست کنم به جای بنده و به نیابت به دیدن شاه بروید. مانعی ندارد؟ البته مکتوبی هم همراه‌تان ارسال می‌دارم.

....
 
- عرض کردم که بنده در خدمتم. لکن می‌دانید که حقیر در مقابل خواسته‌های احتمالا ناحق و یقینا نامشروع شاه مقاومت خواهم کرد؛ چندان که شاید کار به خشونت بکشد. شما از این بابت آزرده خاطر نخواهید شد؟

- ترجیح می‌دهم که برخوردی پیش نیاید. اما اگر باز هم حرف از محدود کردن اسلام بود و میدان دادن به مفاسد، البته، تا هر جا که بروید، بنده پشتیبانتان خواهم بود. مسلم بدانید.

- من آداب دیدار با سلاطین را نمی‌دانم و اگر می‌دانستم هم این آداب را در مقابل محمدرضا پهلوی به جا نمی‌آوردم. پس این هم از نظر شما مساله‌ای نیست که اسباب کدورت خاطرتان شود؟

- خیر ... خیر ... مراعات ادب در همه حال حق است که شما خود، مدرس اخلاق و مظهر ادب هستید.

- ممنون حاج آقا!

....

حاج آقا روح‌الله، آرام و کند و با وقار، از نیمه در گشوده شده برای او پا به درون اتاق کار شاه گذاشت که به اندازه یک باغ بود. آقای خمینی محسوسا من‌باب احتیاط، کوشید که بدنش و عبایش به جایی ساییده نشود. پس ایستاد و آرام و با وقار گفت: سلام علیکم.
- سلام. خوش آمدید آقا. بنشینید. روی همان صندلی بنشینید.

- ایستاده آسوده‌ام آقا! این عریضه را حضرت آیت‌الله العظمی بروجردی، مرجع تقلید شیعیان و سرپرست حوزه علمیه قم، حضورتان تقدیم داشتند و به بنده فرمودند به عرضتان برسانم که اگر اوامری هست یا مکتوبی، بنده حامل آن خواهم بود و اگر پرسش‌هایی در زمینه مسایل شرعی و فقهی مطرح است که در حد توان بنده باشد، حضورا پاسخ خواهم داد.

- شاه با صدایی که در آن تَه‌لرزشی حس می‌شد گفت: رسم است که همه مردم ایران با هر مقام و منزلتی بنا به سنت، مرا «اعلی‌حضرت» بنامند. شما از چنین رسم متداولی با خبر نیستید؟

- در نظر ما طلاب حقیر حوزه‌های علمیه، «محضر اعلا»، تنها و تنها، محضر ذات حق تبارک و تعالی است و بزرگواری سلاطین و خدّام ایشان می‌تواند این رسم را، که شاه مملکت را «اعلی‌حضرت» بنامند، دگرگون کند تا حرمت مقام حق محفوظ بماند – همچنان که اعتبار شاه.
- ببینید حاجی، بی‌جهت اوقات مرا تلخ نکنید، آن روی سگ مرا بالا نیاورید و روزم را به گَند نکشید! من در موقعیت و مقامی هستم که می‌توانم از شما بخواهم که مرا «اعلی‌حضرت» بنامید و شما اینجا، در حضور من، موظف هستید که خواسته مرا اجرا کنید؛ همچنان که از شما می‌خواهم بنشینید و شما باید بنشینید.

- به چشم آقا. در چنین شرایطی، اطاعت می‌کنم.

- «اطاعت می‌کنم» اعلی‌حضرتا!

حاج آقا روح‌الله نرم و با وقار نشست اما سر بلند نکرد و نظری به چهره برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود.

- من همیشه گفته‌ام. باز هم می‌گویم: تنها گروهی که از عهد بوق تا به حال، هیچ خدمتی به این مردم و این مملکت نکرده است و نمی‌کند و هیچ قدمی در راه پیشرفت این کشور وامانده بر نمی‌دارد، پول دستی هم می‌گیرد و باز هم از ما طلب‌کار است همین آخوندها هستند... نه به داد پدرم رسیدید نه به داد خودم. در قیام ملی بیست و هشتم مرداد هم که یک ملت از جا کنده شد و ایرن را از چنگال کمونیست‌ها نجات داد و مصدق خائن را به زندان انداخت، شما یک قدم جلو نگذاشتید و یک فریاد «زنده باد شاه» از حلقومتان در نیامد.

فشار به حدی رسیده بود که حاج‌آقا روح‌الله بسیار صبور، می‌بایست سرش را بلند کند و با آن نگاه توبیخ‌کننده افشاگر درهم‌کوبش، صیاد را در آنی به صید تبدیل کند. آقای خمینی، نرم، سر برافراشت و چشمان مهاجم شاه را به اسارت گرفت؛ فقط یک آن و تمام.

شاه ناگهان احساس سرما کرد و لرزید. احساس می‌کرد که شاه‌ماهی به دام افتاده‌ای است که تقلا او را بیشابیش به بند می‌کشد. شاه از پی لحظه‌ای مقاومت تأثربرانگیز، مثل یک شاخه از بن پوسیده درخت ریشه سوخته، شکست و فروافتاد.

- من معمولا آقایان علما را می‌شناسم و با ایشان روابط یک طرفه‌ خوبی دارم. شما از کجا آمده‌ایید که من، تا به حال اسمتان را هم نشنیده‌ام؟ از حوزه‌های شهرهای کوچک آمده‌ایید یا از نجف اشرف؟

- بنده طلبه بی مقدار بی‌نام و نشانی هستم و امیدوارم که در پناه حق، هرگز به مقام و منزلتی که شایسته آن نباشم دست نیابم.

- خوب است ... خوب است...

شاه تازه، در این لحظه، به حاج آقا روح‌الله نزدیک شد، دست دراز کرد و نامه آقای بروجردی را از او گرفت. شاه حس کرد که دیگر در دام نگاه آقای خمینی نیست. با آرامشی لذت‌بخش عینکش را از روی میز برداشت، به چشم زد و نامه را خواند:

- از طرف ما از آقای بروجردی تشکر کنید ... بسیار خوب... حال، برویم سر اصل مطلب، ما، به دلیل کمبودهایی که در قانون اساسی و متمم آن احساس کرده‌ایم مایلیم که به سود ملت، تغییراتی جزئی را در متن قانون اساسی و متممم آن از مجلسین بخواهیم. اما مصلحت دیدیم که این تغییرات، با اطلاع حضرت آیت‌الله بروجردی باشد که قاعدتا باید پاسدار بخش‌های اعتقادی و مذهبی قانون اساسی باشند.

این طور که از نامه آقای بروجردی بر می‌آید، شما اختیار آن را دارید که در این زمینه و زمینه‌هایی متشابه، که جنبه شرعی و فقهی دارد، اظهارنظر کنید. آیا اشتباه می‌کنم؟

- خیر، اما اختیارات بنده در حد اطلاعات بنده است و در این زمینه، بنده اطلاعات لازم را برای اظهارنظر مستقل ندارم.

شاه، نه دیگر شاهانه، گفت: بسیار خوب، اما حال، ما نظر شخص شما را می‌خواهیم؛ با قید این که این اظهارنظر هیچ نوع مسئولیتی هم برایتان ایجاد نخواهد کرد.

- هر اظهارنظری لاجرم قرین مسئولیتی است؛ حتی اگر این نظر را انسان در خلوت و تنهایی خویش اظهار کند. در باب دست بردن در قانون اساسی، قدم اولی که برداشته شد، حرمت آن برای همیشه می‌شکند. یا این قانون اساسی ضعیف و نارسات و متناسب با اوضاع و احوال کنونی نیست، که باید از بیخ و بن تغییر کند و خودبه‌خود، اساس حکومت هم با آن تغییر خواهد کرد و این قانون اساسی، خرده اشکالاتی دارد که آنها را می‌توان از طریق تصویب قانون‌های غیر اساسی، که مغایر با قانون اساسی هم نباشد؛ برطرف کرد. البته، اگر مجلس، مجلسی مردمی باشد و رأی آزادانه و هوشیارانه مردم، وکلا را به مجلس فرستاده باشد.

- بسیار خوب! در این مورد منتظر نظر آقای بروجردی می‌مانم. حال شما بگویید بدانم مساله خاصی وجود ندارد که آقای بروجردی خواسته باشند با ما در میان بگذارند؟

- فرقه ضاله بهایی، در همه جا رخنه کرده است؛ همان طور که صهیونیست‌ها قصد نفوذ در سراسر جهان را دارند و همان طور که امریکایی‌ها. مردم تسلط بهاییان را بر این مملکت تاب نخواهند آورد؛ همان طور که تسلط آمریکایی‌ها و صهونیست‌ها را که در واقع هر سه یکی هستند و یک روز، به زودی، جوی خون به راه خواهند انداخت و خشک و تر را با  هم خواهند سوخت. به عرض رساندن این اطلاعات در اختیار بنده بود که به عرض هم رساندم.

- بسیار خوب! شما به آقای بروجردی بگویید حرکتی را آغاز کنند، ما دنبال خواهیم کرد. البته، بحث آمریکایی‌ها و صهیونیست‌ها، فعلا در میان نباشد. در باب فرقه بهایی اما مانعی ندارد.
شاه زنگ زد.

کسی وارد شد.

شاه گفت: وسیله و راننده‌ایی در اختیار آقا بگذارید تا ایشان را برسانند قم و در هر جایی که مایل‌اند پیاده‌شان کنند.
....

حاج آقا روح‌الله! خیابان اصلی باغ سعدآباد را می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد. راننده سرک کشید و با پوزخندی گفت: بفرمایید بالا حاج آقا! در خدمت شما هستم تا هر جا که می‌خواهید برسانمتان.

- سلام علیکم آقا. خسته نباشید. اولا بنده «بالا» هستم، شما «پایین». توجه نمی‌کنید که شما برای حرف زدن با من چطور مجبور شده‌اید سرتان را بالا کنید؟ ثانیا متشکرم پسرم. من دوست دارم که زیر این نم نم باران پیاده بروم.

- تا قم؟

- تا هر جا که دلم بخواهد.

- اما به من گفته‌اند باید شما را تا قم برسانم.

- به زور و با تهدید؟

- خیر حاج آقا، قصد جسارت نداشتم.

- قصدش را هم اگر داشتی قدرتش را نداشتی پسرم! برو به بزرگ‌ترهایت بگو: آن طلبه وقتی اراده کند که پیاده برود تا آن سر دنیا هم می‌رود. بعد، راجع به خودت پسرم! توکل کردن به خدا را یاد بگیرد، نماز بخوان، روزه بگیر، ایمان پیدا کن. همه تکالیف دینی‌ات را انجام بده تا مجبور نشوی نوکری شمر و یزید زمان را بکنی. امربَرِ ظلم شدن، مشارکت در ظلم است. این حرف را به همه همکارانت که در این کاخ جور و ستم کار می‌کنند هم بگو! خدا نگه‌دار پسرم.

- خُد ... خُد ... خدا....

شاه که از پشت پنجره اتاق کارش در طبقه دوم نگاه می‌کرد با خود گفت: با آن راننده بدبخت بیشتر حرف زد تا با منِ مثلا شاه.


خبرگزاری بسیج