06 تیر 1400

ایران در فاصله دو کودتا 1332- 1299


مقدمه:
کتاب "گذشته چراغ راه آینده است" با ورود به بررسی اوضاع و احوال کشورمان در فاصله میان دو کودتای اسفند 1299 و مرداد 1332، و با ارائه حجم انبوهی از اطلاعات و داده‌های تاریخی، نام خود را به عنوان یکی از کتب مطرح درباره این دوران به ثبت رسانیده است.
البته آنچه در این کتاب در وهله نخست جلب توجه می‌کند، نامشخص بودن نام نویسندگان آن و بهره‌گیری از عنوان مستعار "جامی" است. اصولاً از آنجا که در کتابها و مقالات تاریخی و سیاسی، شناخت خواننده از نویسنده می‌تواند کمک بزرگی به فهم محتوای آنها بنماید، طبیعتاً مکتوم ماندن نام نویسندگان این کتاب، ضمن آن که ابتدا فضایی مبهم را پیش روی خوانندگان قرار می‌دهد، این سؤال را نیز برای آنها به وجود می‌آورد که چه عاملی موجب تمایل این نویسندگان به پنهان نگه داشتن نام خود شده است؟
یافتن پاسخ این سؤال، البته کار چندان مشکلی نخواهد بود و مطالعه این کتاب بخوبی روشن می‌سازد گروه جامی باید متشکل از اعضای پیشین حزب توده و احیاناً فرقه دمکرات آذربایجان باشند که با مشاهده عملکردها و رفتارهای بلندپایگان این حزب و فرقه، بتدریج راه خود را از آنان جدا ساخته و در طیف منتقدان و بلکه مخالفان این طیف قرار گرفته‌اند.
به ویژه هنگامی که عبارت "ما علی‌الرسول الاالبلاغ" را در انتهای "آغاز سخن" مورد توجه قرار دهیم، می‌توانیم بهره‌گیری از این آیه‌ قرآنی را نشانه‌ای دال بر احتمال گرایش مجدد این عده به آیین و عقاید اسلامی به شمار آوریم.
اما این همه بدان معنا نیست که نویسندگان کتاب، به کلی از گذشته خویش بریده و منقطع شده باشند. آنان نه تنها همچنان معتقد به ارزشمندی انقلاب سوسیالیستی روسیه‌اند و اصل تشکیل حزب توده و فرقه دمکرات آذربایجان را یک اقدام مثبت به شمار می‌آورند و از پاره‌ای اقدامات اولیه آنها به نیکی یاد می‌کنند، بلکه درصدد بزرگنمایی‌اش نیز برمی‌آیند؛ بنابراین آنچه مورد انتقاد گروه جامی قرار دارد، اشتباهات و کژروی‌های رهبران این تشکل‌هاست، نه اصل تشکیل و فعالیت آنها.
تحلیل محتوای کتاب گذشته چراغ راه آینده است
کتاب "گذشته چراغ راه آینده است" را در یک نگاه کلی باید در طیف تاریخ‌نگاری چپ به شمار آورد، هرچند تفاوت‌های آن را با تاریخ‌نگاری‌های صورت گرفته توسط وفاداران به حزب توده باید در نظر داشت.
نگاه مثبت نویسندگان با نام مستعار "جامی" به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را می‌توان در نخستین فصل از کتاب مشاهده کرد. در این فصل که به مسئله اشغال خاک ایران توسط ارتش‌های شوروی و انگلیس پرداخته شده، مسائل داخلی ایران تحت حاکمیت دیکتاتوری رضاشاه به خوبی بیان گردیده و حتی انتقاداتی نیز به اشتباه شوروی‌ها در تحلیل و ارزیابی این حاکمیت در ابتدای روی کارآمدن آن، وارد شده است:
"دولت شوروی از همان آغاز قدرت یافتن رضاخان از او به عنوان "تبلور آرزوهای بوژوازی ملی ایران" و از نقش "آزادگرانه" کودتای وی دفاع نمود و به تقویت و تحکیم حکومت رضاخان پرداخت. و با وجود این که حزب کمونیست ایران در قطعنامه دومین کنگره حزبی با اتکاء به انبوه مدارک و واقعیات نقش "ملی-آزادگرانه" حکومت رضاشاه را رد نموده ماهیت استعمارگرانه آن را افشا کرد، جانبداری حکومت شوروی از رضاشاه تا سرکوب نیروهای مترقی کشور ادامه یافت." (ص62)
همچنین از اهداف استراتژیک متفقین در ایران نیز ذکری به میان آمده که بیانگر اهمیت ورود نیروهای نظامی آنها به خاک کشور ما برای دستیابی به پیروزی در برابر آلمانهاست، اما با این همه، نویسندگان کتاب با تشریح حضور عوامل آلمانی در ایران و گرایش حکومت رضاخان به سمت فاشیسم و حکومت هیتلری از یک‌سو و عدم توجه آن به هشدارها و اخطارهای متفقین مبنی بر ضرورت اخراج عوامل آلمانی از کشور و فراهم آوردن امکانات لازم برای نقل و انتقالات نظامی متفقین در خاک ایران، در نهایت ورود نیروهای نظامی این جبهه به خاک ایران را موجه و مشروع جلوه می‌دهند و تمامی مسئولیت این قضیه را بر دوش رضاشاه هوادار فاشیسم می‌گذارند.
اگرچه جای شکی نیست که عملکرد نابخردانه مبتنی بر امیال و انگیزه‌های دیکتاتوری و فاشیستی رضاخان، "بهانه" لازم را برای اشغال نظامی ایران توسط متفقین فراهم آورد، اما این مسئله هیچ چیزی از قبح عملکرد آنها در آن هنگام کم نمی‌کند و نمی‌تواند به عنوان پوششی بر خوی و خصلت تجاوزگری و منفعت جویی کاپیتالیست‌ها و سوسیالیست‌های متفق مورد بهره‌برداری قرار گیرد.
 برای اخراج عوامل آلمانی از ایران به هیچ وجه نیازی به اشغال سراسر خاک کشورمان وجود نداشت ضمن این که حضور آن تعداد اندک آلمانی در ایران، به هیچ‌وجه قادر به برهم زدن معادلات جنگی در منطقه و چرخش موازنه قدرت به سمت ارتش فاشیستی در داخل کشور نبود. این نکته را نیز نباید فراموش کرد که همان زمان نیروها و عوامل آشکار و پنهان انگلیسی‌ها و نیز شوروی‌ها در حوزه‌های سیاسی و نظامی ایران به مراتب بیش از عوامل آلمان بود و بدین لحاظ متفقین، بدون اشغال نظامی ایران نیز به راحتی می‌توانستند از پس کنترل و اخراج عمال آلمانی برآیند.
 بنابراین حضور چند آلمانی در ایران و تحرکات آنها، صرفاّ "بهانه‌ای" برای انگلیسی‌ها و شوروی‌ها به منظور اشغال نظامی ایران بود و می‌توان نتیجه گرفت از آنجا که در آن برهه از زمان، برقراری ارتباط میان نیروهای نظامی انگلیس و شوروی از طریق خاک ایران، یک اقدام سرنوشت ساز از سوی متفقین محسوب می‌شد، آنها با بهانه یا بی‌بهانه اقدام به اشغال خاک ایران و بهره‌گیری از آن در جهت تأمین منافع خود می‌کردند و در این میان رنج وارد بر ملت ما و خسارت دیدن کشور، به هیچ وجه برایشان دارای اهمیت نبود.
البته توقع از متفقین برای رعایت منافع و مصالح مردم کشور ما،‌ کاری عبث و بیهوده به نظر می‌رسد، اما انتظار می‌رود نویسندگان و محققانی که تاریخ این کشور را می‌نگارند به گونه‌ای به شرح و تفسیر رویدادهای این سرزمین بپردازند که تجاوز به آب و خاک کشورمان، جلوه‌ای از مشروعیت و حقانیت به خود نگیرد؛ در حالی که در این کتاب، گذشته از سکوتی سؤال برانگیز در قبال اقدام تجاوزکارانه دولت سوسیالیستی شوروی در گسیل داشتن نیروهای نظامی‌اش به خاک ایران، در مورد آثار و تبعات ناشی از این اقدام همسایه شمالی بر روی زندگی مردم در اقصی نقاط کشور نکاتی به چشم نمی‌خورد و حتی اقدام نویسندگان به شرح و تفصیل جزئیات و دقایق فروپاشی حکومت دیکتاتوری رضاشاه همزمان با ورود نیروهای اشغالگر، می‌تواند این اقدام متفقین را در نوع خود حاوی آثار مثبتی برای مردم رها گشته از زیر بار استبداد رضاشاهی جلوه‌گر سازد و برای اشغالگران، وجهه‌ای آزادی‌بخش ترسیم نماید.
 البته از آنجا که آثار و تبعات زیان‌بار ورود نیروهای نظامی متفقین به کشور موضوعی نیست که بتوان از کنار آن عبور کرد، نویسندگان محترم نیز آن را در دنباله نوشتار خود مورد بحث و بررسی قرار می‌دهند، اما بدین نحو که چشم بر تبعات حضور ارتش سرخ در ایران می‌بندند و یکسره به زیان‌های ناشی از حضور و عملکرد انگلیسی‌ها در کشورمان می‌پردازند که باید خاطرنشان ساخت در صحت مطالب کتاب پیرامون اقدامات انگلیسی‌ها و عوامل آنها و تأثیرات مخرب این اقدامات بر وضعیت اقتصادی و معیشتی مردم ایران شکی نیست.
به عنوان نمونه، هنگامی که از اقدام دکتر مشرف نفیسی - مشاور حقوقی شرکت نفت و وزیر دارایی دولت فروغی- در بالا بردن نرخ رسمی لیره از 68 ریال به 140 ریال و آزادسازی صدور بسیاری از محصولات غذایی در آن شرایط بحرانی، سخن به میان می‌آید و این اقدام خیانتکارانه یکی از عوامل مهم قحطی در سالهای 21-1320 محسوب می‌گردد (ص153)، یا هنگامی که تحمیل تأمین احتیاجات ریالی متفقین بر دولت ایران و افزایش سرسام‌آور نقدینگی در کشور به واسطه این‌گونه تحمیلات و آثار و تبعات منفی آن بر اقتصاد کشور مورد ارزیابی واقع می‌شود (ص155)، بی‌تردید قضاوت‌های صحیحی صورت گرفته است، اما سخن بر سر این است که اگر "برابر ترازنامه و گزارش بانک ملی ایران، شاخص هزینه زندگی درسال 1321نسبت به مبدأ (100-1315) در اول سال 339% و در پایان همان سال 778%" (ص158) افزایش یافت، این مسئله صرفاً ناشی از عملکردهای جناح غربی متفقین یعنی انگلیس و آمریکا نبود بلکه باید نقش جناح شرقی متفقین، یعنی رفقای شوروی و ارتش سرخ، را نیز در وارد آمدن چنین مصائبی بر مردم ایران، به درستی دید و بیان کرد، حال آن که نویسندگان کتاب ترجیح داده‌اند در قبال این مسئله، سکوت اختیار کنند یا به حدی مجمل پیرامون آن سخن بگویند که توجه چندانی را به خود جلب نکند.
چگونگی تشکیل حزب توده
بررسی نوع نگاه نگارندگان کتاب به تشکیل حزب توده و مسائل آن، بهتر می‌تواند ما را با دیدگاههای آنها آشنا سازد. نویسندگان در مقدمه بحث خود، با اشاره به مترقی بودن نهضت جنگل، درباره علت شکست آن خاطرنشان ساخته‌اند: "انقلاب جنگل از یک سو به جهت اشتباهات رهبرانش و از سوی دیگر به علت تغییر سیاست پشتیبانان خارجی انقلاب شکست خورد" (ص137) اما در این مبحث به همین مقدار اکتفا شده و ذکری از این واقعیت به میان نیامده است که "پشتیبانان خارجی انقلاب" همان بلشویکهای انقلابی به زعامت لنین بودند که اگرچه ابتدا عهد و پیمان دوستی با نهضت جنگل بستند، اما به سرعت آن را در مسیر توسعه روابط خود با رضاخان سردار سپه از یاد بردند و بر قربانی شدن نهضت جنگل در این میان، چشم فرو بستند.
البته با فاصله گرفتن از دوران اولیه این انقلاب و ورود به دوران استالینیستی، نویسندگان کتاب ابایی از وارد آوردن انتقادات صریح بر وارثان لنین ندارند و به صراحت از "تصفیه‌های خونین استالینی" نیز یاد می‌کنند. به همین لحاظ تشکیل حزب توده در مهرماه 1320، همراه با نقد و انتقادهایی است، هرچند با تدقین در مطالب ارائه شده در این زمینه می‌توان ناهماهنگی‌ها و بلکه تناقضاتی را در اظهارات نویسندگان محترم مشاهده کرد. آنها با اشاره به عدم امکان تشکیل یک حزب مستقل کارگری در کشور خاطرنشان می‌سازند:
 "حزب توده ایران به عنوان تنها حزب آزادیخواه و مترقی کشور با شرکت عده‌ای از آزادیخواهان و میهن‌پرستان اعم از کمونیستها، سوسیال دموکراتها، ضد فاشیستها و مخالفین دیکتاتوری رضاشاه و خواستاران آزادیهای دمکراتیک که هسته مرکزی آنها را دسته پنجاه و سه نفر تشکیل می‌داد، به صورت جبهه‌ای از آزادیخواهان در تاریخ هفتم مهرماه 1320 در تهران سامان یافت." (ص139)
 در پی ترسیم چنین چهره‌ای از حزب توده در بدو پیدایش آن، نویسندگان کتاب بلافاصله توضیح دیگری در مورد این حزب بر گفته پیشین خویش می‌افزایند که قابل توجه است:
"حزب توده ایران از نظر مرامنامه و برنامه... و همچنین با داشتن رهبرانی نظیر سلیمان میرزا اسکندری و نورالدین الموتی حزبی بود آزادیخواه، مترقی و مدافع قانون اساسی و مشروطیت. اما گرچه این حزب از نظر طبقاتی شکل جبهه را داشت به لحاظ جهت‌گیری سیاسی- فکری و تعلیماتی و تشکیلاتی- با وجود تزلزلها و نوساناتی که در جریان فعالیت حزب مشاهده می‌شد- در مجموع حزبی بود مدافع مارکسیسم- لنینیسم و بنا به رسم زمان و ضعف رهبری و فقدان رهبرانی شایسته و کارآزموده، دنباله‌رو و مدافع بی‌قید و شرط سیاست دولت شوروی."(ص139)
همان‌گونه که ملاحظه می‌شود صرفنظر از برخی اشکالات تاریخی موجود در این اظهارات- که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد- به لحاظ ساختار درونی نیز صدر و ذیل اظهارنظر مزبور دارای همخوانی و هماهنگی با یکدیگر نیست. ابتدا، حزب توده به عنوان جبهه‌ای از آزادیخواهان و میهن‌پرستان معرفی می‌گردد که از "رهبرانی نظیر سلیمان‌میرزا اسکندری و نورالدین الموتی" برخوردار است و لذا حضور مجموعه‌ای از نیروها و رهبران مترقی و شایسته در این حزب به نمایش گذارده می‌شود، اما در پایان "ضعف رهبری و فقدان رهبرانی شایسته و کارآزموده" مورد تأکید قرار می‌گیرد که به واسط آن، حزب توده چیزی نبود جز "دنباله‌رو و مدافع بی‌قید و شرط سیاست دولت شوروی"(ص139)
 بدین ترتیب خواننده درمی‌ماند که کدام بخش از این اظهارات را بپذیرد؛ برخورداری حزب توده از رهبری شخصیتهای برجسته‌ای چون سلیمان میرزا اسکندری و نورالدین الموتی یا مواجه بودن آن با معضل ضعف رهبری و فقدان رهبرانی شایسته و کارآزموده؟ همچنین آیا باید حزب توده را به عنوان جبهه‌ای از نیروهای آزادیخواه و میهن‌پرست در نظر داشت یا مجموعه‌ای که جز به دنباله‌روی از شوروی و دفاع بی‌قید و شرط از برنامه‌ها و سیاستهای حزب کمونیست تحت حاکمیت استالین، به هیچ چیز دیگری نمی‌اندیشد؟ به نظر می‌رسد گرفتار آمدن میان پاره‌ای علائق و اعتقادات گذشته و واقعیات تاریخی غیرقابل اغماض، موجب صدور چنین رأیی توسط نویسندگان شده باشد.
اینک با رجوع به متن خاطرات تنی چند از اعضای کمیته مرکزی این حزب از زاویه‌ای دیگر به ارزیابی نظرات ارائه شده در این باره می‌پردازیم. نورالدین کیانوری در خاطرات خویش، اعضای اولیه و مؤسس حزب توده را به چهار دسته تقسیم می‌کند و دستکم یک دسته از آنها را نه تنها آزادی‌خواه و وطن‌پرست نمی‌نامد، بلکه "گروه فاسدین" لقب می‌دهد:
"اینها یا بکلی فاسد بودند و یا برای جاه و مقام به حزب توده روی آوردند. از گروه فاسدین عباس اسکندری دایی ایرج اسکندری و محمد یزدی برادر دکتر مرتضی یزدی را باید نام برد... همه می‌دانستند این آقا [عباس اسکندری] عامل قوام است، پیشکار قوام است، وابسته به آمریکایی‌هاست... تأسف در این است که عباس اسکندری نه تنها عضو مؤسس حزب شد بلکه روزنامه او- سیاست- ارگان مرکزی حزب شدودفتر روزنامه‌اش مرکز حزب، چون حزب هنوز محلی در اختیار نداشت." (خاطرات نورالدین کیانوری، به کوشش مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، صص68-67)
 بسیار بعید است که نویسندگان کتاب با دیدگاه کیانوری درباره اشخاصی مانند عباس اسکندری و محمد یزدی مخالف باشند؛ چراکه عملکرد آنها در صحنه سیاست آن روز کاملاً معلوم است، اما با این حال نویسندگان محترم حضور چنین اشخاصی در هیأت مؤسس حزب را مورد غمض عین قرار داده و آن هیئت را یکسره آزادیخواه و وطن‌پرست می‌نامند که طبعاً در مغایرت با عینیات تاریخی قرار می‌گیرد.
اما گذشته از این قبیل افراد، چنان‌چه ساختار فکری و رفتارهای سیاسی برخی دیگر از اعضای مؤسس حزب توده را نیز در نظر بگیریم، قضاوتی متفاوت راجع به این حزب خواهیم داشت.
رضا روستا از جمله کمونیست‌های قدیمی ایران به شمار می‌آید که سالها پیش از گرفتار شدن گروه 53 نفر، دستگیر شد و مدت 10 سال را در زندان به سر برد و پس از آزادی، یکی از اعضای هیئت مؤسس حزب توده بود، اما روحیات وی، با آزادیخواهی و وطن‌پرستی فاصله‌ بسیاری داشت. تعریف بزرگ علوی - از نخستین اعضا بلندپایه حزب توده - از رضا روستا بخوبی بیانگر این واقعیت است:
"[رضا روستا] ایمان داشت به روسها. استالین برایش خدا بود و هر چه که روسها می‌گفتند برایش صحیح بود. او ایمان داشت و این ایمان در پوست و گوشت او رخنه کرده بود." (خاطرات بزرگ علوی، به کوشش حمید احمدی، تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1377، ص253)
در کنار روستا، می‌توان از اردشیر آوانسیان نیز یاد کرد که وی نیز از کمونیست‌های قدیمی و به گفته ایرج اسکندری "خیلی متعصبانه طرفدار شوروی و استالین" بود. (خاطرات ایرج اسکندری، دبیر اول حزب توده ایران (1357-1349)، به کوشش خسرو امیرخسروی و فریدون آذرنور، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1381، ص112)
وابستگی حزب توده به شوروی
نکته مهمتری که در ورای اشخاص مختلف باید در نظر داشته باشیم، حاکمیت بی‌قید و شرط شوروی‌ها بر این حزب از همان ابتدای تأسیس است. البته نویسندگان محترم با اشاره به این که حزب توده "دنباله‌رو و مدافع بی‌قید و شرط سیاست دولت شوروی" بود، به نوعی این مطلب را مورد توجه قرار داده‌اند، اما این واقعیتی است که می‌بایست به صورت دقیق‌تری شکافته می‌شد ولی در این کتاب به بیان حداقل ممکن بسنده شده است. شاید نخستین جلوه‌های حاکمیت شوروی بر این حزب را باید در حضور فردی به نام "رستم علی‌اف" - که ظاهراً دبیر اول سفارت شوروی بود - در جلسات هیئت موسس حزب، دانست. این موضوعی است که هیچ‌کس منکر آن نشده است و حتی کیانوری نیز اگرچه دعوت شدن اعضای هیئت مؤسس توسط علی‌اف را نمی‌پذیرد، اما نفس حضور او را در مراحل نخست تشکیل این حزب نفی نمی‌کند. (خاطرات نورالدین کیانوری، صص79- 78)
سخنان بزرگ علوی در این زمینه، وضعیت حزب را به صورت روشن‌تری ترسیم می‌نماید. وی پس از بیان نقش عبدالصمد کامبخش در لو دادن اعضای گروه 53 نفر که موجب بدبینی شدید این عده به او شد و همین امر موجب عدم پذیرش کامبخش در حزب توده در همان مراحل اولیه گردید، خاطرنشان می‌سازد که کامبخش برای مدتی به شوروی رفت:
"گفتند، رفته است آنجا و قانع کرده که او "پنجاه و سه نفر" را لو نداد. بعد از دو ماه آمد و دیدیم که "کامبخش" پیدایش شده و نه به عنوان یک توده‌ای عادی بلکه در یک کنفرانسی در خارج از حزب توده و در یکی از سالنهای مدارس رفته و صحبت کرد و گفت: حزب من، تا این که حرفش به گوش من خورد، من لرزیدم. این هنوز هیچی نشده، میگه حزب من. بعد شنیدم که در کمیته مرکزی هم هست. به "رادمنش" گفتم: "رادمنش" این چیه؟ او گفت: از من کاری برنیامد. گفتم: یعنی چه از تو کاری برنیامد؟ گفت: کار دست آنهایی است که باید باشه. گفتم: یعنی روسها. گفت بله، صبر کن و درز بگیر این را. صبر کن تا موقعش برسه." (خاطرات بزرگ علوی، ص255)
از این سخن بزرگ علوی بخوبی می‌توان معنای حاکمیت شوروی بر حزب توده را دریافت؛ چراکه در موارد اختلاف نظر میان اعضای حزب توده و "برادر بزرگتر"، بی‌هیچ تردیدی رأی و اراده حزب کمونیست شوروی به مرحله اجرا گذارده می‌شد. این واقعیت به حدی عیان است که حتی حضور- البته کوتاه مدت- شخصیتهای مستقل‌تر و ریشه‌دارتری مانند سلیمان‌میرزا اسکندری در این حزب به هنگام پایه‌گذاری اولیه، نمی‌تواند آن را مخفی نگه دارد؛ لذا نسبت دادن صفاتی مانند آزادیخواهی و مترقی بودن به حزب توده حتی در همان بدو پیدایش، در واقع دوری گزینی از واقعیات و تلاش برای کتمان اشتباهات بزرگی است که نویسندگان کتاب در جهتگیری‌های سیاسی خود در آن برهه از زمان داشته‌اند. البته چرخش‌های بیشتر حزب توده به سمت شوروی و فرو رفتن آن در گرداب وابستگی به بیگانه در طول زمان مورد تأیید نویسندگان محترم قرار دارد، ‌اما در عین حال همچنان پاره‌ای مسائل از سوی آنها در مورد روابط این حزب و شوروی مطرح می‌گردد که قابل پذیرش نیست.
دخالت شوروی در انتخابات دوره چهاردهم مجلس
 به عنوان نمونه، در انتخابات مجلس چهاردهم در سال 1322، هشت تن از کاندیداهای حزب توده در حالی که بخش شمالی کشور تحت اشغال نظامیان بلشویک قرار داشت وارد مجلس شدند. نویسندگان کتاب بر خود لازم می‌بینند تا در این باره چنین توضیحی به خوانندگان ارائه دهند:
 "ذکر این مطلب ضروری است که با وجود نظر مساعد دولت شوروی در انتخاب کاندیداهای حزب توده، هیچیک از آنان با استفاده از صندوق ‌سازی و یا در اثر اعمال فشار نیروهای شوروی و یا دخالت مأمورین دولت انتخاب نشدند بلکه در اثر وجود آزادی فعالیت و مبارزه انتخاباتی و با استفاده از نفوذ معنوی دولت شوروی و عدم امکان دولت سهیلی در جلوگیری از انتخاب آنها، کاندیداهای مزبور به مجلس شورا راه یافتند." (ص179)
 البته جای شکی نیست که حزب توده به واسطه طرح شعارهای سوسیالیستی و عدالت‌خواهانه در زمانی که فقر ناشی از بی‌عدالتی‌های عمیق و نیز حضور اشغالگرانه ارتش‌های بیگانه در کشور، بخش غالب جامعه ایران را تحت فشارهای سنگینی قرار ‌داده بود، توانست توجهات بسیاری را به خود جلب کند و در این حال همان‌گونه که نویسندگان محترم نیز اشاره کرده‌اند جذابیت‌های انقلاب سوسیالیستی شوروی نیز برای طیف‌هایی از مردم کشورمان، قابل انکار نیست، اما در عین حال نباید از واقعیات تاریخی نیز چشم پوشید.
ایرج اسکندری - عضو کمیته مرکزی حزب توده- که خود در این دوره از ساری به نمایندگی مجلس انتخاب شد در خاطراتش به صراحت از دخالت شوروی در امر انتخابات در آن حوزه سخن می‌گوید:
 "... خلاصه من با 15000 رأی انتخاب شدم، البته یک موضوع مسلم است و آن این که در انتخاب خودم هیچ‌گونه مراجعه‌ای به شوروی‌ها نکردم. تنها یک بار اینها مداخله کردند و آن عبارت بود از این که شریف اوف، کنسول شوروی، شهمیرزادی را، که او هم کاندیدای نمایندگی بود و قادیکلایی‌ها به اتکای او در انتخاب من شلوغ و اخلال می‌کردند، از مازندران تبعید کرد. البته این کار را بدون اطلاع من کردند." (خاطرات ایرج اسکندری، ص482)
 اگرچه اسکندری سعی می‌کند حتی‌المقدور این امر را کوچک جلوه دهد و پای خود را نیز از آن بیرون بکشد، اما بدیهی است تبعید کردن و در واقع از دور خارج ساختن یک رقیب انتخاباتی جدی از گردونه انتخابات، بزرگترین دخالتی است که می‌توان در امر انتخابات کرد. این مسئله‌ای است که فرد مصاحبه کننده با ایرج اسکندری- یعنی امیرخسروی که خود نیز یکی از اعضای پرسابقه حزب توده به شمار می‌آید- بر آن انگشت می‌نهد:
"امیر خسروی: خوب، تأثیر گذاشته است دیگر، رقیب انتخاباتی شما را از منطقه بیرون کردن، پشتیبانی بزرگی بوده است." (همان)
جالب این که طرح همین مسئله موجب می‌شود تا اسکندری لایه‌های بیشتری از این دخالت را نمایان سازد و اعتراف نماید که نه تنها یک رقیب بلکه چند رقیب وی بدین ترتیب از میدان به در شده‌اند:
"بله! در حقیقت در انتخاب من به طور غیرمستقیم دو سه رقیب را بدین ترتیب از میدان بدر کردند." (همان) این وضعیتی است که نه تنها در ساری، بلکه در دیگر مناطق تحت اشغال نظامیان شوروی نیز وقوع آن حتی با شدت بیشتری، کاملاً محتمل به نظر می‌رسد. در واقع از این گفته اسکندری که:
 "من در این باره [شرکت در انتخابات] شیوه کامبخش و کشاورز و اینها را که بروم با شوروی‌ها صحبت و قضیه را حل بکنم، دنبال نکردم."(ص481) - اگر ادعای او را حمل بر صحت کنیم- می‌توان دریافت در حالی که وی شخصاً هیچ درخواستی از مقامات شوروی نداشته و هیچ هماهنگی‌ای با مقامات آنها نکرده، بدان صورت از وی پشتیبانی کرده و نتیجه انتخابات را به نفع وی رقم زده‌اند، حال چنانچه کامبخش و کشاورز و دیگران با برادر بزرگتر وارد مذاکره شده باشند، آن‌گاه اشغالگران برای پیروزی وابستگان به خود در انتخابات، دست به چه اقداماتی زده‌اند؟
موضوع امتیاز نفت شمال
 اساساً باید گفت این رویه شوروی‌ها بود که در مواقع حساس اقدام به بهره‌گیری از نیروهای نظامی به منظور پیشبرد اهداف و مقاصد سیاسی و اقتصادی خویش در ایران می‌کردند. نویسندگان محترم نیز خود این نکته را به ویژه در آبان ماه سال 1323 و به هنگام تظاهرات توده‌ای‌ها در حمایت از اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی مورد تأکید قرار می‌دهند:
"روز پنجم آبان ماه سال 1323 حزب توده ایران با همکاری شورای متحده مرکزی کارگران و تحت حمایت سربازان شوروی میتینگ سیاری در تهران تشکیل داده و تظاهراتی علیه ساعد نخست‌وزیر و شهردار تهران در خیابانهای پایتخت به راه انداخت... حقیقت واقع این است که سربازان شوروی با اطلاع و قرار قبلی حاضر شده بودند." (ص203)
در واقع وقتی نویسندگان محترم حمایت از پیش هماهنگ شده نظامیان شوروی از تظاهرکنندگان توده‌ای را می‌پذیرند، باید این نکته را نیز در نظر داشته باشند که چنین اقداماتی بدون زمینه قبلی نبوده و یکباره و دفعتاً صورت نگرفته است. کما این که رویکرد رهبران حزب توده به پیروی بی‌چون و چرا از سیاست‌ها و دستورات شوروی‌ها در سال 23 در قضیه امتیاز نفت شمال نیز، اقدامی بدون سابقه قبلی نبود. همان‌گونه که نویسندگان محترم متذکر شده‌اند پس از برملا شدن مذاکرات دولت ساعد با برخی شرکتهای آمریکایی و انگلیسی برای اعطای امتیازات جدید نفت به آنها "دکتر رادمنش از طرف فراکسیون حزبی نظر حزب توده ایران را چنین اعلام نمود:
 "بنده و رفقایم با دادن امتیازات به دولتهای خارجی به طور کلی مخالفیم..." ولی به محض اینکه درخواست شوروی تسلیم دولت ایران گردید، حزب توده ایران مخالفت خود را با اصل اعطای امتیازات پس گرفت و ادعا کرد که "با اصل اعطای امتیازات نمی‌توان مخالفت کرد بلکه صحبت در چگونگی و شرایط اعطای آن است." (ص202)
 اسفبارتر این که در همان زمان حزب توده در پی تئوریزه کردن حمایت خویش از اعطای امتیاز نفت شمال به دولت شوروی برآمد و احسان طبری با درج مقاله‌ای تحت عنوان "مسئله نفت" در روزنامه مردم (شماره 12، 19 آبان 1323) مناطق جنوبی ایران را به عنوان "حریم امنیتی" انگلیس به رسمیت می‌شناسد و سپس خاطرنشان می‌سازد که مناطق شمالی ایران را نیز باید به عنوان "حریم امنیتی" شوروی قلمداد کرد و بر این مبنا حق بهره‌برداری از منابع نفتی در این مناطق را یکسره به کمونیست‌های روسی اعطا می‌نماید. البته گرچه در دوران پس از انقلاب برخی از اعضای بلندپایه حزب توده در جریان تسویه‌ حسابهای سیاسی با یکدیگر، ضمن آن که مسئولیت این مقاله را صرفاً برعهده احسان طبری می‌گذارند و محتوای آن را محکوم می‌نمایند، اما باید دانست که در زمان درج این مقاله هیچ‌یک از اعضای حزب توده به آن واکنش منفی نشان ندادند و لذا باید گفت در آن هنگام جملگی توده‌ای‌ها دارای چنین تفکر و دیدگاهی بودند یا در خوشبینانه‌ترین حالت، انگیزه‌ای برای مخالفت با این دیدگاه نداشتند؛ بنابراین پیداست که بذر تفکر وابستگی، از همان ابتدای تشکیل حزب توده در آن پاشیده شده بود و البته باگذشت زمان، ساقه‌ای که از آن می‌رویید، تنومندتر می‌گشت. در واقع حزب توده از همان ابتدا در انتخاب مسیر خود اشتباه کرد و بتدریج با دور شدن از نقطه مبدأ، فاصله‌اش از راه و روش آزادیخواهانه و وطن‌پرستانه، بیشتر و بیشتر می‌گردید.
 به این ترتیب هنگامی که نویسندگان محترم می‌نویسند:
"حزب توده ایران که می‌توانست تکیه‌گاه آزادیخواهان و ملیون ایران شود، این اقبال را از دست داد و امکان واقعی تشکیل جبهه واحد ضد استعمار را که قاعدتاً می‌بایست دور آن حزب حلقه زند بر باد داد" (ص210) نمی‌توان با آنان همنوا بود، بلکه باید پرسید بر چه اساسی این حزب را دارای چنان قابلیت و استعدادی به شمار می‌آورند؟
آیا به صرف درج پاره‌ای شعارهای کلی در مرامنامه و حضور کوتاه مدت سلیمان میرزا اسکندری که شائبه‌های وابستگی به بلشویک‌ها در وی کمتر بود، می‌توان چنین ادعای سترگی را مطرح ساخت؟ آیا با وجود افرادی همانند رضا روستا، اردشیر آوانسیان، عبدالصمد کامبخش و دیگرانی که "استالین" را به خدایی پذیرفته بودند و دستورالعمل‌های حزب کمونیست شوروی و کمینترن را وحی مُنزل می‌پنداشتند، جایی برای طرح ادعاهای مزبور باقی می‌ماند؟ آیا در حالی که اشخاصی مانند دکتر رادمنش و اسکندری و امثالهم هیچ‌گونه اراده و اختیاری برای مخالفت با تصمیمات و دستورات حزب کمونیست شوروی نداشتند و کمترین مقاومتی در برابر درخواست برادر بزرگتر برای پذیرش کامبخش به عنوان عضو کمیته مرکزی حزب، از خود نشان نمی‌دادند، می‌توان سخن از قابلیت و استعداد این حزب برای قرار گرفتن در مرکزیت جبهه ضداستعمار و مطرح شدن به عنوان "تکیه‌گاه آزادیخواهان و ملیون ایران" به میان آورد؟
اما در مورد نوع نگاه نویسندگان محترم به مسئله نفت در سالهای اولیه پس از سقوط دیکتاتور - به ویژه مسائلی که درطول سالهای 22 و 23 به وجود آمد - باید گفت نگارندگان کتاب، ضمن انتقاد از رویه حزب توده در این زمینه، به گونه‌ای از عملکرد دولت شوروی برای کسب امتیاز نفت شمال و مواجهه دولت حاکم و دکتر مصدق- به عنوان نماینده شاخص مجلس- سخن می‌گویند که خواننده می‌تواند ناخشنودی آنها را از آنچه در این ماجرا گذشته و در نهایت موجب عدم تأمین خواسته شوروی‌ها شده است درک کند. طبیعی است که با دقت در این موضوع می‌توان آن را دارای تناقضاتی یافت. در واقع نویسندگان که از حزب توده در اوان تشکیل آن دفاع کرده و حتی آن را دارای شأن و جایگاه "تکیه‌گاه آزادیخواهان و ملیون ایران" معرفی می‌نمایند، در ادامه به لحاظ موضعگیری‌های شوروی محور آن، انتقادات خود را بر آن وارد می‌آورند. بویژه موضعگیری اولیه این حزب مبنی بر عدم واگذاری امتیاز به کشورهای خارجی و سپس چرخش 180 درجه‌ای آن، پس از طرح درخواست شوروی برای برخورداری از امتیاز نفت شمال و همچنین اقدام مداخله‌جویانه نظامیان شوروی در حمایت آشکار و بی‌پروا از تظاهرکنندگان توده‌ای در روز 5 آبان 1323، موجبات تند شدن انتقادات نویسندگان از این حزب را فراهم آورده است:
"حزب توده ایران دیگر آن حزبی نبود که "به هیچ یک از احزاب و مرامهای بین‌المللی بستگی ندارد و از آنها متابعت نمی‌کند" و در مبارزه با استعمار "مفهوم مطلق‌ استعمار را به هر شکل و از طرف هر دولتی که باشد هدف مبارزه خویش ساخته است" حتی اگر دولت شوروی نمی‌خواست و یا ماهیتاً نمی‌توانست امتیاز امپریالیستی و استعماری از ما طلب کند، ولی دفاع از اعطای امتیاز به آن دولت، حزب توده ایران را به دفاع آشکار از منافع استعماری انگلستان کشانید" (ص210)
 همان‌گونه که ملاحظه می‌شود در این فراز و دیگر فرازهای مشابه، حزب توده آماج حملات و انتقادات نویسندگان واقع شده اما در عین حال سعی شده طرف اصلی این ماجرا یعنی دولت سوسیالیستی شوروی به نحوی از تیررس این‌گونه انتقادات مبرا بماند و حتی انگیزه‌های "امپریالیستی و استعماری" از ساحت آن دور بماند و بلکه دستاوردهایی از این اقدام نیز برای ملت ایران، مطمح نظر قرار گیرد:
 "دولت شوروی با احترام کامل به ملت ایران و بی‌آن که در توطئه‌های پنهانی امپریالیستها برای غارت ثروت ما شرکت کند مستقیماً به خود ما مراجعه کرده بود. بدون تردید دولت ایران می‌بایست پیشنهاد شوروی را مورد مطالعه قرار می‌داد و سود و زیان آن را در معرض افکار و انظار عمومی می‌سنجید. ولی دولت سرسپرده ساعد چنین نکرد. به محض پیدا شدن هیئت اقتصادی شوروی عرصه بر استعمارگران تنگ شد و آنها نتوانستند سنگرهای استعماری دیگری به دست دولت ساعد در کشور ما برپا سازند. امپریالیستها و قره‌نوکران داخلی آنها عقب نشستند و این بزرگترین نتیجه مثبت و پیروزی درخشانی بود که از ورود هیئت اقتصادی شوروی عاید مردم ایران گردید." (ص221)
این‌همه، حکایت از نگاه مثبت نویسندگان محترم به دولت شوروی در این برهه از زمان دارد، هرچند که انتقاداتی را بر رفتار این دولت پس از مواجه شدن با پاسخ منفی در قبال درخواست‌شان وارد می‌سازند: "آیا بجا نیست که سؤال کنیم پافشاری دولت شوروی برای دریافت امتیاز نفت شمال به استناد وجود امتیاز نفت انگلیس و ایران در جنوب، امتیازی که مظهر توسعه‌طلبی امپریالیسم انگلستان و دژ استعمار در کشور ما بود، چه پیوند منطقی و چه وجه تشابهی با سیاست لنینی داشت؟" (ص223)
نویسندگان در قبال عملکردهای دکتر مصدق در این مقطع، تلاش کرده‌اند به طور مستقیم موضعی اتخاذ نکنند و ضمن پرهیز از قضاوتهای ارزشی، صرفاً به روایت موضوعات بپردازند. به عنوان نمونه، در جایی خاطرنشان ساخته‌اند: "دکتر مصدق سیاست واقعاً ملی هر دولت مستقلی مخصوصاً دول کوچکی نظیر ایران را در عدم واگذاری امتیاز می‌دانست" (ص214) اما راجع به این‌که آیا از نظر آنها، این طرز تفکر مصدق در آن هنگام، به ویژه در قبال درخواست دولت شوروی، صحیح بوده است یا خیر، قضاوتی صورت نگرفته است. البته با توجه به نظر مثبت و مؤکد نویسندگان مبنی بر ضرورت بررسی درخواست دولت شوروی، طبعاً طرح دکتر مصدق مبنی بر ممنوعیت مذاکره برای واگذاری امتیاز نفت، نمی‌تواند مورد قبول آنها باشد، اما به هر حال در این زمینه از تخطئه مصدق نیز خودداری شده و تنها نقد بر او در این برهه آن است که چرا وی از امضای طرح پیشنهادی غلامحسین رحیمیان در روز 12 آذر 23 مبنی بر لغو امتیاز دارسی، خودداری ورزیده است: "امضای لایحه رحیمیان از طرف شخص دکتر مصدق ضروری بود." (ص217)
ماجرای فرقه دموکرات
ورود به فصل پنجم کتاب که تحت عنوان "اوضاع سیاسی کشور در آستانه نهضت دمکراتیک آذربایجان" آمده است، فضای بحث را از مسائل مربوط به نفت و کنش‌ها و واکنش‌های صورت گرفته در این حوزه، به حوزه و زمینه‌ای دیگر منتقل می‌سازد که اتفاقاً بسیار بحث برانگیز و قابل تأمل است و در طول فصل‌های ششم، هفتم و هشتم نیز ادامه می‌یابد. نخستین نکته‌ای که در اینجا جلب توجه می‌کند انتخاب نام و عنوان "نهضت دموکراتیک آذربایجان" برای حرکتی است که پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم در سال 1324 شکل گرفت و موجودیت خود را در قالب "فرقه دموکرات آذربایجان" با حاکمیت یک ساله‌اش بر این منطقه، به نمایش گذارد. به این ترتیب نویسندگان محترم با برگزیدن این عنوان، پیشاپیش حمایت کلی خود را از ماهیت این حرکت و ماحصل آن یعنی فرقه دموکرات اعلام داشته‌اند. البته در چارچوب این تحلیل کلی، در لابلای مطالب فصول یاد شده می‌توان انتقادات این نویسندگان را به فرقه دموکرات آذربایجان نیز مشاهده کرد و جالب که گاهی مواضع متفاوت درباره این جریان به صورتی درمی‌آید که خواننده را در فهم دقیق مطالب دچار مشکل می‌سازد. علت این مسئله می‌تواند همان‌گونه که در مورد حزب توده ملاحظه شد، وابستگی‌های فکری و سیاسی سابق نویسندگان به این فرقه و نیز سمپاتی آنها به برخی شخصیت‌های برجسته آن، به ویژه پیشه‌وری باشد.
برای ورود به بحث و بررسی موضوع مورد بحث در فصول چهارگانه فوق، همان‌طور که اشاره رفت، قبل از هر مسئله دیگری، عنوان انتخابی "نهضت دموکراتیک آذربایجان" که یکسره دارای بار مثبت برای این حرکت است، جلب توجه می‌کند. بی‌تردید نویسندگان محترم به این نکته توجه داشته‌اند که با انتخاب این عنوان، در واقع به مخاطبان خود در همان بدو ورود به این مبحث خاطرنشان می‌سازند که قصد دارند از یک "نهضت" و حرکت خودجوش، ملی و فراگیر در سطح منطقه آذربایجان سخن بگویند که هدفی جز تأمین منافع همه جانبه مردم این خطه نداشته و به همین دلیل نیز از حمایت و پشتیبانی قاطبه آنها برخوردار بوده است. تلاش این نویسندگان برای ترسیم اوضاع نابسامان سیاسی کشور و عملکرد اشخاصی مانند محسن صدرالاشراف، "دژخیم باغشاه" (ص227) و "جلاد مشروطه خواهان" (ص229) که "بدنام‌ترین و منفورترین عوامل استعمار را در کابینه خود جا داده بود" (ص228) و نیز یادآوری آنچه در دوران رضاشاه به واسطه انتصاب استاندارانی مانند عبدالله مستوفی و اهانت‌ها و تضییقات صورت گرفته‌ از سوی آنها به مردم شریف این خطه رفته بود (ر.ک.به فصل6) و سپس نقب زدن به حادثه لیقوان و درگیری‌های میان هواداران و مخالفان حزب توده در این منطقه (ص252) جملگی بدان خاطر است که التهاب موجود در این منطقه برای احقاق حقوق خویش، به خواننده منتقل شود و در این حال، پیدایش فرقه دموکرات آذربایجان که برخواسته‌ها و مطالبات قومی و منطقه‌ای تأکید می‌ورزید، به مثابه یک "نهضت"، مورد پذیرش واقع گردد.
از طرفی، نگارندگان کتاب در فصل پنجم طوری مسئله خروج نیروهای اشغالگر را از خاک ایران پس از اتمام جنگ جهانی دوم مطرح می‌سازند که خاطر نشان ‌سازند اصرار بر خروج نظامیان شوروی طی موعد 6 ماهه، صرفاً در جهت حفظ منافع قدرت‌های استعمارگر غربی بود و در واقع مردم ایران بدین ترتیب بزرگترین حامی خود را در دستیابی به حقوق اساسی خویش از دست می‌داد: "استعمارگران و نوکران آنها می‌دانستند که برای حفظ وضع حاضر، محو آثار دموکراسی، تعطیل احزاب و اتحادیه‌ها، توقیف روزنامه‌های مستقل و آزادیخواه و برقرار ساختن دیکتاتوری مجددی ضروری است و تنها سدی که در برابر انجام مقاصد آنها قرار داشت، وجود نیروهای نظامی شوروی در کشور ما بود. و چون ارتجاع ضمن اعمال شدیدترین فشارها جهت سلب آزادی‌های دموکراتیک به فریب و تحمیق مردم نیز احتیاج داشت، لذا به منظور نیل به مقاصد خود شعار "تخلیه فوری کشور از نیروهای بیگانه" را به عنوان پرچم مبارزه برافراشت. مفهوم این شعار در نظر آنها خروج هرچه زودتر نیروهای شوروی از ایران بود."(ص231) بنابراین پس از "نهضت دموکراتیک" قلمداد کردن جریان شکل‌گیری فرقه دموکرات، نویسندگان از ارتش سرخ شوروی نیز به عنوان پشتیبان حقوق و آزادی‌های مردم ایران در برابر استعمارگران و امپریالیست‌های غربی، یاد می‌کنند.
باقی ماندن  نیروهای شوروی در خاک ایران
موضوع بعدی که در سیر مطالب کتاب جلب توجه می‌کند، دیدگاه منفی گروه جامی در قبال موضع‌گیری حزب توده درباره مسئله حضور نیروهای شوروی در ایران است. این نویسندگان با اشاره به برخی مقالات و اظهار نظرهای اعضای حزب توده و به ویژه با استناد به مقاله کیانوری در شماره 24 روزنامه "مردم برای روشنفکران" مورخه 11/5/24 که در آن خاطرنشان شده بود:
"شرط اصلی برای خروج نیروهای خارجی از ایران این است که آنها نسبت به منافع مشروع خود در ایران اطمینان حاصل کنند و این منظور هم تنها با برکناری و تصفیه دستگاه دولتی و مجلس از کلیه دلالان سیاست استعماری و نوچه‌های آنها میسر خواهد بود" به انتقاد از این موضع پرداخته و این سؤال را مطرح کرده‌اند که "آیا دفاع از "منافع مشروع" بیگانگان در خاک ایران، جز تقسیم کشور به مناطق نفوذ، چیز دیگری است؟ و حزب توده ایران که مدافع مناطق نفوذ بیگانگان در کشور است، چگونه جز به منفعت ملت ایران، به منفعت هیچ دولت و قدرتی توجه ندارد؟"(ص236) و در ادامه خاطر نشان می‌سازند: "توسل به نیروهای بیگانه برای طرد هیئت حاکمه فاسد و ارتجاعی و کسب آزادی و دموکراسی نشان داد که حزب توده ایران به قدرت و کارآیی نیروهای ملی ایمان و اعتقاد ندارد." (ص237)
از مجموع آنچه گفته شد چنین برمی‌آید که به اعتقاد گروه جامی، اگرچه نیروهای نظامی شوروی، حامی و پشتیبان حقوق اساسی مردم ایران به شمار می‌آمدند و به همین دلیل نیز "نیروهای ارتجاعی" به شدت خواستار خروج هرچه سریع‌تر آنها بودند تا دست استعمار و امپریالیسم و نوکران آنها در تضییع حقوق و آزادی‌های جامعه کاملاً باز شود، اما قائل شدن "منافع مشروع" برای شوروی در ایران و چشم امید داشتن به آن برای تصفیه هیئت حاکمه فاسد و ارتجاعی، آن‌گونه که حزب توده اعتقاد داشت و دنبال می‌کرد، به هیچ وجه کار صحیحی نبود. گروه جامی راه اصولی و درست را چنین عنوان می‌دارد: "حزب توده ایران تنها یک راه در پیش داشت: به عنوان حزبی که "تنها از ملت ایران الهام می‌گیرد و نقطه اتکایی بجز نیروی لایزال مردم ندارد" بدون فوت وقت، با استفاده از شرایط بین‌المللی و فرصت به دست آمده، کلیه آزادیخواهان و مدافعین دموکراسی را زیر عمومی‌ترین شعارها متحد، و توده ملت را متشکل و مسلح سازد تا ملت ایران شخصاً خائنین را مجازات نموده و با هیئت حاکمه تصفیه حساب کند"(ص237) طبیعتاً منظور از "شرایط بین‌المللی و فرصت به دست آمده" در این پیشنهاد، به وجود آمدن فضای جنگ سرد بین شوروی و متفقین سابق خود، یعنی انگلیس و آمریکا، بلافاصله پس از خاموش شدن شعله‌های سوزان جنگ جهانی دوم است و به اعتقاد نویسندگان کتاب، حزب توده می‌بایست با توجه به این رویارویی که فضای تنفسی را برای آن به ‌وجود می‌آورد، اقدامات خود را دنبال می‌کرد. اما درباره "مسلح ساختن" توده ملت، نویسندگان محترم توضیح نمی‌دهند که حزب توده چگونه می‌توانست به این امر اقدام کند؟ آیا می‌بایست به پادگانهای نظامی هجوم می‌برد؟ با کدام نیرو؟ یا آن که تجهیزات نظامی خود را از ارتش سرخ دریافت می‌کرد؟ از سوی دیگر با توجه به این که هیئت حاکمه به شدت مورد حمایت قدرتهای بزرگ غربی قرار داشت و به هرحال از حمایت بخشی از جامعه نیز برخوردار بود، چگونه حزب توده می‌توانست برای تصفیه آن از خائنان اقدام کند؟ پاسخ این سؤالات را می‌توان از آنچه نویسندگان کتاب راجع به تکالیف دولت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی به عنوان مرکزیت قطب سوسیالیسم در جهان، اظهار می‌دارند، دریافت:
"این راه، نه فقط راه پیروزی ملت ایران بود، بلکه راه منحصر به فردی بود که دولت شوروی بنا به معتقدات و ایدئولوژی خود می‌بایست با تمام قوا از آن حمایت کند. زیرا مگر نه این است که محتوای انترناسیونالیسم پرولتری "علاقه زحمتکشان و ستمدیدگان همه جهان به آزادی و پیروزی یکدیگر، احترام عمیق به حقوق و علایق و سنن یکدیگر و کمک بی‌دریغ آنها برای پیشرفت به سوی آزادی و ترقی" است." (صص238-237)
به این ترتیب مشخص می‌شود که از نظر این نویسندگان، حزب توده آن راه منحصر به فرد را می‌بایست تحت حمایت‌های برادر بزرگتر می‌پیمود و دولت شوروی نیز نه از بابت حفظ "منافع مشروع" خویش در ایران، بلکه بر مبنای مسئولیت‌های ناشی از اصل "انترناسیونالیسم پرولتری" وظیفه داشت با تمام قوا از این حرکت پشتیبانی به عمل آورد. اما سوال اینجاست که "حمایت با تمام قوا" از حزب توده چگونه امکان‌پذیر بود؟ پاسخ این سؤال جز این نمی‌تواند باشد که از نظر نویسندگان، قوای نظامی شوروی‌ها می‌بایست همچنان به حضور خود در ایران ادامه می‌داد تا بتواند از حرکت مسلحانه حزب توده حمایتهای لازم را به عمل آورد. این نکته‌ای است که اگرچه گروه جامی از تصریح به آن ابا دارد، اما به روشنی می‌توان از فحوای پیشنهاد آنها دریافت.
با توجه به پیشنهاد مزبور و مسائلی که پیش از آن مورد اشاره واقع گردید، ملاحظه می‌شود که این همه، زمینه‌سازی برای توجیه شکل‌گیری فرقه دموکرات آذربایجان است. به عبارت دیگر، گروه جامی این مطلب را به خواننده منتقل می‌سازد که اگرچه حزب توده راه منحصر به فرد "پیروزی ملت ایران" را در پیش نگرفت و حتی با طرح مسائلی مانند "منافع مشروع" شوروی‌ها در ایران، مرتکب اشتباهاتی در تحلیل‌ها و عملکردهایش شد، اما در عوض، "نهضت دموکراتیک آذربایجان" همان راه بایسته را برگزید و با در پیش گرفتن راه و روش نظامی و مسلح ساختن نیروهای وابسته به خود، حاکمیت را در این منطقه از آن خود ساخت. البته نویسندگان کتاب انتقاداتی به دیدگاههای قومیت‌گرای افراطی سران این فرقه وارد می‌سازند و چه بسا همین مسائل را موجب ناکامی آن عنوان می‌دارند، اما از نظر آنها گزینش این مسیر همان بود که می‌بایست انجام می‌شد. برمبنای همین تحلیل، تشکیل فرقه دموکرات طبق توافقات با مقامات سیاسی شوروی، در ابتدای ورود به این بحث به سادگی مورد اشاره نویسندگان کتاب قرار می‌گیرد و هیچ‌گونه انتقادی نیز از پی‌ریزی این بنیان کج، نمی‌شود: "فرقه دموکرات آذربایجان، در حالی که هنوز سازمانهای حزب توده ایران در سراسر آن فعالیت می‌کردند، بی اطلاع رهبران حزب توده ایران و حتی بدون جلب‌نظر موافق آنها پس از ملاقات سیدجعفر پیشه‌وری با میرجعفر باقراوف رئیس‌جمهور آذربایجان شوروی در باکو، با صلاحدید دولت شوروی و پشتیبانی و مساعدت مادی و معنوی مأمورین آن دولت در آذربایجان تشکیل گردید." (ص253)
 اگرچه نویسندگان به گونه‌ای به بیان این ماجرا پرداخته‌اند که گویی دولت شوروی براساس وظیفه انترناسیونالیسم پرولتری خود به حمایت از تشکیل این فرقه پرداخته، اما واقعیت حاکی از آن است که آنچه شوروی‌ها را به حمایت واداشت، "منافعی" بود که آنها برای خود در نیمه شمالی ایران یا به گفته احسان طبری در حریم امنیتی خود در خاک کشورمان متصور بودند. این منافع، لزوماً در حوزه مسائل اقتصادی خلاصه نمی‌شد، بلکه حوزه‌های سیاسی، امنیتی و ایدئولوژیک را نیز در برمی‌گرفت که در یک معادله کلان قدرت میان غرب و شرق، می‌توانست از کارآمدی بسیار بالایی برای شوروی‌ها برخوردار باشد. وقایعی که همزمان در اروپای شرقی جریان داشت و طی سالهای بعد، عمق و گستره بیشتری یافت همگی دال بر این واقعیت بودند که شوروی‌ها در مسیر توسعه حوزه نفوذ و بلکه حاکمیت خود در ورای مرزهای جغرافیایی‌شان، گام برمی‌دارند و در این راه از سرکوب مردم و کشتارهای وسیع نیز ابایی ندارند، کما این که ارتش سرخ در پراگ نمونه‌ای از این نحو عملکرد را به نمایش گذارد.
متأسفانه نویسندگان کتاب با چشم فروبستن بر این موضوع بنیانی و محوری و ورود به وقایع‌نگاری مبسوط و مشروح رویدادهای این برهه، یعنی از 12 شهریور 1324 (زمان تشکیل رسمی فرقه دموکرات) تا 21 آذر این سال (زمان اعلام دولت فرقوی در آذربایجان) و از آن زمان تا فروپاشی این دولت در 25 آذر 1325، مخاطبان خویش را وارد فضایی می‌سازند که گویی یک جریان سیاسی مستقل، حرکتی را مبتنی بر منافع جمعی مردم آذربایجان، با هدف احقاق حقوق آنها آغاز کرده و در این مسیر با کارشکنی‌ها و مانع‌تراشی‌های وابستگان به استعمار انگلیس در مرکز مواجه است. البته ناگفته نماند که در خلال این وقایع‌نگاری، اطلاعات تاریخی ذی‌قیمتی به خوانندگان ارائه می‌شود که جای تقدیر و تحسین دارد، اما روح و فضای حاکم بر این روایت تاریخی، با واقعیات سازگار نیست. آنچه در این دوره بر کشور ما گذشت، چالش و جدال بزرگی میان فاتحان جنگ جهانی دوم در منطقه استراتژیک ایران بود که در یک‌سو، شوروی‌ها تلاش می‌کردند تا سهمی در این منطقه به دست آورند - یا به تعبیر بهتر سهم سابق خود در ایران را مطابق آنچه در دوران قاجار از آن برخوردار بودند احیا کنند و به موازنه قوا با انگلیسی‌ها در این منطقه استراتژیک از جهان دست یابند - و از سوی دیگر جبهه متحد استعمار کهنه و نو، یعنی انگلیس و آمریکا، نیز مصمم بودند تا به هر طریق ممکن ولو برخورد نظامی، از دستیابی کمونیست‌ها سرخ به اهداف خود در این منطقه جلوگیری به عمل آورند. البته در سایه این واقعیت کلان، پیاده نظام دو طرف نیز در قالب نیروهای حکومت مرکزی و نیروهای دولت فرقوی با یکدیگر در چالش و منازعه بودند؛ بنابراین اگر نویسندگان کتاب از حضور مهره‌های انگلیسی و آمریکایی در مرکز خبر می‌دهند، می‌بایست آن روی سکه را نیز که در تبریز هم جمعی از مهره‌های شوروی زمام امور را به دست داشتند، برای مخاطبان خویش بازگو می‌کردند.
البته جای خالی این تحلیل کلان، در اواخر مبحث مربوط به فرقه دموکرات آذربایجان، به شکلی ناقص و نیز مشکل‌آفرین پر می‌شود: "حکومت ملی و فرقه دموکرات آذربایجان از اتهاماتی نظیر قتل و غارت و جنایت مبری هستند. اما آنها اشتباهات جبران ناپذیری مرتکب شدند: آنها کورکورانه به دنبال سیاست خارجی افتادند و به اتکاء نیروهای خود برای آزاد ساختن سرتاسر ایران با دشمنان واقعی مردم به مبارزه نپرداختند. و بدین طریق به دشمنان آزادی مجال دادند تا علیه آزادی بپاخیزند و اهریمن ارتجاع را بر کشور ما مسلط سازند." (ص409) و در جای دیگر با اشاره به انتقاداتی که نیروهای "آزادیخواه" بر راه و روش فرقه دموکرات مبنی بر قومیت‌گرایی افراطی وارد می‌ساختند، ضمن موجه دانستن این انتقادها، خاطرنشان می‌سازند: "اگر نهضت آذربایجان به جای دنباله‌روی از سیاست شوروی، آزادی تمام مردم ایران را خواستار می‌شد و عمومی‌ترین شعارهای دموکراتیک را مطرح می‌ساخت، نه فقط اکثریت مردم کشور را به دنبال خود می‌کشاند بلکه امکان اتحاد و تجهیز به نیروهای ارتجاع نمی‌داد و حتی جلب کمک دولت آمریکا نیز برای آنها به این سادگی مقدور نمی‌گردید." (ص430) و در نهایت حوزه انتقاد خود را به دولت شوروی نیز می‌کشانند: "تاریخ نشان داد که در پیکار مرگ و زندگی بین آزادی و ارتجاع در کشور ما، نه فقط عمال استعمار قیافه کریه خود را از زیر پرده ریا و تزویر آشکار ساختند، متأسفانه دوست و همسایه بزرگ ما دولت اتحاد جماهیر شوروی نیز از پشتیبانی‌ مادی و معنوی آزادیخواهان دریغ ورزید و دستورعقب‌نشینی به نیروهای خلق آذربایجان صادر نمود و حتی مبارزینی را که حاضر نبودند سنگرهای خود را ترک نموده دست بسته تسلیم دشمن شوند، وادار به ترک مقاومت کرد." (ص432)
انتقاد نویسندگان محترم به "دوست و همسایه بزرگ ما" مبنی بر این که چرا در این زمان برمبنای مسئولیت و وظیفه خود طبق اصول "انترناسیونالیسم پرولتری" تا پای جان در جهت حمایت از حکومت فرقه دموکرات ایستادگی نکرده، با مبانی تحلیل ارائه شده در صفحات پیشین کتاب همخوانی دارد، هرچند این نویسندگان باید پاسخ‌گوی این سؤال باشند که چرا وقتی از شکست نهضت میرزا کوچک‌خان جنگلی که یکی از دلایل آن ناهمراهی و پیمان‌شکنی دولت اتحاد جماهیر شوروی، آن هم در زمان حیات لنین بود، سخن به میان می‌آورند، نه تنها هیچ‌گونه انتقاد و ملامتی را متوجه آن نمی‌سازند، بلکه حتی از بردن نام این کشور نیز پرهیز می‌نمایند و صرفاً از "تغییر سیاست پشتیبانان خارجی انقلاب" (ص137) سخن می‌گویند. چرا عدم حمایت شوروی از حکومت فرقه دموکرات، مستوجب انتقاد صریح از این کشور با ذکر نام است و قطع حمایت آن از نهضت جنگل، صرفاً به تلویح بیان می‌گردد، حال آن که عملکرد بلشویکها در این دو مقطع زمانی، تفاوتی ماهوی با یکدیگر نداشت.
اما مشکل اساسی در تحلیل نویسندگان کتاب هنگامی رخ می‌نماید که انتقاد آنها را از فرقه دموکرات به خاطر "دنباله‌روی از سیاست شوروی" با نظریه‌ای که پیش از این درباره "راه منحصر به فردی" که حزب توده می‌بایست بپیماید، مقایسه کنیم.
 همان‌گونه که پیش از این بیان شد، این نویسندگان معتقد بودند تنها راه صحیح پیش‌روی حزب توده- که البته این حزب آن را نپیمود- آن بود که با "استفاده از شرایط بین‌المللی" به بسیج مردم بپردازد و آنها را مسلح سازد و شخصاً اقدام به مجازات خائنان کند و به تسویه حساب با هیئت حاکمه بپردازد و در این راه، دولت شوروی نیز براساس ایدئولوژی و مسئولیت انترناسیونالیستی خود، با تمام قوا از این گونه اقدامات حمایت کند. (ص8-237) اگر تعارفات و شعارهای به خدمت گرفته شده در این نظریه مثل: "الهام گرفتن از ملت ایران و اتکای صرف به نیروی لایزال مردم" را کنار نهیم، آنچه توسط فرقه دموکرات به اجرا درآمد، چیزی جز عملی ساختن همین نظریه نبود. آیا مگر جز این بود که فرقه دموکرات در پناه همین "شرایط بین‌المللی" و عمده‌ترین وجه آن یعنی حضور ارتش سرخ در مناطق شمالی ایران، توانست به اعلام موجودیت پرداخته و بساط حکومت خود را در منطقه آذربایجان بگستراند؟ آیا همین شرایط بین‌المللی نبود که مانع از ورود نیروهای نظامی دولت مرکزی به آذربایجان در همان ابتدای تشکیل فرقه دموکرات شد که البته نویسندگان محترم نیز بدان اشاره دارند: "در اواخر آبان‌ماه (1324) دولت حکیمی تصمیم گرفت که برای سرکوبی قیام کنندگان نیروهای نظامی به آذربایجان اعزام دارد. لذا وزارت امور خارجه ایران به سفارت شوروی در تهران اطلاع داد که دولت می‌خواهد دو گردان پیاده، یک گردان تانک و یک گردان ژاندارم با اسلحه و مهمات از راه میانه به تبریز بفرستد و در اجرای این منظور نیروهای نظامی خود را به سوی قزوین حرکت داد. ولی نیروهای مزبور در شریف‌آباد شش کیلومتری قزوین که از آنجا منطقه متصرفی نیروهای شوروی شروع می‌شد، از طرف مقامات نظامی شوروی متوقف گردیدند و به آنها اجازه داده نشد که وارد آذربایجان شوند." (ص285) آیا "مسلح ساختن" مردم که یکی از ارکان نظریه نویسندگان محترم به حساب می‌آید، جز در چارچوب همین "شرایط بین‌المللی" و حمایتهای ویژه دولت شوروی امکان‌پذیر بود؟ جالب این که این موضوع نیز در این کتاب- هرچند به صورت بسیار گذرا- مورد اشاره واقع شده است: "البته سازمان فداییان آذربایجان تا حدودی از کمک تسلیحاتی نیروهای نظامی شوروی نیز برخوردار بود." (ص284) ذکر این توضیح در اینجا لازم است که در مراحل اولیه حیات فرقه دموکرات، از آنجا که این فرقه هنوز نوپا بود همه تسلیحات مورد نیاز خود را از نیروی اشغالگر شوروی دریافت می‌داشت و به واسطه همین پشتیبانی‌های تسلیحاتی توانست بر قدرت خود بیفزاید، ضمن آن که ارتش سرخ به کلی از ورود نیروهای نظامی جدید به این منطقه جلوگیری به عمل می‌آورد؛ بنابراین در زیر این چتر حمایتی آهنین، دموکراتها توانستند ضمن قدرت‌یابی، اقدام به تشکیل حکومت فرقوی نیز بنمایند و بلافاصله پادگانهای نظامی با تمامی تسلیحات آن به دست این حکومت افتاد: "روز بیست و دوم آذرماه سال 1324، مذاکراتی که بین فرماندهی لشکر 3 آذربایجان و نمایندگان حکومت ملی آذربایجان آغاز شده بود، منجر به انعقاد قراردادی گردید که به موجب آن پادگان تبریز خلع سلاح شده و کلیه سلاحهای موجود به حکومت ملی تحویل داده می‌شد." (ص293) تردیدی در این نیست که اگر "شرایط بین‌المللی" آن زمان ایجاب نمی‌کرد، به هیچ وجه تسلیم پادگانهای نظامی به فرقه دموکرات براساس گفت‌وگو و عقد قرارداد، صورت نمی‌گرفت و اساساً این فرقه رأساً از چنین قدرتی برخوردار نبود که بتواند مراکز بزرگ نظامی و دولتی را به تصرف خود درآورد. دکتر نصرت‌الله جهانشاه‌لو افشار که در دولت فرقه دموکرات به مقام معاونت نخست‌وزیری رسید، در خاطرات خود به صراحت از این واقعیت پرده برمی‌دارد: "پس از چند روز آقای کاپیتن باقراف نزد من آمد و گفت که ژنرال آتاکشی‌اف برای من توسط او پیغام داده که هر اندازه جنگ افزار که آقای افشار نیازمند باشد می‌توانند در اختیار ایشان بگذارند... کاپیتن نوروزاف دژبان روسی شهر میانه مقداری جنگ‌افزار در اختیار غلام یحیی که مسئول اتحادیه‌ی کارگران حزب توده میانه بود می‌گذارد و او کارگران را مسلح می‌کند و شهر را از تصرف مقامات دولتی بیرون می‌آورد." (نصرت‌‌الله جهانشاه‌لو افشار، ما و بیگانگان، تهران، انتشارات ورجاوند، 1380، ص178)
بنابراین ملاحظه می‌شود تمامی رویدادها و اتفاقات، طبق همان نظریه نویسندگان کتاب پیش‌رفته است و لذا معلوم نیست انتقاد این نویسندگان به مسئولان فرقه به خاطر "پیروی کورکورانه از دولت شوروی" به چه دلیل است؟ آیا واقعاً آنها انتظار دارند حرکتی که از نقطه آغاز براساس اتکای تمام عیار به بیگانگان آغاز شده و ادامه یافته است، ناگهان راه جدایی از اجانب و اشغالگران را در پیش گیرد و "با اتکا به نیروی لایزال مردم ایران"، به سوی استقلال و آزادی حرکت نماید؟ آیا این انتظار و توقع را چیزی جز ذهنیت‌گرایی و خیالبافی می‌توان نامید؟
جالب اینجاست که در روابط میان فرقه دموکرات و دولت مرکزی، سیاستها و برنامه‌های بلشویک‌های انترناسیونالیست ساکن باکو و مسکو، نه تنها مورد تبعیت صددرصد سردمداران این فرقه قرار داشت، بلکه روابط آنها با همتایان خود در حزب توده نیز کاملاً در همین چارچوب تنظیم می‌گردید و حتی در این زمینه نیز استقلال رأی برای آنها وجود نداشت. دکتر فریدون کشاورز - عضو کمیته مرکزی حزب توده - ضمن اشاره به تشکیل جلسه کمیته مرکزی حزب در خانه‌اش و حضور سرزده "صادق پادگان" - دبیر تشکیلات ایالتی حزب توده در آذربایجان - در این جلسه، سخنان پادگان را در جمع اعضای کمیته مرکزی حزب، چنین بازگو می‌کند: "من از تبریز حالا رسیده‌ام و فوری باید برگردم. من آمده‌ام به شما اطلاع بدهم که فردا تمام سازمان حزب ما در آذربایجان از حزب توده ایران جدا شده و با موافقت رفقای شوروی به فرقه دموکرات آذربایجان که تشکیل آن فردا اعلام خواهد شد، می‌پیوندند... از 15 نفر عضو کمیته مرکزی حتی یک نفر اظهار موافقت با کاری که می‌شد نکرد، یا جرأت ابراز موافقت نکرد." (فریدون کشاورز، خاطرات سیاسی، به کوشش علی دهباشی، تهران، نشر آبی، چاپ دوم، 1380، ص59) البته آنچه دکتر کشاورز در مورد عدم موافقت اولیه اعضای کمیته مرکزی با این تصمیم خلاف اصول حزبی تشکیلات ایالتی حزب در آذربایجان بیان می‌دارد ناشی از شوک و حیرتی است که بلافاصله به آنها وارد می‌آید، اما پس از آن که کامبخش- از جمله وابسته‌ترین اعضای کمیته مرکزی به شوروی- نظرات رفقای تصمیم گیرنده در مسکو را به اطلاع دیگر اعضا می‌رساند، هیچ‌کس جرئت مخالفت با این نظر را در خود نمی‌یابد. دکتر جهانشاه‌لو افشار با اشاره به صحبتهای کامبخش در جلسه مزبور در منزل دکتر کشاورز، درباره ضرورت آغاز شدن "انقلاب ایران" و مساعد بودن شرایط در آذربایجان بدین منظور، نحوه تعیین خود به عنوان نماینده حزب توده در فرقه دموکرات آذربایجان را این‌گونه بیان می‌دارد: "(کامبخش) گفت دوستان (روس‌ها) هم مصلحت می‌دانند که حزب زنجان به فرقه بپیوندد. پس از این مخالفین همه زبان در کام کشیدند و به یکدیگر نگریستند. سپس آقای کامبخش پیشنهاد کرد... رفیق دکتر جهانشاه‌لو از این تاریخ نماینده رهبری حزب توده‌ی ایران در فرقه‌ی دموکرات آذربایجان است." (دکتر نصرت‌الله جهانشاه‌لو افشار، همان، ص172)
روایت ایرج اسکندری از نحوه موافقت حزب توده با پیوستن تشکیلات منطقه‌ای آن در آذربایجان به فرقه دموکرات نیز اگرچه به لحاظ شکلی دارای تفاوت‌هایی با روایت کشاورز و جهانشاه‌لو است، اما در محتوا بیانگر همان واقعیت است: "موقعی که به ایران مراجعت کرده و به تهران آمدم، فهمیدم که رفقای اعضای کمیته مرکزی را به سفارت شوروی خواسته بودند و به آنها گفته بودند که رفیق استالین عقیده‌اش این است که اینطور، اینطور، و راجع به این موضوع مخالفت نکنید." (خاطرات ایرج اسکندری، به کوشش خسرو امیرخسروی و فریدون آذرنور، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1381، ص174) نورالدین کیانوری که همواره به دفاع متعصبانه‌اش از حزب توده ادامه داد، در این باره اگرچه به صراحت راجع به دستورات و فرامین برادر بزرگتر سخن نمی‌گوید، اما به نوعی این ماجرا را بیان می‌دارد که می‌توان مسلوب¬الاراده بودن حزب توده را در قبال وقایع آذربایجان به روشنی درک کرد: "فرقه تشکیل شد و عده زیادی از افراد را گرد آورد... حزب زمانی از تشکیل فرقه مطلع شد که اعلامیه آن در آذربایجان و جاهای دیگر منتشر شده بود، و سپس سازمان حزب توده ایران در آذربایجان، بدون مشورت با کمیته مرکزی حزب، جلسه‌ کمیته ایالتی خود را تشکیل داد و به فرقه ملحق شد... کمیته مرکزی بعد از الحاق تأیید کرد. آنها تصمیم‌شان را گرفتند و ما عمل آنها را تأیید کردیم." (خاطرات نورالدین کیانوری، ص127)
غرض از بیان این مسائل، نشان دادن عمق وابستگی حزب توده و فرقه دموکرات به شوروی بود و لذا از چنین تشکل‌هایی به هیچ وجه نمی‌توان انتظار عملکردی در چارچوب منافع ملت ایران داشت؛ به همین دلیل باید گفت توضیحات نسبتاً مفصل نویسندگان کتاب درباره اقدامات حکومت فرقوی در طول تقریباً یک سال حاکمیتش بر آذربایجان و تلاش در جهت القای بهبود وضعیت مردم در این خطه تحت این حاکمیت، در حقیقت کنار گذاردن "متن" و پرداختن به "حواشی" است، بعلاوه این که روایت‌های متضاد با آنچه گروه جامی در این زمینه‌ها بیان می‌دارد، فراوان به چشم می‌خورد، ازجمله دکتر جهانشاه‌لو افشار که خود به بالاترین مقامات در حکومت فرقه آذربایجان دست یافته بود، از جنایات بیشمار نیروهای مسلح فرقوی به ویژه تحت فرماندهی شخص فرومایه‌ای چون غلام یحیی دانشیان یاد می‌کند، که حتی در آخرین روزهای حکومت فرقه نیز دست از غارتگری‌های خود برنمی‌دارد: "غلام یحیی به جای دفاع به غارت پرداخت... و از این گذشته در واپسین دم گریز، بانک میانه را یک جا غارت کرد و با خود آورد و در نخجوان به سازمان امنیت روس داد."(ما و بیگانگان،ص255) طبعاً به خاطر همین سرسپردگی افراطی و کور بود که پس از کشته شدن مشکوک میرجعفر پیشه‌وری در باکو، غلام یحیی به مقام صدر فرقه دموکرات رسید و از چنان مرتبتی نزد مقامات شوروی برخوردار گردید که حتی کمیته مرکزی حزب توده نیز تحت سیطره وی قرار گرفت.
رفتار شخص پیشه‌وری در انتهای ماجرای حاکمیت فرقه دموکرات نیز می‌تواند شاخص خوبی برای پی بردن به متن وقایع آذربایجان در این مقطع باشد. اگر به راستی پیشه‌وری به راهی که در پیش گرفته بود، ایمان و اعتقاد داشت و دستکم بر اعتقادات قومی و منطقه‌ای خویش راسخ بود، چرا به محض آن که شوروی‌ها با مقامات مسئول در تهران به توافق رسیدند و راه برای ورود نظامیان اعزامی از مرکز به آذربایجان باز شد، او و دیگر مقامات بلندپایه حکومت فرقه به همراه هزاران به اصطلاح "فدایی"، با مراجعه به کنسول شوروی در تبریز (ص422) و طبق دستورالعمل صادره از سوی مقامات بالاتر در مسکو، فرار را بر قرار ترجیح دادند و راه کشور بیگانه را در پیش گرفتند؟ چرا اینان و در رأسشان پیشه‌وری، ولو به قیمت‌جان خویش، در راه دفاع از آرمان‌هایی که به مدت یک سال با غرور و شور و هیجان فراوان از آن دم می‌زدند، و نویسندگان کتاب نیز به طور مشروح از آنها یاد کرده‌اند، پایمردی به خرج ندادند؟ آیا دلیل این فرار بزرگ آن نبود که اصل و اساس این حرکت، نه برمبنای آن شعارها و آرمان‌ها، بلکه کاملاً مبتنی بر وابستگی به نیروهای خارجی بود؟ لذا تا هنگامی که این حمایت خارجی از فرقه وجود داشت، رهبران آن با چنان شور و حرارتی از آرمان‌های مزبور سخن می‌گفتند که گویی سر سوزنی از آن عدول نخواهند کرد و به محض قطع حمایت خارجی، رفتارها و شعارها دچار چنان تغییر و تحولی گردید که هیچ‌گونه نسبتی میان آنها با آنچه پیش از آن به چشم می‌خورد، مشاهده نمی‌شد.  انشعاب در حزب توده پس از شکست فرقه دموکرات آذربایجان از جمله مهمترین حوادث دربارة این حزب است که مورد بررسی نویسندگان کتاب نیز قرار گرفته است، اما اظهارنظری که این نویسندگان در این باره می‌کنند، جای تأمل دارد: "انشعاب در حزب توده ایران و ایجاد تفرقه بین عناصر آزادیخواه و مترقی هنگامی که این حزب استوارترین سنگر مبارزه ملت ایران علیه ارتجاع و استعمار بوده و تعداد کثیری از مبارزین راستین راه آزادی ملت را در برگرفته بود، در لحظاتی که صفوف حزب بیش از هر موقعی احتیاج به وحدت و صمیمیت داشت- خواه با سوءنیت‌ خواه با حسن نیت- عمل نادرست و زیانبخشی بود. این عمل فقط دشمنان ملت را که در آرزوی متلاشی ساختن حزب توده ایران بودند، شادمان می‌کرد و بهانه به دست آنها می‌داد تا این سنگر آزادی را ویران سازند."(ص447)
اتخاذ چنین مواضعی از سوی گروه جامی، بی‌تردید خوانندگان را دچار سردرگمی در فهم دقیق دیدگاه‌های فکری و سیاسی اعضای این گروه می‌کند. همان‌گونه که به خاطر داریم، نویسندگان کتاب اگرچه با پرده‌پوشی بر وابستگی‌های حزب توده به شوروی در ابتدای تشکیل، تلاش داشتند تا چهره‌ای آزادی‌خواه و مترقی از آن ترسیم نمایند، اما از آنجا که این رشته‌های وابستگی در جریان مسائل نفتی سال 23 کاملاً عیان می‌گردد و سران این حزب که مخالفت خود را با اعطای هرگونه امتیاز نفتی به خارجیان اعلام داشته بودند، پس از درخواست شوروی‌ها، با تغییر جهت 180 درجه‌ای، به دفاع از اعطای این امتیاز به آنها می‌پردازند و حتی برای بیگانگان در کشورمان "حریم امنیتی" در نظر می‌گیرند، گروه جامی لاجرم لب به انتقاد از حزب توده می‌گشاید و حتی خاطر نشان می‌سازد که "حزب توده با سیاست نادرست خود ارتجاع پر و بال شکسته را نیرو و حیاتی تازه بخشید."(ص210) از طرفی، در ماجرای تشکیل فرقه دموکرات نیز حزب توده نشان داد که هیچ اراده و اختیاری از خود ندارد و تابع محض سیاست‌ها و دستورات حزب کمونیست شوروی است. با توجه به تمامی این مسائل و انتقاداتی که نویسندگان محترم به ناچار از این‌گونه وابستگی‌ها و کجروی‌ها کرده‌اند، ناگهان در پی ماجرای انشعاب در حزب، خوانندگان ملاحظه می‌کنند که گروه جامی از این حزب تحت عنوان "استوارترین سنگر مبارزه ایران علیه ارتجاع و استعمار" یاد می‌کند و آن را متشکل از "عناصر آزادیخواه و مترقی" و "مبارزین راستین راه آزادی ملت" می‌نامد. طبیعتاً این سؤال در ذهن همگان نقش می‌بندد که چگونه می‌توان حزبی را که به خاطر تأمین منافع شوروی حاضر است "حریم امنیتی" برای انگلیسی‌ها در جنوب را نیز به رسمیت بشناسد، "استوارترین سنگر مبارزه ملت ایران علیه ارتجاع و استعمار" نامید و چگونه از افرادی که در برابر دستورات یک دولت بیگانه جرئت کوچکترین اظهار نظر مخالفی ندارند و تا مرز جدایی یک بخش قابل توجه از خاک ایران نیز از این پیروی ذلیلانه از استالین و مهره‌های او دست برنمی‌دارند، می‌توان به عنوان "عناصر آزادیخواه و مترقی" یاد کرد؟ به هر حال، این‌گونه موضعگیری‌ها نشان از وابستگی‌ها و دلبستگی‌هایی دارد که خود را بدین صورت نمایان می‌سازد و چه بسا نویسندگان محترم که البته به نظر می‌رسد در زمان نگارش کتاب، خود از منشعبین و منتقدان حزب به شمار می‌آیند، تلاش در انتقال این نکته دارند که آنها هنگامی در این حزب عضویت داشته‌اند که "استوارترین سنگر مبارزه ملت ایران علیه ارتجاع و استعمار" بوده و طبعاً این جمع نیز در زمره عناصر آزادیخواه و مترقی فعال در این "سنگر آزادی" بوده‌اند؛ هرچند باید گفت سابقه فعالیت حزب توده از ابتدا تا انتها به‌گونه‌ای است که این تلاش، ثمری را در پی نخواهد داشت.
ترور محمدرضا شاه در دانشگاه تهران
مسئله‌ دیگری که نویسندگان کتاب به آن پرداخته‌اند، واقعه سوءقصد به محمدرضا در روز 15 بهمن 1327 است که آثار و تبعات بسیاری به دنبال داشت و از جمله مهمترین آنها تحکیم پایه‌های قدرت استبدادی شاه با دستکاری در قانون اساسی و اعطای حق انحلال مجلسین به وی بود. گروه جامی با بررسی مسائل سیاسی و بین‌المللی از زمان ختم غائله آذربایجان تا وقوع حادثه 15 بهمن 27، چنین نتیجه می‌گیرد که قدرت و موقعیت شاه و نیز پایه‌های اقتدار و نفوذ انگلیسی‌ها در ایران در خلال این مدت در حال کاهش بود و در مقابل، آمریکایی‌ها مراحل بسط قدرت خویش در ایران را طی می‌کردند. از نظر نویسندگان کتاب، واقعه 15 بهمن محصول برنامه‌ریزی انگلیسی‌ها با همدستی رزم‌آرا به منظور حفظ و تحکیم نفوذ سنتی خویش در ایران بود: "جریان حوادث بسرعت به زیان شرکت نفت جنوب، دژ مستحکم امپریالیسم انگلستان سیر می‌کرد و توأم با آن مقام و موقعیت دست پروردگان و خدمتگزاران ایرانی امپریالیسم نیز متزلزل می‌گشت. حتی در اوایل بهمن ماه طرح الغای امتیاز نامه نفت جنوب در مجلس شورای ملی تنظیم و به امضای ده نفر از نمایندگان رسیده بود و فقط پنج امضای دیگر می‌خواست تا در دستور مذاکرات مجلس قرار بگیرد. لذا جهت حفظ منافع امپریالیست‌ها در ایران و در درجه اول نجات شرکت نفت انگلیس و ایران، یک اقدام فوری و قطعی ضرورت داشت، اقدامی که روز پانزدهم بهمن ماه طبق نقشه‌ای که با موافقت سفارت انگلیس در تهران و تحت نظر مستقیم سپهبد رزم‌آرا دوست وفادار انگلستان تنظیم شده بود، به مرحله اجرا درآمد."(صص4-483) حاصل این طرح و نقشه انگلیسی‌ها از نظر گروه جامی بدین صورت خلاصه شده است: "جهات مختلف حادثه قبلاً پیش‌بینی شده بود: یا شاه کشته می‌شد که در این صورت رزم‌آرا با یک کودتا به قدرت می‌رسید و نقشه‌های استعماری را با شدت و قدرت اجرا می‌کرد و یا شاه از مهلکه نجات پیدا می‌کرد که در این حالت نیز با توقیف و حبس آزادیخواهان و مخالفین و ایجاد محیط اختناق شرایط لازم برای اجرای نقشه‌های مزبور فراهم می‌گردید. در ضمن شاه هم مرعوب گشته، حرف‌شنوتر می‌شد. جریان امر نتیجه دوم را پیش آورد."(ص485)
البته آنچه در 15 بهمن 1327 روی داد از جمله وقایع پرابهام تاریخ معاصر به شمار می‌رود و نویسندگان کتاب به برخی ابهامات آن اشاره کرده‌اند. به عنوان نمونه، کشته شدن ناصر فخرآ‌رایی در حالی که دیگر اسلحه‌اش قادر به شلیک نبود و خودش نیز زخمی شده بود، سؤال بزرگی است که همواره ذهن تاریخ‌پژوهان را به خود مشغول داشته و گمانه‌های مختلفی نیز در پاسخ به این سؤال بزرگ، مطرح شده است، اما به نظر می‌رسد در کنار سؤالات و ابهاماتی که گروه جامی مطرح ساخته‌اند، مسائل بسیار مهم دیگری نیز وجود دارند که نویسندگان از طرح آنها خودداری ورزیده و حتی اشاره‌ای نیز به آنها نکرده‌اند، شاید به این دلیل که مسائل مزبور در ارتباط تنگاتنگ با حزب توده قرار دارند.
به طور کلی در مورد حادثه 15 بهمن، سه دیدگاه را می‌توان مورد لحاظ قرار داد؛ نخست دیدگاهی است که آن را محصول برنامه‌ریزی انگلیسی‌ها می‌داند. نویسندگان کتاب دارای چنین دیدگاهی‌اند. دوم دیدگاهی است که حزب توده و به ویژه شخص کیانوری را عامل این حادثه به شمار می‌آورد و سومین دیدگاه قائل به همکاری‌های پنهان عوامل انگلیسی و توده‌ای- رزم‌آرا و کیانوری- در رقم زدن این حادثه ‌است. به هر حال، شایسته آن بود که گروه جامی حداقل در بیان این واقعه، به بازگویی تمامی مسائل و زوایای آن می‌پرداخت و صرفاً از یک زاویه خاص و با قطعیت کامل- در حالی که اسناد و مدارک قطعی و محرز راجع به آن وجود ندارد- به اظهار نظر پیرامون این ابهام تاریخی نمی‌پرداخت.
آنچه مسلم است نورالدین کیانوری - عضو کمیته مرکزی حزب توده در آن هنگام- یکی از متهمان اصلی در این واقعه به شمار می‌آید. حتی اگر از سخنان دکتر فریدون کشاورز در خاطراتش به واسطه اختلافات شدیدی که بین او و کیانوری وجود داشت، چشم بپوشیم، از این واقعیت نمی‌توان گذشت که در پلنوم چهارم وسیع حزب که در تیرماه 1336 در مسکو برگزار گردید، یکی از مسائل مهم مطروحه، نقش کیانوری در این واقعه بوده است، به طوری که وی ناچار از دفاع از خود می‌گردد: "من در پلنوم چهارم دو جریان را برای تبرئه خود بازگو کردم. یکی گفتگو با دکتر رادمنش و دکتر کشاورز و احسان طبری در بالکن ساختمان دفتر روزنامه مردم و دیگری گفته‌ ارگانی به بقراطی که من از جریان 15 بهمن اطلاع نداشته‌ام. رادمنش و کشاورز انکار کردند و گفتند که چیزی به یاد ندارند، ولی طبری آمد و از من دفاع کرد و عیناً جریان را بازگو کرد و جمله‌ای را که رادمنش گفته بود عیناً تکرار کرد. اگر او اظهار نکرده بود، اثبات موضوع برای من واقعاً دشوار بود. بقراطی هم علیرغم این که دشمن خونی من بود و شدیداً در قطب مقابل من قرار داشت، چون کمونیست باوجدانی بود، عین گفته ارگانی را به پلنوم گزارش داد. همین دو مطلب مرا نجات داد."(خاطرات نورالدین کیانوری، ص185) اما چرا نقش کیانوری در این ماجرا به آن حد جدی قلمداد شده است؟ نخست به این دلیل که وی با یکی از اعضای حزب توده به نام "عبدالله ارگانی" در ارتباط بوده و ارگانی او را در جریان قصد ناصر فخرآرایی برای ترور شاه قرار داده بود: "یکی از اعضای حزب، که جوان دانشجوی خیلی خوبی بود و مرا می‌شناخت به نام عبدالله ارگانی، چند ماه پیش از 15 بهمن پیش من، که مسئول تشکیلات کل حزب بودم، آمد و گفت: یکی از آشنایان من به نام ناصر فخرآرایی فردی است که از زندگی ناامید شده و تصمیم گرفته است که شاه را ترور کند."(همان، ص183) دوم آن که کیانوری درست در روز حادثه، در جریان برگزاری مراسم بزرگداشت سالروز وفات دکتر ارانی در امامزاده عبدالله که تمامی اعضای حزب در آنجا حضور داشتند، به بهانه آوردن دوربین عکاسی، مراسم را ترک می‌کند و به تهران می‌آید. همین مسئله باعث شده است تا برخی از اعضای حزب، عزیمت کیانوری به تهران را به منظور نظارت بر جریان ترور و اطمینان یافتن از نتیجه آن، بدانند؛ البته کیانوری در خاطرات خود در مقام پاسخ‌گویی به این منتقدان برمی‌آید: "من از موضوع ترور در این تاریخ اصلاً اطلاع نداشتم. هی می‌گویند که آقا تو چرا پیشنهاد کردی به جای پنجشنبه 14 بهمن، که سالروز ارانی بود، جمعه 15 بهمن سرقبر ارانی برویم! ما هر سال، برای این که کارگران و دانشجویان و کارمندان بتوانند در تظاهرات شرکت کنند، تظاهرات 14 بهمن را در جمعه بعد یا قبل برگزار می‌کردیم. این هیچ چیز غیرعادی نبود. بعضی ایرادهای بچگانه می‌گیرند که تو در موقع میتینگ به خانه رفتی و دوربین عکاسی آوردی! (سوار موتور سیکلت یکی از بچه‌های حزبی شدم و رفتم به خانه و برای عکسبرداری دوربینی را آوردم)".(همان، ص 184) ولی او در پاسخ به این "ایراد بچگانه" توضیح نمی‌دهد در حالی که حزب توده چندین روزنامه را به طور مستقیم یا غیرمستقیم در اختیار داشت و طبعاً خبرنگاران روزنامه‌های مزبور برای تهیه گزارش و عکس به این مراسم اعزام می‌شدند، چگونه ممکن است هیچ‌یک از آنها یک دوربین همراه خود نیاورده باشند یا به فرض که چنین اتفاق نادری روی داده باشد، چه لزومی داشته است که برای آوردن دوربین عکاسی، یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب، این مسئولیت را برعهده بگیرد؟!
اما مطلب دیگری که توجه به آن کاملاً ضروری است، اظهارات عبدالله ارگانی در گفت‌و‌گو با محمود تربتی سنجابی است که در کتابی به نام "پنج‌گلوله برای شاه" انتشار یافته و از آنجا که توسط یکی از عوامل اصلی در این ماجرا مطرح شده، بسیار حائز اهمیت است. ارگانی در پاسخ به این سؤال که "چه وقت طرح ترور را پی‌ریزی کردید؟" می‌گوید: "ناصر همیشه اظهار تمایل به از بین بردن شاه می‌کرد و خود را برای این کار آماده می‌دانست. بعد از مذاکره با کیانوری، من کار را جدی گرفتم و از ناصر سوال کردم "آیا تو واقعاً قصد داری دست به چنین کاری بزنی؟" گفت: "دقیقاً". به اتفاق، نزد مردی که در خیابان ری نزدیک سرچشمه مغازه تعمیر اسلحه داشت رفتیم. او در کار خرید و فروش اسلحه‌ی قاچاق بود... ناصر یک اسلحه بلژیکی را انتخاب کرد و من بابت آن، دویست تومان به صاحب مغازه پرداختم."(پنج گلوله برای شاه، گفت و شنود محمود تربتی سنجابی با عبدالله ارگانی، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم، 1381، ص88)
نکته دیگری که در اظهارات ارگانی جلب توجه می‌کند، سابقه برگزاری مراسم سالروز وفات دکتر ارانی در سال‌های قبل از 27 است که با آنچه کیانوری می‌گوید تفاوت دارد. وی در پاسخ به این سؤال که "آیا در سال‌های قبل از 1327 حزب توده سالروز مرگ ارانی را فقط در روزهای جمعه نزدیک به چهاردهم بهمن برگزار می‌کرد؟" اظهار می‌دارد: "قبل از عضویت در حزب توده، به خاطر ندارم، ولی در سال‌های 24 و 25 و 26، مراسم یادبود فقط در روز 14 بهمن انجام می‌شد."(همان، ص92) همچنین به گفته ارگانی، پس از دستگیری تعدادی از اعضای حزب توده و از جمله کیانوری و او "یک روز یکی از برادران لنکرانی، که او هم بازداشت شده بود، به سلول من آمد و گفت از عالی‌ترین مرجع حزب برایت پیغام دارم، بیا به دست‌شویی، در آن‌جا به من گفت: "کیانوری گفته است که، تو [عبدالله ارگانی] باید در دادگاه بگویی که این، رزم‌آرا بود که مرا مأمور ترور شاه کرد." البته به این پیغام اعتنایی نکردم زیرا اگر چنین حرفی را می‌زدم، یعنی این که مباشرت در طرح ترور را قبول کرده‌ام". (همان، ص97)
این سخنان به معنای آن نیست که نقش کیانوری را در شکل‌دهی و مدیریت به این حادثه مسلم فرض کنیم، چراکه ارگانی در جای دیگری از صحبتهایش بر این نکته تأکید می‌ورزد که حتی او از زمان دقیق اقدام ناصر فخرآرایی به ترور اطلاعی نداشته است: "هر بار که می‌خواست اقدام به ترور کند مرا در جریان می‌گذاشت و من به کیانوری هشدار می‌دادم که مواظب باشید او دست به کار شده است و لی در 15 بهمن، ناصر اطلاعی به من نداد" (همان، ص94) لذا طبق این گفته، طبعاً کیانوری نیز نمی‌توانسته از موضوع مطلع باشد، مگر این که به گفته ارگانی "شاید کیانوری از منبع دیگری درباره‌ی ترور شاه خبر داشته است که من از آن منبع بی‌اطلاع هستم و نمی‌توانم حکم به یقین بدهم." (همان، ص94)
به هر حال، آنچه از این‌گونه اظهارات مختلف می‌توان دریافت آن که برای بررسی حادثه رازآلود 15 بهمن 1327 باید به تمامی جوانب قضایا توجه داشت و از یکسونگری درباره آن احتراز کرد؛ این در حالی است که گروه جامی به کلی چشم خود را بر احتمالات مطرح در مورد نقش حزب توده در این ماجرا بسته و همچون موارد پیشین تلاش کرده تا حتی‌المقدور رعایت وابستگی‌های پیشین خود به این حزب را در تحلیل‌های ارائه شده، ملحوظ دارد.
حضور مصدق وجبهه ملی در مجلس شانزدهم 
"ناگفته‌های" گروه جامی در مورد چگونگی باز شدن راه ورود نمایندگان جبهه ملی و در رأس آنها دکتر محمد مصدق به مجلس شانزدهم نیز ازجمله نکاتی است که باید بازگو گردد. این نویسندگان با توجه به عدم تصویب قرارداد گس-‌گلشائیان در مجلس پانزدهم، به درستی این مسئله را مورد اشاره قرار داده‌اند که عوامل و مهره‌های انگلیس به منظور تسهیل تصویب این قرارداد در مجلس شانزدهم، با جدیت کوشش کردند تا سرسپرده‌های انگلیس و دربار را راهی این مجلس سازند و البته در این راه، موفقیت لازم را نیز به دست آوردند. در این حال جمعی از نیروهای مستقل و ملی در اعتراض به این رویه در محل دربار تحصن کردند و اعتراض خود را به گوش شاه رساندند که البته مؤثر واقع نگردید: "تقاضاهای متحصنین این بار نیز مورد توجه قرار نگرفت. لذا آنها نامه اعتراض‌آمیزی به وزیر دربار هژیر تسلیم داشته و از تحصن خارج شدند." (ص495)
گفتنی است در آن هنگام عبدالحسین هژیر - وزیر دربار- که یک مهره انگلیسی تمام عیار در دستگاه سیاسی ایران به شمار می¬رفت، از قدرت بسیار بالایی برخوردار بود و طبعاً در مدیریت کلان انتخابات نقش بسزایی داشت. نویسندگان کتاب بدون اشاره به این مسئله، ماجرای تجدید انتخابات تهران را چنین بیان داشته‌اند که پس از تشکیل "جبهه ملی" در آبان‌ماه 1328، "در همان جلسه کمیسیون تبلیغات جبهه تعیین و بلافاصله شروع به کار کرد و تصمیمات دیگری نیز برای حفظ صندوقهای انتخابات تهران و توجه به شکایات انتخابات شهرستانها و تنظیم اعتراض به اعمال مخالف قانون شعبه‌های فرعی اتخاذ گردید. در نیمه دوم آبان ماه انجمن مرکزی نظارت بر انتخابات تهران به استناد گزارشهایی که درباره سوء جریان انتخابات دریافت داشته بود، ابطال انتخابات تهران و حومه را اعلام داشت و به این ترتیب مبارزه‌ای که برای تأمین آزادی انتخابات با پشتیبانی افکار عمومی شروع شده بود، در تهران به نفع جبهه ملی پایان پذیرفت." (صص6-495)
 از آنچه این نویسندگان نگاشته‌اند این‌گونه برمی‌آید که تجدید انتخابات تهران و راه‌یابی نیروهای جبهه ملی به مجلس شانزدهم، حاصل تحصن آنها در دربار، تشکیل جبهه ملی و اعتراضات این جبهه به نحوه برگزاری انتخابات است، اما در این روایت، یک "ناگفته" و "جاافتادگی" بسیار بزرگ وجود دارد که بدون ذکر آن، در واقع باید گفت تحریف بزرگی در نگارش تاریخ این دوران صورت گرفته است. آن "ناگفته"، اقدام جسورانه سیدحسین امامی - عضو فدائیان اسلام - در از میان برداشتن عبدالحسین هژیر - مهره قدرتمند انگلیسی‌ها- از سر راه برگزاری صحیح انتخابات بود. بی‌شک اگر چنین اقدامی از سوی فدائیان اسلام صورت نپذیرفته بود، هرگز هژیر اجازه ابطال انتخابات تهران را نمی‌داد، کما این که تحصن چند روزه شخصیت‌های تشکیل دهنده جبهه‌ملی در دربار، بدون این که قادر به اخذ کوچکترین امتیاز یا حتی وعده‌ای در مورد تجدید نظر در انتخابات و دستکم ‌شمارش مجدد آراء شود، پایان یافت؛ بنابراین آنچه راه را برای "ابطال" انتخابات تهران باز کرد، فعالیت کمیسیون تبلیغات جبهه ملی نبود- هرچند که منکر تأثیرگذاری آن نمی‌توان شد- بلکه عامل اصلی و سدشکن در این زمینه، فداکاری سیدحسین امامی بود که جان خویش را نیز در این راه گذاشت و به واسطه خشم و عصبانیت شدید انگلیس، با سرعت و تعجیل به جوخه اعدام سپرده شد. جالب این که حتی در روایت‌های اعضای جبهه ملی از جمله دکتر کریم سنجابی یا حتی دکتر مظفر بقایی از تجدید انتخابات تهران در دوره شانزدهم مجلس نیز به اقدام فدائیان اسلام در از سر راه برداشتن هژیر اشاره شده است، اما نویسندگان گروه جامی، کوچکترین اشاره‌ای به این مسئله نکرده‌اند.
در ادامه، تحلیل نویسندگان کتاب از ماجرای ترور رزم‌آرا این نکته را به اثبات می‌رساند که آنها تحلیل‌های خود را راجع به نیروهای اسلامی فعال در نهضت ملی، با نگاهی خاص ارائه می‌دهند. این نویسندگان اگرچه از تأکید آیت‌الله کاشانی بر ملی شدن صنعت نفت در سراسر کشور سخن می‌گویند، اما با اشاره به "خصومت شخصی بین آیت‌الله کاشانی و سپهبد رزم‌آرا" (ص514) و نیز تأکید بر این که خلیل طهماسبی اگرچه عضو فدائیان اسلام بود، اما "مستقیماً تحت رهبری آیت‌الله کاشانی" قرار داشت، چنان می‌نمایند که گویی ترور رزم‌آرا چیزی جز نتیجه یک خصومت و کینه شخصی کاشانی نسبت به رزم‌آرا نبود. این در حالی است که نویسندگان کتاب، ‌اندکی پس از این اظهارات، می‌نویسند: "از رهبران جبهه ملی، به احتمال بسیار قوی دکتر مظفر بقایی که از یاران سیاست آمریکا بود در جریان ترور بوده ولی مسلماً اکثریت رهبران آن جبهه و شخص دکتر مصدق دخالتی در این امر نداشته‌اند." (ص516)
به طور کلی در این باره باید گفت در وابستگی شدید رزم‌آرا به سیاست انگلیس هیچ شکی وجود نداشت. این وابستگی همراه با اقتدار وی به عنوان یک نظامی بلندپایه، از وی شخصیتی می‌ساخت که نخست، شاه را به وحشت می‌انداخت و نگرانی‌هایی جدی در وی برمی‌انگیخت و از سوی دیگر نیروهای ملی و مذهبی را که در پی ملی شدن صنعت نفت و کسب استقلال سیاسی و اقتصادی میهن خویش بودند از قدرت‌گیری بیشتر رزم‌آرا در صحنه سیاسی کشور، به شدت نگران می‌کرد. این مسئله مسلماً به آن حد مهیب و نگران کننده بود که دیگر جایی برای "خصومت‌‌های شخصی" باقی نمی‌گذارد، کما این که دکتر مصدق بی‌آن که هیچ‌گونه سابق خصومت شخصی با رزم‌آرا داشته باشد، وی را که برای کسب رأی اعتماد به مجلس آمده بود، برخلاف کلیه موازین پارلمانی و قانونی، در انظار تمامی نمایندگان با صدای بلند تهدید به قتل می‌کند: "خدا شاهد است اگر ما را بکشند، پارچه پارچه [پاره پاره] بکنند، زیر بار این جور اشخاص نمی‌رویم، به وحدانیت حق خون می‌کنیم، می‌زنیم، و کشته می‌شویم، اگر شما نظامی هستید من از شما نظامی‌ترم، می‌کشم، همین‌جا شما را می‌کشم." (علی‌رهنما، نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، تهران، انتشارات گام نو، 1384، ص155)
توجه به این سخنان آتشین و خونبار دکتر مصدق، به خوبی می‌تواند فضای سیاسی و فکری نیروهای ضدانگلیسی را در آن زمان نشان دهد و ترور زرم‌آرا نیز در چنین فضا و شرایطی صورت گرفت؛ زیرا بی‌تردید تقلیل این اقدام به مسئله خصومت شخصی میان کاشانی و رزم‌آرا، با هیچ واقعیت تاریخی همخوانی ندارد.
از سوی دیگر، توجه به این نکته ضروری است که نه تنها مظفر بقایی، بلکه کلیت جبهه ملی و از جمله دکتر مصدق نیز در جریان این ترور قرار داشتند. مهدی عراقی که خود در آن هنگام عضو فدائیان اسلام بود درباره جلسه‌ای متشکل از عده‌ای از اعضای جبهه ملی با نواب صفوی خاطرنشان می‌سازد: "مرحوم نواب دعوتی از اینها می‌کند، در 15 یا 16 بهمن در منزل حاج احمدآقائی، آهن فروش معروف توی بازار اینها همه‌شان می‌آیند. جبهه ملی به غیر از مصدق، مرحوم فاطمی، وقتی که می‌آید می‌گوید من اصالتاً از طرف خودم هستم و وکالتاً از طرف مصدق، چون ایشان کسالت داشتند... بقایی، فاطمی، سید محمود نریمان، عبدالقدیر آزاد، حائری‌زاده، [کریم] سنجابی، شایگان، مکی، اینها بودند که تقریباً خودم یادم هست... دومرتبه سید اضافه هم کرد که تنها سد راه حرکت ما یا راه اجرای این برنامه‌ها، وجود آخرین تیر ترکش انگلستان، یعنی رزم‌آراء است. اگر رزم‌آرا از سر راه برداشته شود ما به پیروزی نزدیک هستیم... " (ناگفته‌ها، خاطرات شهید مهدی عراقی، به کوشش محمود مقدسی و دیگران، تهران، انتشارات مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، 1370، ص72 الی 75)
در واقع تشکیل جلسه مزبور بدان لحاظ بوده است که نواب صفوی جبهه ملی را متعهد سازد تا در صورت برداشته شدن رزم‌آرا از سر راه و تشکیل دولت توسط نیروهای این جبهه، قوانین و ضوابط اسلامی در مملکت جاری و ساری شود و این جبهه نیز بدین منظور تعهد می‌سپارد؛ بنابراین با توجه به این که مصدق رسماً و علناً رزم‌آرا را در صحن علنی مجلس تهدید به قتل کرده بود و از سوی دیگر با توجه به تشکیل چنین جلسه‌ای میان اعضای این جبهه و فدائیان اسلام، نویسندگان کتاب چگونه با قطع و یقین مصدق را از جریان ترور بی‌اطلاع قلمداد می‌کنند؟ حتی فارغ‌ از این جلسه، اگر صرفاً سخن خود این نویسندگان را که مظفر بقایی از جریان ترور مطلع بوده است در نظر داشته باشیم، باز چه دلیل و برهانی می‌توان آورد که بقایی- با توجه به شرایط و فضای آن مقطع زمانی- مصدق را در جریان امر قرار نداده باشد؟ آیا بیم آن می‌رفته است که مصدق به مخالفت با این اقدام برخیزد یا آن که انگلیس و رزم‌آرا را از این جریان مطلع سازد؟!
موضع گیری حزب توده در برابر جبهه ملی
نویسندگان کتاب موضع‌گیری حزب توده را در برابر جبهه ملی و مبارزات آن چنین بیان می‌دارند:
"حزب توده معتقد بود که "جبهه ملی" جریانی است مربوط به "بورژوازی و ملاکین لیبرال" که با اتکاء به سیاست آمریکا بر سر تقسیم قدرت با هیئت حاکمه مبارزه می‌کند و این مبارزه جز سازش با همین هیئت حاکمه و شرکت دادن دولت آمریکا در غارت منابع ثروت کشور ما و استفاده از دستگاه دولتی علیه توده‌های مردم سرانجامی ندارد" (ص527) و سپس بر این نکته تأکید می‌ورزند که حزب توده با جدی تلقی نکردن مبارزه جبهه ملی با شرکت نفت، "استیفای کامل حقوق ملت ایران را از آن شرکت موکول به تسخیر حکومت از طرف حزب توده ایران ساخت" (ص531) آنچه در اینجا از سوی نویسندگان کتاب مطرح می‌شود یکی از مسائل بسیار مهم در فهم و درک رفتارهای اجتماعی و تحولات سیاسی این برهه حساس است. بی‌تردید این‌گونه تبلیغات و ادعاهای حزب توده در تصاحب قدرت، که در این هنگام جامعه در وابستگی کامل آن به شوروی تردیدی نداشت، بذر خوف و وحشتی را در دل مردم مسلمان و دین‌مدار ایران کاشت که چندی بعد عملکردهای غلط این حزب، و نیز اشتباهات دکتر مصدق و توطئه‌های سازمانهای سیا و اینتلیجنس سرویس، آن را آبیاری کرد و زمینه‌های مناسب را برای اجرای نقشه کودتا علیه دولت قانونی دکتر مصدق فراهم آورد. به هر حال، انتقادات گروه جامی از موضعگیری‌ها و رفتارهای پراشتباه حزب توده در طول سال 1329 که جریان مبارزه برای نهضت ملی شدن صنعت نفت با شدت ادامه داشت، به خوبی وضعیت این حزب را در مقابل حرکت بزرگ مردم ایران مشخص می‌سازد. این نویسندگان همچنین نگاه نقادانه خود را بر عملکردهای حزب توده هنگام تصدی پست نخست‌وزیری توسط دکتر مصدق دنبال کرده‌اند و به ویژه در مورد ماجرای خونین 23 تیر 1330 که به واسطه تظاهرات توده‌ای‌ها و واکنش نظامیان وابسته به دربار روی داد- و البته به عاملی در جهت اعمال فشار مخالفان بر دولت دکتر مصدق تبدیل شد- "بار مسئولیت رهبران حزب توده ایران در این حادثه" را "بسیار سنگین" خوانده‌اند. (ص554) در زمینه واقعه چهاردهم آذر 1330 نیز گروه جامی چنین تحلیلی دارد: "روز پنجشنبه چهاردهم آذرماه یک بار دیگر تهران شاهد حوادث اسفناک و جانخراش و مناظر شرم‌آور و وحشیانه‌ای بود که در اثر سیاست حادثه آفرینی رهبران حزب توده ایران و مقابله و انتقامجویی نیروهای انتظامی و اراذل و اوباش و چاقوکشان تحت حمایت پلیس و ارتش با نظارت و اطلاع دولت پیش آمده بود." (ص561)
بنابراین از نگاه نویسندگان کتاب، عملکرد حزب توده در این مدت، کاملاً غلط و خسارت‌بار بوده و جای هیچ‌گونه دفاعی از آن وجود ندارد، اما در عین حال، این نویسندگان بویژه رفتار دکتر مصدق را در واقعه 14 آذر در رابطه با حزب توده نیز مورد انتقاد قرار داده و خاطرنشان ساخته اند:
"درست است که حزب توده ایران ارزیابی و سیاست نادرستی داشت و حادثه‌آفرینی می‌کرد، در اشتباه بود و راه خطا می‌پیمود. لکن خطاهای آن حزب اعمال این چنین فضیحت‌بار دولت جبهه ملی را به هیچ‌وجه توجیه و تبرئه نمی‌نمود." (صص2-561)
نکته جالب این که گروه جامی بلافاصله پس از این اظهارنظر، در یک ارزیابی کلی به بیان مطلبی می‌پردازد که فاصله زیادی با واقعیت دارد: "نظری کوتاه به دوران حکومت دکتر مصدق نشان می‌دهد که وی در سیاست داخلی‌اش لبه تیز حملات خود را به حزب توده ایران و نیروهای ضداستعماری وابسته به آن متوجه ساخته بود. در آن دوران همواره زندانها از دهقانان، کارگران، روشنفکران و هواداران صلح که پیگیرترین مبارزین ضداستعمار بودند مملو بود و توقیف روزنامه‌هایشان به کار روزمره‌ای تبدیل شده بود. حتی به فعالیت آزاد کلاسهای مبارزه با بیسوادی که به ابتکار حزب توده ایران و به همت دانشمند عالیقدر دهخدا تشکیل یافته بود، میدان عمل داده نمی‌شد." (ص562)
نخستین نکته در این اظهارات همان "ناگفته‌هایی" است که در جای جای کتاب حاضر جلب توجه می‌کند. در این بخش از کتاب نیز نویسندگان- عمداً یا سهواً- از فدائیان اسلام و رفتاری که با آنها در طول دوران حاکمیت دولت دکتر مصدق صورت گرفت سخنی به میان نمی‌آورند. دستگیری نیروهای فدائیان اسلام که از اول فروردین 1330 و توسط دولت حسین علاء آغاز شد، با شدت بیشتری در زمان دکتر مصدق نیز ادامه یافت. البته این واقعیتی است که فدائیان اسلام در برخی اعلامیه‌های خود، تعابیر تندی را در مورد دولت جبهه ملی و حتی آیت‌الله کاشانی به کار می‌بردند، اما در کنار آن این واقعیت را نیز باید در نظر داشت که پس از تصدی پست نخست‌وزیری توسط دکتر مصدق، آنها هیچ‌گونه اقدامی که حاکی از تعرضشان به این دولت یا شخص دکتر مصدق باشد، نکردند؛ این در حالی است که در فضا و شرایط متلاطم آن هنگام، احزاب و گروههای مختلف چپ و راست، هر روز با صدور بیانیه‌ها یا درج مقالات مختلف در روزنامه‌های خود، تندترین و بلکه موهن‌ترین مطالب را در مورد رقبای سیاسی‌شان ابراز می‌داشتند و خیابانهای تهران، پیوسته محل تظاهرات گروههای گوناگونی بود که بعضاً نیز به خشونت و تیراندازی‌های گسترده‌ای می‌انجامید و چه بسا تعداد زیادی نیز جان خود را در این‌گونه تظاهرات از دست می‌دادند؛ بنابراین با توجه به شرایط موجود، صرف صدور برخی اعلامیه‌ها یا اظهار برخی مطالب در سخنرانی‌ها، نمی‌تواند به عنوان مستمسکی برای بازداشت و حبس نیروهای فدائیان اسلام و بویژه رهبر آنها نواب صفوی به حساب آید. اتفاقاً اگرچه دکتر مصدق در نطق خود در مجلس در 30 اردیبهشت 1330، یعنی تنها 24 روز پس از گرفتن رأی اعتماد از مجلس، جمعیت فدائیان اسلام را متهم کرد که قصد کشتن وی را دارند و در پی این اتهام، مأموران شهربانی، نواب صفوی را در 12 خرداد 1330 دستگیر و راهی زندان کردند، (ر.ک به: داوود امینی، جمعیت فدائیان اسلام و نقش آن در تحولات سیاسی- اجتماعی ایران، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص240) اما از آنجا که هیچ‌گونه دلیل و مدرک محکمه‌پسندی مبنی بر محکومیت نواب صفوی به اتهام مزبور وجود نداشت، با عطف به پرونده‌ای که 28 مهر 1327 در ساری برایش تشکیل داده بودند و غیاباً به "گناه ورود به عنف به دبیرستان ایران دخت به دو سال حبس تأدیبی و پرداخت پنج هزار ریال غرامت نقدی" محکوم شده بود، (علی رهنما، نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، ص269) حکم محکومیتش صادر شد که تا اواخر سال 1331 در زندان باقی ماند. در این حال بسیاری از اعضای این جمعیت نیز، پیوسته دستگیر و آزاد شدند که این‌گونه رفتارها - در کنار دیگر علل و عوامل- تأثیرات بسزایی در تضعیف و از هم پاشیدن این جمعیت داشت.
فارغ از این‌گونه "ناگفته‌ها"، ادعای نویسندگان کتاب درباره وضعیت نیروهای توده‌ای در طول دوران حکومت مصدق نیز منطبق بر واقعیات نیست. اگر این نویسندگان، ادعای خود را منحصر به دوران نخست دولت مصدق، یعنی تا 30 تیر 1331، می‌ساختند، از آنجا که حزب توده تا این هنگام رویه خصمانه‌ای در برابر جبهه ملی و دکتر مصدق داشت و با برگزاری تظاهرات و میتینگ‌های متعدد و مستمر، این مخالفتها را علنی می‌ساخت و به آشوبهای خیابانی مبدل می‌کرد، شاید این امکان وجود داشت که دستگیری و حبس تعدادی از توده‌ای‌ها را نیز در کنار دیگر نیروها پذیرفت، اما شمولیت بخشیدن به این مسئله در طول دوران حکومت مصدق، نه تنها پذیرفتنی نیست بلکه دقیقاً در جهت عکس واقعیت قرار دارد. کیانوری در خاطرات خود به صراحت اعلام می‌دارد: "ما پس از واقعه 30 تیر 1331 به دنبال تقویت و حمایت مصدق بودیم." (خاطرات نورالدین کیانوری، ص246) البته نویسندگان کتاب، این مسئله را بدین صورت قبول ندارند و خاطرنشان می‌سازند: "از نظر سیاست داخلی گرچه حزب توده ایران پس از قیام سی‌تیر در برابر فشار توده حزبی ادعا کرد که نظر خود را نسبت به دولت دکتر مصدق تغییر داده حتی سازمان جوانان این ادعا را "انحراف سازشکاری و اپورتونیسم" نیز نامید اما در واقع رهبران حزب لااقل تا نهم اسفند 1331 هیچ‌گونه تغییر اصولی در نظرات سابق خود ندادند." (ص594) به هر حال، از مجموع این دو نظریه می‌توان به این نکته پی برد که از وقایع 30 تیر 1331 به بعد، حزب توده در سیاست‌ها و رفتارهای خود نسبت به دولت دکتر مصدق تجدید نظر به عمل آورد و به تدریج از مخالفت با آن به سمت همراهی و هواداری سوق یافت که در قبال این تغییر رویه، دولت دکتر مصدق نیز در نوع رفتار خود با این حزب تجدیدنظر کرد و آزادی عمل بیشتری به آن داد؛ به این ترتیب اگرچه تظاهرات توده‌ای‌ها از همان ابتدای روی کار آمدن دکتر مصدق در سطح تهران و برخی شهرستانها برگزار می‌شد، اما از این مقطع به بعد براساس فضای بازی که در اختیار آنها قرار گرفت، حضورشان بشدت پررنگتر و پرتنش¬تر شد تا جایی که نه تنها نگرانی‌ روحانیون و مردم متدین کشور را به دنبال داشت، بلکه حتی فریاد اعتراض نزدیکترین یاران و نزدیکان دکتر مصدق را نیز بلند ‌کرد: "روز سالگرد 30 تیر بود که آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خلیل ملکی آمد و نگرانی خودش را به من اظهار کرد. آقا! دیگر چه برای ما باقی مانده، توده‌ای‌ها امروز آبروی ما را بردند، این آقای دکتر مصدق می‌خواهد با ما چه کار کند... بنده هم آمدم خلیل ملکی و داریوش فروهر و مرحوم شمشیری و یک نفر از حزب ایران و یکی دو نفر از بازاری‌ها جمعاً هفت هشت نفر را با خودم نزد دکتر مصدق بردم. خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد. گفت: آقا! مردمی که از شما دفاع می‌کنند همین‌ها هستند. کم هستند یا زیاد هستند همین‌ها هستند. چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت می‌کشید و این مردم را متوحش می‌کنید. حرف او خیلی رک و تند بود. مصدق گفت: چه کارشان بکنم؟ خوب آنها هم تظاهر می‌کند ملکی گفت: جای آنها توی خیابان‌ها نیست. جای آنها باید در زندان باشد، مصدق گفت: می‌فرمایید آنها را زندانی بکنند کی باید بکند، باید قانون و دادگستری بکند... بنده به ایشان عرض کردم جناب دکتر به قول معروف ماهی را که نمی‌خواهند بگیرند از دمش می‌گیرند." (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، ص154)
از فحوای کلام دکتر سنجابی می‌توان دریافت که حزب توده در آن زمان از چه آزادی عمل وسیعی برخوردار بوده و قاعدتاً این شرایط، یکباره و ناگهانی برای آن فراهم نیامده، بلکه در طول زمان شکل گرفته بود. اتفاقاً همین حضور گسترده توده‌ای‌ها در سطح شهر و تظاهرات وسیع آنها، بهترین زمینه را برای سازمان‌های جاسوسی آمریکا و انگلیس فراهم آورد تا یکی از ارکان اساسی طرح کودتای خود موسوم به "آژاکس" را برمبنای افزایش نگرانی‌ها در جامعه از قدرت‌یابی حزب توده و ارتباط دکتر مصدق با این حزب، پایه‌گذاری کنند. (ر.ک. به: عملیات آژاکس، بررسی اسناد CIA درباره کودتای 28 مرداد، ترجمه ابوالقاسم راه‌چمنی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بین‌المللی معاصر ایران، 1382) بدیهی است طراحان این عملیات بر اساس واقعیات اجتماعی و ذهنیتی که در میان مردم شکل گرفته بود، یعنی ارتباط دکتر مصدق و حزب توده، تبلیغ بر روی این مسئله را در دستور کار خود قرار دادند و نتیجه مطلوب را نیز از آن گرفتند، حال آن که اگر زمینه‌های پذیرش این مسئله در جامعه نبود، این اقدامات هرگز دستاوردهای مزبور را در برنمی‌داشت. به هر حال، باید گفت براساس واقعیات موجود هرگز نمی‌توان این ادعا را پذیرفت که در دوران حکومت دکترمصدق، لبه‌تیز حملات دولت وی متوجه حزب توده بوده است بلکه باید آن را یک اظهارنظر غیرمستند به شمار آورد.
موضوع دیگری که در این کتاب به ویژه در بخش پایانی آن نیاز به بررسی دارد، نحوه موضعگیری نویسندگان محترم در مورد آیت‌الله کاشانی است. به طور کلی باید گفت گروه جامی در مجموع نگاهی منفی به این شخصیت مبارز داشته و سعی کرده است از طریق کوچک‌نمایی یا نادیده گرفتن نقش ایشان در جریان مبارزات نهضت ملی و نیز دادن نسبت‌‌های ناروا و غیرمستند، به مخدوش کردن چهره ایشان بپردازد. به عنوان نمونه، آیت‌الله کاشانی در جریان قیام ملی 30 تیر که منجر به روی کار آمدن مجدد دکتر مصدق و تثبیت وی در مقام نخست‌وزیری شد، بی‌تردید نقش اصلی و محوری را برعهده داشت، اما نویسندگان کتاب در مجموعه بحث خود درباره این رویداد بسیار مهم، صرفاً به بخشی از یک اعلامیه صادره از سوی ایشان اشاره کرده و از ارائه هرگونه توضیحی درباره نقش این شخصیت روحانی مبارز در برپایی این قیام خودداری ورزیده‌اند؛ این در حالی است که نویسندگان کتاب، آیت‌الله کاشانی را بلافاصله پس از قیام سی‌تیر، در ردیف مخالفان دکتر مصدق جای داده‌اند: "بلافاصله بعد از قیام سی‌ام تیر حائری‌زاده و دکتر بقایی مخالفت خود را با دکتر مصدق آشکار ساختند. آیت‌الله کاشانی نیز به آنها پیوست و حسین مکی به هوای نخست‌وزیری افتاد." (ص589) البته اختلاف نظر میان اعضای جبهه ملی و نیز مصدق و کاشانی از مدتها قبل در موارد مختلفی وجود داشت که امری طبیعی محسوب می‌شد و هیچیک از آنها موجب از هم گسستن پیوند میان این دو شخصیت نشده بود، کما این که در پی وقوع حوادث روزهای 23 تیر و 14 آذر 1330، علی‌رغم حجم بسیار سنگین حملات نیروهای وابسته به دربار به مصدق، آیت‌الله کاشانی با قدرت و شدت به دفاع از وی پرداخت و حتی مردم را در حمایت از مصدق به تظاهرات فراخواند. همچنین در ماجرای قیام سی‌تیر هم آیت‌الله کاشانی نقش اصلی را برعهده داشت بنابراین تا این هنگام، رشته پیوند میان آنها مستحکم بود و منطقی به نظر نمی‌رسد که بلافاصله پس از این رویداد، ناگهان این رشته محکم از هم بگسلد. حتی هنگامی که دکتر مصدق در روزهای پس از قیام ملی، برخلاف قانون اساسی از مجلس تقاضای اختیارات 6 ماهه می‌کند، آیت‌الله کاشانی مخالفتی از خود بروز نمی‌دهد. در واقع این پیوند و همکاری اگرچه دچار تنش‌هایی می‌شود، اما تا 6 ماه بعد همچنان دوام می‌آورد و اگر زمانی را برای گسستن آن بخواهیم در نظر بگیریم، باید دی‌ماه 31 را مورد توجه قرار دهیم که دکتر مصدق تقاضای تمدید اختیارات را به مدت یک سال، به مجلس ارائه می‌کند. مخالفت جدی آیت‌الله کاشانی در مقام ریاست مجلس با این درخواست دلایل قابل قبولی داشت که نویسندگان از طرح آنها پرهیز کرده‌اند. نخستین دلیل آن، مخالفت این درخواست با قانون اساسی بود. این مسئله‌ای است که دکتر مصدق خود نیز در خاطراتش به آن اذعان دارد: "از مجلسین درخواست اختیارات نمودم... چون با اختیاراتی که مجلس سیزدهم بدکتر میلسپو داده بود و بنفع سیاست خارجی تمام می¬شد... این جانب مخالفت کرده بودم برای اینکه نگویند چرا آنوقت که پای دیگران در بین بود مخالفت نمودم و روزی که نوبت بخودم رسید درخواست اختیارات کردم موقع درخواست تذکر دادم با اینکه اعطای اختیارات مخالف قانون اساسی است این درخواست را می‌کنم، اگر در مجلسین بتصویب رسید بکار ادامه می‌دهم والا از کار کنار می¬روم."(خاطرات و تألمات دکتر محمد مصدق، به کوشش ایرج افشار، تهران، انتشارات علمی، 1365، ص250) از طرفی دکتر مصدق خود به دلیل غیرقانونی بودن این درخواست بارها، در مقام نماینده مجلس با درخواست اختیارات از سوی دیگر نخست‌وزیران و وزیران، مخالفت کرده بود و هیچ توجیهی را نیز در این زمینه وارد نمی‌دانست. دیگر آن که دکتر مصدق در دوران 6 ماهه برخورداری از اختیارات، دست به اقداماتی زده بود که نگرانی‌هایی جدی را در تمدید یک‌ساله این اختیارات دامن می‌زد. از جمله این اقدامات می‌توان از تدوین و تصویب قانون "امنیت اجتماعی" یاد کرد که نویسندگان محترم نیز به آن اشاره کرده‌اند، اما از آنجا که نخواسته‌اند وارد حاق مطلب شوند، به گونه‌ای مبهم و مخدوش راجع به این مسئله اظهار نظر کرده‌اند: "قانون "امنیت اجتماعی" که در اوایل آبان ماه به تصویب دکتر مصدق رسید، آزادیهای دموکراتیک را بیش از پیش محدود ساخت و برای منکوب ساختن مبارزین واقعی راه آزادی ایران به ابزاری در دست ارتجاع مبدل گردید." (ص590) در این باره لازم به توضیح است که اگرچه بعد از کودتای 28 مرداد، دربار پهلوی و دولت کودتایی زاهدی، بهره‌های فراوانی از این قانون در جهت سرکوب هرگونه حرکت استقلال‌خواهانه بردند، اما در وهله نخست این دولت مصدق بود که قانون مزبور را ابداع کرد و آن را به خدمت گرفت؛ بنابراین نویسندگان کتاب قبل از آن که از تبدیل شدن این قانون به ابزاری در دست "ارتجاع" سخن بگویند، می‌بایست کارکردهای آن را در دوران دولت مصدق متذکر می‌شدند و این‌گونه بر روی تاریخ، پل نمی‌زدند.
به هر حال برای کاشانی به عنوان رئیس‌مجلس، دفاع از قانون اساسی و جلوگیری از تبدیل شدن یک "استثناء" به "قاعده" و در نتیجه تعطیل شدن مشروطیت و زائل شدن حقوق مردم، از چنان اهمیتی برخوردار بود که مخالفت جدی خود با لایحه تمدید اختیارات را عنوان کرد، هرچند که اکثریت مجلس سرانجام به این لایحه رأی دادند؛ بنابراین عملکرد آیت‌الله کاشانی دراین زمینه کاملاً مبتنی بر قانون و دفاع از حقوق جامعه بود و نه تنها نباید از آن انتقاد کرد بلکه باید مورد تحسین نیز قرار داد. متأسفانه نویسندگان کتاب به جای در نظر گرفتن این حقایق، برمبنای نگاه جهت‌دار خود به شخصیت‌ها، مخالفت آیت‌الله کاشانی با لایحه تمدید اختیارات را ناشی از زدوبندهای او با دربار و سفیر آمریکا عنوان کرده‌اند: "به محض اینکه تقاضای نخست‌وزیر به اطلاع نمایندگان رسید، آیت‌الله کاشانی که از یک سو با دربار مشغول زد و بند بود و از سوی دیگر با هندرسن سروسری داشت و در مخالفت با دکتر مصدق سر از پا نمی‌شناخت، برخلاف وظایف و اختیارات قانونی خود به مجلس نوشت: تا موقعی که ریاست مجلس شورای ملی را به عهده دارم اجازه طرح لایحه اختیارات و نظیر این قبیل لوایح را که مخالف قانون اساسی است در مجلس نمی‌دهم و صریحاً قدغن می‌کنم که از طرح آن خودداری شود." (ص590)
البته برخلاف نظر نویسندگان کتاب، آیت‌الله کاشانی به عنوان رئیس‌مجلس کاملاً در جلوگیری از لوایحی که مخالفت صریح با قانون اساسی داشت، محق بود و عملکردی منطبق با قانون داشت، هرچند هنگامی که هیئت رئیسه مجلس متشکل از هواداران دکترمصدق در پاسخ به نامه کاشانی اعلام می‌دارند طرح موضوع انتخابات "منافی با اصول قانون اساسی و حق حاکمیت مجلس شورای ملی نمی‌باشد" (علی‌رهنما، نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، ص790)، رئیس‌مجلس علی‌رغم اعتقاد به قانونی و صائب بودن نظر خویش، نظر هیئت رئیسه را پذیرفت و حتی برای آن که مخالفان و مغرضان به سوءاستفاده از این قضیه نپردازند، مطالب مندرج در نامه نخست‌ خود را صرفاً یک "تذکر قانونی" خواند. (همان، ص791)
به هر حال جا داشت نویسندگان کتاب، نظر صریح خود را درباره قانونی بودن یا نبودن "لایحه اختیارات" عنوان می‌داشتند تا خوانندگان بتوانند قضاوت بهتر و روشن‌تری راجع به این روایت آنها داشته باشند. از سوی دیگر، این نویسندگان اگرچه از "زدوبندهای کاشانی با دربار و هندرسن" سخن به میان آورده‌اند، اما هیچ‌گونه سند و مدرک یا حتی توضیحات قانع کننده‌ای در این زمینه ارائه نداده‌اند و لذا بی‌آن که نیازی به اثبات مدعیات خود ببینند، صرفاً به اتهام‌زنی به آیت‌الله کاشانی بسنده کرده و در بیان وقایع مربوط به نهم اسفندماه 31 نیز به تکرار آنها با همین شیوه غیرمستند پرداخته‌اند: "شاه تمایل خود را در جهت مسافرت به خارج از کشور به اطلاع دکتر مصدق رسانید تا نقشه‌ای را که با همکاری وابستگان به سیاستهای استعماری و ارتجاع داخلی از آن جمله آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله کاشانی و کانون افسران بازنشسته طرح شده بود به مرحله اجرا درآورد." (ص596) مسلماً این‌گونه یکجانبه‌نگری‌ها در بیان و تحلیل وقایع تاریخی، نمی‌تواند به کشف حقایق از سوی خوانندگان کمکی کند. نویسندگان کتاب هیچ‌گونه دلیل و سندی بر همکاری از پیش طراحی شده میان آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله کاشانی با دربار در مورد ماجرای نهم اسفند ارائه نکرده‌اند، چرا که اساساً چنین سندی وجود ندارد. از طرفی ضدیت آیت‌الله کاشانی با استعمار به حدی روشن است که نیازی به شرح آن در این مقال نیست، بنابراین آنچه گروه جامی در مورد آیت‌الله کاشانی در ماجرای نهم اسفند می‌گوید فاقد هرگونه مبنای سندی و استدلالی است. البته این بدان معنا نیست که یکسره مهر تأیید بر عملکرد ایشان در این ماجرا بزنیم، اما مهم است که نگاهی همه جانبه به قضیه داشته باشیم و سهم هر یک از طرفین را در آن مشخص نماییم. اگر در این ماجرا متوقع باشیم که آیت‌الله کاشانی می‌بایست به نحو سنجیده‌تری عمل می‌‌کرد باید به این نکته نیز توجه داشته باشیم که رفتارها و سیاست‌های نسنجیده دکتر مصدق، از جمله آزادی عمل دادن به توده‌ای‌ها، تمدید اختیارات برخلاف قانون اساسی، تلاش در به تعطیلی کشانیدن مجلس و برخورداری از قدرت سرکوب هرگونه حرکت مخالف خود با بهره‌گیری از قانون امنیت اجتماعی و غیره، نقش بسیار مهمی در شکل دادن به نحوه عملکرد آیات بهبهانی و کاشانی در این ماجرا داشت.
نویسندگان کتاب در بخش دیگری از اثر خود به انتقاد از احزاب و شخصیتهایی پرداخته‌اند که صف خود را از صف حزب توده جدا ساخته و این اقدام آنها را در جهت "تضعیف مبارزه ضداستعماری ملت ایران و تشدید نفاق و پراکندگی در صفوف مبارزین" قلمداد کرده‌اند.(ص605) آنها در این باره خاطرنشان ساخته‌اند: "نه فقط دکتر مصدق، فراکسیون نهضت ملی، حزب ایران و طرفدارانشان به لزوم و اهمیت همکاری و اشتراک مساعی با حزب توده ایران برای درهم شکستن استعمار و ارتجاع پی نبردند، بلکه در ادامه سیاست مصالحه و مماشات با دربار و جلب کمک آمریکا هرچه توانستند از حزب توده ایران دوری جستند تا خود را از "تهمت کمونیسم" مبرا دارند و به نفاق افکنان میدان دادند تا هر چه بیشتر صفوف مبارزین را متفرق سازند." (ص606) در این تحلیل، دو نکته مهم نادیده گرفته شده است؛ نخست آن که دکتر مصدق فضای فعالیت و تظاهرات را به نحو بسیار مناسبی برای توده‌ای‌ها، بویژه از زمستان سال 31 فراهم آورد و بنابراین باید گفت این بیشترین همکاری و مساعدتی بود که امکان داشت از طرف وی و دولتش با توده‌ای‌ها به عمل آید. همان‌گونه که بیان گردید، همین مسئله نیز یکی از نقاط ضعف اساسی مصدق به شمار می‌آید تا جایی که مورد اعتراض نزدیکترین دوستان و همکارانش قرار می‌گیرد. دیگر آن که نویسندگان کتاب فضای دینی و اسلامی حاکم بر جامعه ایران را به کلی فراموش کرده‌اند و حساسیت‌های موجود در آن را در برابر گسترش تظاهرات کمونیست‌ها در نظر نمی‌گیرند. این نویسندگان به گونه‌ای سخن می‌گویند که گویی اکثریت جامعه را توده‌ای‌ها تشکیل می‌داده‌اند و عدم همکاری دیگر احزاب با آنها موجب بروز شکافی جدی بین صفوف متحد جامعه شد. این در حالی است که فعالیت گسترده حزب توده در این زمان موجب بروز شکاف‌ها و اختلاف‌های بسیاری در جامعه گردید و اساساً یکی از دلایل مهم اختلاف میان رهبران نهضت را باید در ارتباط با حضور و فعالیت حزب توده ارزیابی و تحلیل کرد. بی‌تردید اگر رهبران این حزب در آن برهه، تحلیل واقع‌بینانه‌ای از جامعه می‌داشتند و با فهم و درک حساسیت‌ها و نگرانی‌های مردم، احزاب سیاسی و روحانیون، فعالیتهای حزبی خویش را کنترل می‌کردند، چه بسا که زمینه‌های کودتا نیز هرگز بدان صورت مهیا نمی‌گردید. متأسفانه نه تنها رهبران حزب در آن هنگام از درک شرایط فرهنگی و سیاسی حاکم برجامعه ناتوان بودند، بلکه بازماندگان آن نیز حتی سالها پس از گذشت وقایع مزبور، همچنان لایه‌ای از تصورات و تئوری‌های حزبی را در پیش چشم خویش دارند و قادر به مشاهده حقایق اجتماعی آن دوران نیستند. لذا همچنان نسخه‌ای را برای درمان مسائل حاد سیاسی آن هنگام تجویز می‌کنند که "از قضا، صفرا فزود."
نویسندگان کتاب، تصمیم دکتر مصدق برای انجام رفراندوم و اعلام انحلال مجلس دوره هفدهم را کاملاً درست و منطقی ارزیابی می‌کنند، چراکه به نوشته آنان مجلس شورای ملی، به "لانه جاسوسان انگلیسی و آمریکا و امن‌ترین پناهگاه جنایتکاران، توطئه‌گران و مزدوران دربار پهلوی" تبدیل شده بود و "آیت‌الله کاشانی، سرلشکر زاهدی، دکتر بقایی، حائری‌زاده، میراشرافی، جمال امامی و سایر نوکران استعمار برای طرح و اجرای فتنه‌های جدید در مجلس شورای ملی جمع می‌شدند." (ص606) البته بحث درباره ماهیت مجلس هفدهم و نمایندگان آن، بسیار مبسوط و مفصل خواهد شد، و لذا برای پرهیز از تطویل مطلب، تنها به بررسی این نکته می‌پردازیم که آیا اگر طبق آنچه این نویسندگان بیان می‌دارند، آیت‌الله کاشانی نیز در ردیف "نوکران استعمار" قرار داشت، چرا علی‌رغم مخالفت جدی ایشان با تمدید لایحه اختیارات، در حالی که حتی ریاست مجلس را نیز عهده‌دار بود، "جاسوسان انگلیس و آمریکا" که به عنوان نمایندگان مجلس در آنجا گرد آمده بودند، طبق نظر ایشان به مخالفت با این لایحه نمی‌پردازند و مطابق خواسته دکتر مصدق رأی موافق به آن می‌دهند؟ چرا در انتخابات ریاست‌مجلس، آیت‌الله کاشانی نمی‌تواند رأی اکثریت نمایندگان را به دست آورد و دکتر معظمی- کاندیدای جناح طرفدار دکتر مصدق- به ریاست مجلس انتخاب می‌شود؟ چرا علی‌رغم مخالفت جدی کاشانی، اکثریت نمایندگان به درخواست مصدق، از نمایندگی استعفا می‌دهند و مجلس به تعطیلی کشانده می‌شود؟ غرض از این سخنان به هیچ وجه انتساب دکتر مصدق به سیاستهای اجانب و پیوند او با مهره‌های مسلم آنها در مجلس نیست، بلکه مقصود نشان دادن کینه و دشمنی کور این نویسندگان با آیت‌الله کاشانی است، چراکه بی‌توجه به پیچیدگی‌های سیاسی زمانه، صرفاً از باب اتهام‌زنی به ایشان، احکامی را صادر می‌کنند که بی‌شک قادر به حل تناقضات درونی آن نیستند. به هر حال، این نویسندگان باید توضیح دهند که چگونه آیت‌الله کاشانی را در زمره "نوکران استعمار" به شمار می‌آورند، اما از دی ماه سال 31، نمایندگان مجلس - که از اکثریت آنها تحت عنوان "جاسوسان انگلیس و آمریکا" یاد می‌شود - در هیچ مسئله‌ای با او همراهی نمی‌کنند و همواره درخواست‌ها و بلکه فرامین دکتر مصدق در این مجلس با اکثریتی چشمگیر، به تصویب می‌رسد.
واقعیت این است که دکتر مصدق در مجلس هفدهم، به گواه مصوبات و عملکردهای آن، هرگز در اقلیت قرار نگرفت. دکتر سنجابی از نزدیکترین یاران مصدق نیز که خود عضوی از این مجلس بود و در کوران مسائل سیاسی قرار داشت، به این واقعیت اذعان دارد. وی طی گفت‌وگویی با مصدق که به دلیل انتخاب شدن حسین مکی در هیأت نظارت بر اندوخته اسکناس از سوی نمایندگان، قصد تعطیلی مجلس را داشت، به صراحت خاطرنشان می‌سازد که "شما در این مجلس اکنون اکثریت دارید"(خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، ص150) دکتر سنجابی همچنین برخلاف نظر نویسندگان کتاب، به شدت با برگزاری رفراندوم برای انحلال مجلس- که آن را اشتباهی بزرگ و خطرناک می‌دانست- به مخالفت برمی‌خیزد؛ زیرا به اعتقاد او این اقدام، امکان صدور فرمان عزل نخست‌وزیر را به شاه می‌داد، اما دکتر مصدق با پافشاری بر این اقدام مرتکب یکی از بزرگترین اشتباهات خود می‌گردد.
در پایان، ذکر این نکته ضروری است که فارغ از پاره‌ای تحلیل‌های جهت‌دار و تحت تأثیر دیدگاه‌های ناشی از عضویت نویسندگان کتاب در حزب توده، کتاب "گذشته چراغ راه آینده است" بی‌تردید از جمله کتابهایی است که به سبب وفور اطلاعات تاریخی عرضه شده در آن، خواننده را به نحو مبسوطی با وقایع نزدیک به سه دهه از تاریخ پرفراز و نشیب کشورمان آشنا می‌سازد و از این جهت مطالعه این کتاب می‌تواند بسیار مفید باشد. 


خبرگزاری فارس