28 تیر 1393
روایت سحریهای «بازداشتگاه رمادی»
حمید عیوضیان سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی فکه، هنگام انجام عملیات به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد و پس از ده روز تحمل بازجویی و شکنجه به اردوگاه الرمادیه منتقل شد.
در اردوگاه به علت ضرب و شتم و شکنجه نگهبانان عراقی از دو پا فلج شد و در سال ۱۳۶۷ به توافق دو کشور مبنی بر تبادل اسرای معلول و مجروح این آزاده به ایران اسلامی بازگشت.
کتاب حاضر، خاطرات این دوران سخت و طاقت فرساست که حمید عیوضیان با شرح مشکلات، کمبودها و سختی های دوران اسارت، حوادث و اتفاقات به وقوع پیوسته را برای خوانندگان به تصویر کشیده است.
بخشی از کتاب خاطرات حمید عیوضیان را مرور میکنیم.
«... روزها و ماه ها از پی هم سبقت میگرفتند بی آنکه ما گذشت زمان را احساس کنیم. حساب ساعتها، روزها و ماه ها از دستمان خارج شده بود و تنها به چیزی که فکر میکردیم وضع موجود بود.
بدین طریق یکی از ماه های خوب خدا، از راه رسید؛ ماه رمضان؛ ماهی که از یک سو مقاومت و از سوی دیگر، گرفتاریهای متعددی را برای بعثیون کافر به وجود میآورد. در این ماه، حال دیگری داشتیم. برای روزه گرفتن با مشکلات متعددی روبهرو بودیم، مشکلاتی مثل نداشتن آب و غذای کافی، نداشتن استراحت، و مزید بر همه اینها، آزار و اذیت نیروهای عراقی بود که روزهگرفتن را برای ما مشکل میکرد. اما با تمام این مشکلات اکثراً، روزه میگرفتیم و کلاسهای قرائت قرآن و غیره را با شور و اشتیاق بیشتری دنبال میکردیم.
روزهگرفتن ما، اکثر سربازان عراقی را که به هر نحو آنها را از توجه به خود و خدا دور کرده بودند، برانگیخته بود. یک شب، موقع سحر، مشغول سحریخوردن بودیم و داشتیم غذای شب قبل را که برای سحری نگه داشته بودیم، میخوردیم که چشممان خورد به یکی از نگهبانان که بهتزده از پنجره چشم به ما داشت. از فرط تعجب دست روی دست میکوبید.
صبح همان روز وقتی که بچهها او را دیدند علت تعجباش را از او پرسیدند. نگهبان عراقی با همان حالت تعجباش جواب داد: «نه! مگر میشود؟ من و امثال من در اینجا با اینکه سه وعده غذای خوب می خوریم، آب سرد مینوشیم و سیگار میکشیم، باز هم همیشه احساس گرسنگی و ضعف میکنیم، آن وقت چگونه امکان دارد شما در این گرمای سوزان، با این غذای کم و یک لیوان آب، بتوانید ۱۷-۱۸ ساعت طاقت بیاورید و روزه بگیرید!»
بچه ها در جواب، قدری او را ارشاد و راهنمایی کردند. البته مشکل میشود گفت که روی او اثر صددرصد مطلوبی گذاشته باشد...»
مهمترین مطالبی که در این کتاب میخوانیم، اینهاست: بازجویی همراه ضرب و شتم و شکنجه، کمبود مواد غذایی، تشنگی و گرسنگی، فیلمبرداری تبلیغاتی، تونل وحشت، وضعیت بهداشت اسرا، کتکزدن وحشیانه با کابل، بازدید نمایندگان صلیب سرخ، محرم و نحوه عزاداری اسرا، کمک اسرا پس از معلولیت، واکسینهکردن اسرا، وادارکردن اسرا برای دیدن فیلمهای تلویزیون، نبود بهداشت و شیوع بیماری، چگونگی برگزاری مراسم دعا بیاطلاع نگهبانان، برگزاری تئاتر، برگزاری کلاسهای درس، نوروز و تحویل سال نو، مسمومیت اسرا، ابتکار اسرا برای حل مشکلات و کمبودها، مجازات نماز جماعت و اذان گفتن، اسرا و ماه رمضان، پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و عکسالعمل اسرا، زیارت حرم ائمه معصومین(ع)، بستریشدن در بیمارستان نیروی هوایی عراق و بیتوجهی پزشکان و آزادی اسرای معلول.
بخشهای دیگری از کتاب «بازداشتگاه رمادی» را که مربوط به زمان عملیات و پیش از اسارت است، میخوانیم:
«... سفر شبانه قدری طولانی شد. سرم را روی صندلی گذاشتم و به خواب رفتم. در یک تکان شدید اتوبوس چشمهایم راباز کردم. نزدیک صبح بود. برای نماز توقف کردیم. بعداز نماز مجدداً اتوبوسها به حرکت خود ادامه دادند. کم کم به منطقه عملیاتی نزدیک میشدیم. بعد از گذشتن از یک دژبانی، وارد مقر جهاد سازندگی شدیم.
توقف ما در مقر جهاد سازندگی تا ساعت ۴ بعدازظهر ادامه داشت. از فرصت استفاده کردیم و با استفاده از حمامهای مقر در جهادسازندگی، خود را شستیم و غسل شهادت نمودیم.
ساعت از ۴ بعدازظهر میگذشت که مجدداً سوار اتوبوسها شدیم و حرکت کردیم. با یکی از بچهها که کنارم نشسته بود، مشغول گفتگو شد. نمیدانم چرا صحبتمان به اسرا و وضعیت آنها در عراق کشیده شد. او در مقابل سؤالات من، توضیحات مفصلی داد که برایم جالب بود. بعداز صحبتهای او، دائم در فکر اسرا بودم و وضعیتی که در آن به سر میبردند.
به سه راهی «فکه» رسیدیم. اتوبوسها ایستادند؛ پیاده شدیم و در ستونهای منظم به راه افتادیم. همه در سکوت حرکت کردیم. اینجا رزمگاه بود. همان جایی که ما مشتاقانه به سویش شتافته بودیم. زمزمه دعاها گوشم را پر کرده بود. همه در یک حالت روحانی با خدای خود راز و نیاز میکردیم. هوا تاریک شده بود و به وضوح آتش تیربارها و توپخانه دشمن دیده میشد.
از موقعیتمان خبر داشتیم: روبروی مان پر از نیروهای دشمن بود، با بیش از ۹۰۰ تانک مدرن. وظیفه ما انهدام نیروهای دشمن بود؛ آن هم توسط یک گردان: گردان «زهیر»...
...به منطقه دشمن رسیدیم. سر راهمان چند کمین وجود داشت که میبایست بدون درگیری از آنها میگذشتیم. هر چند دقیقه یک بار منوّری اطرافمان را روشن میکرد و ما مجبور میشدیم برای استتار بر روی زمین بنشینیم. صدای تیربارهای دشمن و توپخانه آنها، سکوت دشت را هر چند لحظه بر هم میزد.
نیمی از راه را طی کردیم و موفق شدیم کمینهای دشمن را بدون درگیری پشت سر بگذاریم. هنوز مقداری از راه مانده بود که به محوطهای پوشیده از انواع سیمهای خاردار رسیدیم. دل توی دلم نبود. دلهره و اشتیاق دیوانهام کرده بود. یکی از بچهها مسوؤل بازکردن معبر بود، با جدیت کار میکرد. زمان به کندی می گذشت. در همین هنگام، مسوؤل بازکردن معبر، ناگهان پایش به یک تله گیر کرد و مین منوری روشن شد. آه از نهادمان برآمد. بر اثر انفجار مین منور، محوطه مثل روز روشن شد، به دنبال آن آتش سنگین تیربارها به سمت ما باریدن گرفت. در همان ابتدا چند نفر از بچهها شهید شدند. لحظه عجیبی بود. اصلاً پیشبینی چنین وضعی را نکرده بودیم. هر لحظه آتش دشمن سنگینتر میشد و قدرت فکرکردن را از ما سلب مینمود.
نه راه پیش داشتیم و نه میخواستیم به عقب برگردیم. تانکهای دشمن به حرکت درآمده و خط حسابی شلوغ شده بود. فرمانده گروهان دستور حرکت به جلو را داد. با سرعت همراه با چند نفر دیگر، از موانع عبور کردیم و برای انهدام تانکهای دشمن در دشت متفرق شدیم.
گلولهای در آرپیجی گذاشتم و سینهخیز به طرف تانک دشمن حرکت کردم. هر چند دقیقه، خمپارهای در نزدیکیام منفجر میشد. به هر جا نگاه کردم آتش بود و انفجار. از بچهها خبر نداشتم و این موضوع نگرانم میکرد. توکل به خدا کردم و راهم را ادامه دادم. حالا میتوانستم تانکهای دشمن را به وضوح ببینم. آرپیجی را بر شانهام استوار کردم و به نزدیکترین تانک دشمن نشانه گرفتم. گلوله به تانک اصابت نکرد، اما موضع من شناسایی شد و در یک لحظه آتش سنگین دشمن به طرفم باریدن گرفت.
به سرعت از آنجا دور شدم و برای در امان ماندن از گلولهها و ترکشها به فکر کندن سنگر انفرادی افتادم. زود سرنیزهام را درآورده و مشغول کندن زمین شدم. کار خوب پیش میرفت. صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمیشد. در دل دعا میکردم و با جدیت مشغول کندن زمین بودم. ناگهان خمپارهای کنارم منفجر شد. تا آمدم بجنبم و روی زمین دراز بکشم، سوزشی در بازویم احساس کردم. ترکش به بازویم اصابت کرده بود و خون از آنجا به شدت بیرون میزد. چون بدنم گرم بود درد چندانی احساس نمیکردم. با عجله مشغول کندن سنگر شدم و خیلی زود آن را تمام کردم. وقتی توی سنگر رفتم، بازویم را با باندی بستم تا جلو خونریزی را بگیرم. تازه یادم آمد که تنهایم و غریب...»
کتاب «بازداشتگاه رمادی» خاطرات اسیر آزاده، حمید عیوضیان، به کوشش دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سازمان تبلغیات اسلامی، با شمارگان 6هزار و 600 نسخه، 172صفحه، قطع رقعی، در سال 1369 منتشر شده است.
ایبنا