10 شهریور 1400
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری، ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
دیروز در یکی از روزهای انقلاب، هشتم شهریور، که هوای تابستان به پاییز ماسیده بود، حدود ساعت پنج در یکی از روستاهای پیشوا مراسمی غریبانه در امامزادهای نامشخص به اسم «ابراهیم» و معروف به «محمدآباد عربها» که گویی یکی از شهدای پانزده خرداد در آن مدفون است برگزار شد. مساحت قبرستان چیزی حدود یک هکتار و شاید کمتر بود؛ همچون قبرستان بسیاری از روستاها که بزرگی یا سیدی از آن منطقه به صورت امامزاده درآمده و اطراف آن را با درگذشتگانشان دربر گرفتهاند. درختهای قدیمی هم در آنجا بود و از سال 1302 تا اردیبهشت 1400 وفاتیافتگانی در آن دیدم. من و هادی که رسیدیم هنوز پیکر مهندس را از غسالخانه نیاورده بودند. در ضلع شمال غربی امامزاده قبری را آماده کرده بودند. کمی آن طرفتر، عبدالله رنجبر کرمانی، از بازاریهای قدیمی انقلابی و پدر مهندس با غنییاری سر یکی از قبرها نشسته و مشغول صحبت بودند. نزدیک رفتیم، سلام کردیم و تسلیت گفتیم. پیرمرد داشت از خاطراتش میگفت. آثار ایمان در چهره و آرامشش نمایان بود. توگویی که شب جمعه است و به سنت هر هفته تنها آمده به اهل قبور سری بزند. کمی نشستیم. افرادِ معدودِ آمده، پراکنده در محیط همه منتظر بودند؛ خواهر، همسر، دختر، دایی و چند نفر دیگر از اقوام که تعدادشان زیاد نبود. دخترش صبا خیلی بیتابی میکرد؛ بیشتر از همه. دلمان که سوخته بود، آتشی دوباره گرفت. آقای خزایی با طبرزدی آمده بودند و خزایی به او و بازماندگانش تسلی و دلداری میداد. میگفت که خدا از همه به حال بندگان مهربانتر است؛ دنیا همهاش سختی است و آنسو به یقین برای مهندس، که کسی از او بدی ندید، بهتر از اینجاست. شمسآبادی هم آب و ساندیس خیرات میکرد.
غرق خاطرات با مهندس بودم که زینلی از غسالخانه رسید و خواست برای مراسم تشییع به ورودی قبرستان برویم. خدا خیرش دهد، این روزها که حاجی از بیمارستان تا مراسم تدفین پیگیر کارهای مهندس بود، او هم دلسوزانه پای کار بود. ماشین سازمان اموات یک مزدای قدیمی بود با آرمی رنگ و رو رفته. علی سینا و علیرضا، پسر بزرگترش، هم رسیدند. از چند سال قبل که ندیده بودمشان بزرگتر شده بودند، اما هنوز سنی نداشتند. در پایان نوجوانی و یا آغاز جوانی بودند. بیش از هرچیز مبهوت و حیرتزده صحنه را تماشا میکردند و گاهی بیصدا و مظلومانه اشکی میریختند. برای مراسم تدفین هم، آنها داخل قبر رفتند. امان از کرونا که اینجا نیز خودنمایی میکرد. یاد مهندس افتادم که چقدر علیسینا را دوست داشت، به هوش و استعدادش افتخار میکرد و او را بیش از هر کس دیگری یادآور کودکی خودش میدانست. دیگر، همه جمع شدند. بیست، سی نفر هم نمیشدیم. نمایندگان سازمان اموات، چهار نفری که قرار بود اطراف تابوت را بگیرند لباسهای مخصوص پوشاندند تا بیشتر یادمان بیاوند چرا اینجاییم. دو پسر و دو نفر از اقوام تابوت را برداشتند. صدای لااله الا الله برخاست و به راه افتادیم. سه باری ایستادیم و فریاد یا حسین سردادیم. نماز را خزایی خواند با صدایی لرزان و حزین. از آن به بعد هم شتابان به راه افتادیم تا این در کمیاب را در جای تعیینشده پنهان کنیم. سنگ و خشت نهادیم، خاک و اشک ریختیم؛ و تمام. این استاد تاریخ به تاریخ پیوست. وقتی که رفتیم، رفتیم؛ دیگر چه فرقی میکند، یک دقیقه یا هزار سال.
رفت و آرام گرفت و بیقراریهایش برای ایران و فرهنگ و تمدن ایران هم رفت. صدایش در گوشم میپیچید که انقلاب کردیم با چه امیدی، اما چه شد؟ از فیلمهای سینمایی دهه 1960 این طرفتر نیامده بود. در موسیقی هم همینطور. وای که چه عاشقانه و زیبا از خاطراتش و معاشقهاش با این آثار حرف میزد. قرار بود ما را به خیابانهای قدیمی تهران ببرد و اول از همه از کافه نادری شروع کند. آخرین باری که قبل از کرونا استخر میرفتیم نمیدانم چه مناسبتی بود که شهر و خیابان میرداماد را چراغانی کرده بودند، مستانه بهبه میگفت و با هیجان توضیح میداد که وقت چندانی ندارد و باید از این زیباییها استفاده کند. عاشق نور و شهر و زندگی بود و برای همین ساختمان جدید مؤسسه را که در وسط خیابان شلوغ ظفر است به ساختمان قبلی که در باغی چند هزار متری اما تاریک واقع بود، ترجیح میداد.
هنوز مبهوتم، از این همه سرمایهای که در این دو سال گذشته از دست دادیم و نمیدانیم در روزهای آینده چه خواهد شد و به کجا میرویم...
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد