09 آبان 1397
خاطراتی از افتخارات خلبانان دوران دفاع مقدس
دویستونودوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه سوم آبان 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه حسین کاتوزیان، علیرضا نمکی و محمود محمودی به بیان دلاوریهای خلبانان در دوران دفاع مقدس پرداختند.
مأموریت یک ماههای که یک ساله شد
راوی اول برنامه خلبان حسین کاتوزیان بود. وی گفت: «یک ماه قبل از جنگ، از طرف رئیسجمهوری وقت و فرمانده کل قوا به من مأموریت داده شد که یک ماه به شیراز بروم. دقیقاً در آخرین روز مأموریتم، به من مأموریت دادند که هواپیمایی را برای تعمیر و نگهداری به سمت تهران به پرواز دربیاورم. این هواپیما تعمیر شد و قرار بود که ساعت پنج بعدازظهر برای برگشت به سمت شیراز آماده شود. ساعت دو بعدازظهر همان روز [31 شهریور 1359] فهمیدم که به فرودگاه مهرآباد و دیگر فرودگاههای کشور حمله شده است. خودم را به فرودگاه رساندم و متوجه شدم در محلی که هواپیماها را پارک میکنند، یک هواپیمای 707 دچار آتش شده است و اثرات ترکش بمبی که ریخته بودند، سبب شده بود به سایر هواپیماها از جمله هواپیمایی که من برای تعمیر آورده بودم، آسیب برسند. از گروه پروازی خواستم تا با چسب مخصوصی که مقاومت پوشش بدنه را دارد، هواپیما را تا آنجا که امکان تعمیر بود، تعمیر کنند. گروه پروازی مسیر حرکت هواپیما در باند را آماده کردند تا بتوانم پرواز کنم. با ارتفاع و سرعت کم به سمت شیراز پرواز کردم. شاید این افتخار من بود که خلبان اولین هواپیمایی بودم که بعد از حمله بعثیان در آسمان ایران ظاهر شد. هواپیما را به سلامت به فرودگاه شیراز رساندم. علیرغم اینکه آخرین روز مأموریت من در شیراز بود، ولی قبول کردم که برای مدت یک سال در شیراز باقی بمانم.
مأموریت ما در شیراز شروع شد. افتخار من این شد که پیک ویژه را با هواپیمای خودم به پایگاهها برسانم. اتاقی در ستاد نیروی هوایی به نام اتاق جنگ است که صاحبنظران و متخصصان در این اتاق گرد هم میآیند و برنامه جنگ را تدوین میکنند. آن را با قلم مینویسند و در داخل پاکتی که از داخل به رنگ مشکی رنگآمیزی شده و به هیچ وجه حتی در مقابل نور هم قابل رؤیت نیست، قرار میدهند. این مجموعه مأموریتها در داخل کیف ویژهای قرار میگیرد که رمز آن در اختیار مقصد است. مأموریتم این بود که معمولاً بین ساعت سه تا چهار بعدازظهر با هلیکوپتر این محموله را به فرودگاه مهرآباد میبردم. مأموریت پایگاههای شرق کشور را هم بر عهده داشتم. از فرودگاه اصفهان عازم بندرعباس میشدم. بعد از اینکه مأموریت را انجام میدادم، از آنجا عازم بوشهر میشدم. متأسفانه تمام مأموریتها با آتش پدافند همراه میشد و از آنجا عازم شیراز میشدیم. مأموریت ما حدود ساعت سه تا چهار بعدازظهر از فرودگاه مهرآباد شروع میشد و بعد از ساعت 12 شب به اتمام میرسید. این عملیات را ادامه دادم، طوری که موفق شدم در شش ماه اول جنگ، بین خلبانان پایگاه یکم که مهرآباد بود و پایگاه هفتم که شیراز بود، با اختلاف 19 نمره با نفر دوم، رتبه اول را به دست آورم و چند ماه به من ترفیع خارج از نوبت دادند. علاوه بر این مسئولیت، پذیرفتم که افسر ایمنی پایگاه هفتم بشوم و خدمات نسبتاً خوبی را بهجا گذاشتم.
به یاد دارم که یکی از هواپیماهای سوخترسان ما نصف شب از باند 13 فرودگاه شیراز پرواز کرد. آن هواپیما خیلی سنگین بود و بالش در انتهای باند به یکی از دکلهای حفر چاه برخورد کرد. حدود چهار متر از بال سمت راست این هواپیما کنده شد. این هواپیمای 707 برای مأموریت رفت. در یکی از سوختگیریها که میخواستند از بال راستش سوختگیری کنند، متوجه شدند که قسمتی از بال نیست. خلبان با چه درایت و هنری هواپیما را ساعت هفت صبح به زمین پایگاه شیراز رساند. مأموریت من در بخش ایمنی، در اینجا آغاز شد. عکس و فیلم تهیه کردم، به طوری که وقتی فرماندهام سؤال کرد: چه خبر؟ تمام اوضاع را با فیلم، به همراه آن قطعهای که از هواپیما مانده بود، به پایگاه آوردم.
در یکی از مأموریتهایم حادثه بسیار بزرگی از سر من گذشت و این بود که در یکی از پروازهایی که از اهواز به سمت شیراز مأمور بودم، در بین راه، سمت بال راستم به یک هواپیمای شکاری برخورد کرد. ما با دست به هم علامت خوشآمد دادیم و من رفتم و در فرودگاه شیراز نشستم. هفته بعد در یک مهمانی خانوادگی، میزبان، خلبان همان هواپیمای شکاری را دعوت کرده بود. او بدون اینکه من را بشناسد، تعریف کرد که هفته پیش در منطقه بود و گشت هوایی داشت. رادار خبر داد که یک هواپیمای دشمن دارد به مراکز حساس کشور نزدیک میشود و آنها باید آمادگی داشته باشند که آن را سرنگون کنند. او به من نزدیک شده و نمیدانسته است که من خودی هستم. بین خلبان فرمانده و خلبان صندلی عقب درگیری لفظی ایجاد میشود، زیرا خلبان صندلی عقب چند بار دستور میگیرد که شلیک کند، اما خدا میخواهد و دکمه شلیک عمل نمیکند. در نهایت بین دو خلبان درگیری ایجاد میشود که اگر دکمه را نزنی، به محض فرود آمدن مجبورم تو را معرفی کنم، غافل از اینکه علم دیگری در آنجا، در کار بوده است. اگر آن هواپیمای شکاری شلیک میکرد، به دلیل بزرگ بودن سطح هواپیمای من، قطعاً درست به من برخورد میکرد.»
روایت دلاوری رضا لَبیبی
راوی دوم دویستونودوششمین برنامه شب خاطره، استاد خلبان جنگی فانتوم است. در نبرد شکست حصر آبادان حضور داشته و یکی از خلبانان پایگاه هوایی بوشهر بوده است. خلبان علیرضا نمکی گفت: «خاطرات نیروی هوایی از جنگ با خاطرات نیروی زمینی و نیروی دریایی بسیار متفاوت است. خلبانان وقتی روی هدف میرسیدند، مثل جنگ تن به تن بود، حتی میتوان گفت جنگ یک تن با چند تن. نیروی هوایی دو نوع مأموریت داشت؛ مأموریت استراتژیک و مأموریت تاکتیکی. در بخش مأموریتهای استراتژیک، به عنوان لیدر دسته میخواستم بروم و پالایشگاهی را بزنم. به آتش پشتیبانی نیاز داشتم و باید هواپیماهای دیگری همراه ما میآمدند. لیدر دسته باید میتوانست اطلاعات و اخبار هدف را بگیرد. ما حتماً به پشتیبانی نیاز داشتیم تا اگر خلبانی در داخل خاک دشمن سقوط کرد، بداند چه کند تا هلیکوپتر بیاید و او را ببرد.
یک خلبان دلاور و کمنظیر به نام رضا لَبیبی داشتیم. در پروازی که پشت سر هم بودیم، جنگنده او را زدند و اسیر شد. او بعد از اسارت به مقامات بالایی در ایران رسید، چون دلاوری بسیار شجاع بود. یک مرکز نفتی را معرفی کردند و گفتند که اینجا باید منهدم شود. سه بار به این مرکز نفتی حمله کردیم، دو بار ناموفق بودیم و نتوانستیم بزنیم، ولی بار آخر با موفقیت آن را زدیم، جوری که به مدت یک هفته در آتش میسوخت. قرار بود من و رضا با هم این مأموریت را انجام دهیم. پنج روز این مأموریت را دو فروندی تمرین کردیم و روز ششم عازم مأموریت شدیم. شخصی که پروازهایمان را تنظیم میکرد و به جای محمود ضرابی رئیس شده بود، در کابین عقب من نشست. او متخصص لیزر بود و میتوانست اشعه لیزر را به هدف بتاباند. رضا لبیبی دو بمب دو هزار پوندی همراهش بود. در سکوت مطلق بلند شدیم و تمام مسیر را با ارتفاع کم رفتیم، طوری که رادار توپهای عراق هم ما را نمیگرفت. ما مسیر را اینگونه تا هدف رفتیم. ما یکبار این مرکز نفتی را زده بودیم و اینبار میخواستیم ساختمانهایش را منفجر کنیم. اینگونه که یک هواپیما نور لیزر را به هدف میتاباند و یک هواپیما بمبها را میریخت. بمبها اشعه لیزر را دنبال میکردند و دقیقاً به هدف میخوردند. ما دو فروند رفتیم. به هدف رسیدیم و سپس از هم جدا شدیم. طبق تاکتیکی که پیشبینی کرده بودیم، ارتفاع را زیاد کردیم. همه چیز طبق برنامه بود. اگر اشکالی پیش میآمد، من باید میگفتم که رضا بمب نریزد. من لیزر زدم و رضا بمبها را رها کرد و ارتفاع گرفت. دیدم که یک موشک به دنبال او رفت. او داشت از دست آن موشک فرار میکرد. ارتفاعم زیاد بود و اگر آنها از پایین، موشک شلیک میکردند به من نمیرسید. همینطور که نگاه میکردم تا ببینم بمبها به هدف اصابت میکند، دیدم که بمبها به کنار هدف خورند. فهمیدم در آن لحظهای که داشتم به رضا میگفتم: موشک پشت سرت است، شخصی که در کابین عقب من نشسته بود، سرش را از روی دستگاه نشانهروی برداشته بود تا ببیند که موشک به خودش نخورد، در صورتی که من خلبان بودم و اگر موشک میخواست به ما بخورد، من هواپیما را هدایت میکردم و اجازه نمیدادم این اتفاق بیفتد. متاسفانه بمبها هدر رفت. از این اتفاق ناراحت بودم و هدف را به توپ بستم و با خلبان کابین عقب دعوا کردم که چرا این کار را کردی. خلبانها، حتی آنهایی که حرفهای هستند، روی هدف، نباید به هیچ چیزی فکر کنند جز اینکه کارشان را درست انجام بدهند.
در یک عملیات دیگر قرار بود یک پالایشگاه را بزنیم. رضا هم در دسته پروازی جلو ما بود. آنها به هدف رسیدند و بمبها را ریختند، اما رضا را زدند. او قبل از رفتن به من گفته بود که «دیگه جنگم نمیآد، خسته شدم.» او آن روز اسیر شد و حدود ده سال در اسارت بود. ما بعد از آنها رفتیم و آن پالایشگاه را زدیم.»
سختی اسارت و یاران همراه
راوی سوم برنامه سرتیپ آزاده، خلبان محمود محمودی بود. وی گفت: «افرادی مثل شهید اکبر بورانی آنقدر در دوران اسارت تحت فشار بودند که بعد اسارت خیلی راحت ما را ترک کردند. همیشه به او میگفتم خدا اسارت را برای تو رقم زد که یار و یاور ما باشی. او نمونه بود. خدا پنجههای او را برای ایجاد هنر خلق کرده بود. خیاط، آشپز، معمار، بنا و آهنگر بود و نقاشی و خط بلد بود. تمام این هنرها را در سطح عالی میدانست. واقعاً او اسیر شده بود که فقط به ما رسیدگی کند. زمانی که در پایگاه همدان خدمت میکردم، افتخار داشتم که همراهش باشم و فقط من از نظر سلسله مراتب، فرمانده گردان بودم. در پایگاه بوشهر خدمت امیر معظم، علیرضا نمکی بودم. او از خلبانان بسیار باسواد و پروازهای خوبی داشته است. او جوانی بسیار رشید و نمونه بود که بسیار خوب و بهجا از امیر رضا لَبیبی یاد کرد. او هم واقعاً از خلبانهای نمونه ما بود. من به اینکه در کنار آنها بودم، افتخار میکنم.
در اینجا دو نفر از همرزمانی که 10 سال با من به صورت مفقودالأثر، بدون ارتباط با خانواده و بدون دیدار صلیب سرخ در زندان بودند را معرفی کنم: امیر خلبان یوسف احمدبیگی و امیر خلبان محمد حدادی. ما 28 خلبان و 30 غیر خلبان بودیم که به اصطلاح صدام ما را در کیسه انداخته بود. من ارشد دستهای بودم که اسیر شده بود. آنها ابتدا ما را در دو بند مختلف نگهداری میکردند. آنها حتی نمیگذاشتند با هم به هواخوری برویم ولی ما زمانی که بیرون میآمدیم، از طریق پنجرههای کوچکی که برای هواخوری در بند موجود بود، با هم حرف میزدیم. با پیگیریها و درگیریهایی که با مسئول زندان داشتم، آن دری که بین بند ما با آنها گذاشته بودند را باز کردند و اجازه دادند با هم رفت و آمد کنیم. ما میآمدیم و در اتاقهای همدیگر مینشستیم و هواخوریمان با هم بود. هواخوری ما از هفتهای یک تا دو ساعت، یواش یواش به جایی رسید که از صبح تا غروب در را به روی ما باز میکردند و تمام این کارها با اعتصاب غذا و پیگیریهای زیادی انجام شد. این دو نفر از دوستان من، مشت، نمونه خرواری بودند که اسطوره صبر و مقاومت بودند، طوری که من به عنوان یک فرمانده، در اسارت هیچ وقت احساس نکردم مشکل یا مسئلهای دارم.
غیر از اینکه دو سال دوره دانشجویی خلبانی را در آمریکا گذراندم، در دوران خدمتم هم دو دوره به آنجا رفتم. یکی از آنها یک دوره شش ماهه برای جنگ الکترونیک و اطلاعات عملیات بود. اطلاعات عملیات شامل امور اسارت، نگهداری اسیر، بازجویی اسیر و مقاومت در برابر بازجویی هم بود. طبق دستور فرمانده پایگاهی که در آن خدمت میکردم، هشت سال در صبحگاه موظف بودم آموزشهایی که دیده بودم را، هر نوبت در حدود 15 دقیقه به خلبانها آموزش بدهم. آموزشهای خلبانی، در اسارت خیلی مهم بود. خلبانهایی که به آنها آموزش داده بودم، میدانستند که امکان ندارد اسیر را در اسارت بکشند. اسیر خیلی ارزش دارد؛ اول اینکه منبع اطلاعات است و دوم اینکه در تبادل اسرا، آمار اسیر بسیار مؤثر است. از ابتدای اسارتم تا 18 بهمن 1359 به مدت صد روز در انفرادی بودم و سپس به جمع پیوستم. وقتی وارد جمع شدم، دیدم بعضی از خلبانان به دلیل عدم آشنایی با وضعیت نگهداری اسرا، حتی کارهایی کرده بودند که به خودشان آسیب زده بودند. آنها (دشمن) پوست و گوشت اسیر را از بین میبرند، اما او را نمیکشند.»
محمودی در ادامه گفت: «من 75 سالم است و متولد ساری هستم. سال 1343 وارد دانشکده خلبانی شدم. پس از پایان دورههای اولیه و گذراندن آموزشهای پروازی اولیه و قبول شدن در آنها - که آمریکاییها از ما تست زبان و پرواز گرفتند - به آمریکا اعزام شدم و ادامه آموزشهای پروازی را به مدت دو سال در آنجا گذراندم. زمانی که به تهران برگشتم، به گردان اف5 شکاری مهرآباد مأمور شدم. در سال 1345 یا 1346 به گردانهای شکاری فانتوم منتقل شدم. سال 1348 هم به همدان منتقل شدم و افسر جنگنده شکاری بودم تا اینکه به بوشهر رفتم و فرمانده گردان آنجا شدم و افتخار همکاری با آقای نمکی را در آنجا داشتم. در مهرآباد، سرپرست پایگاه بودم و همان روزی که صدام حمله کرد، حدود ساعت دو بود که من به منزل رسیده بودم و هنوز لباس در تنم بود که تماس گرفتند و گفتند: فوراً به پایگاه برگردید، همه پایگاههای ما را زدند. من به مهرآباد رفتم و دیدم شکاریهایی که در آشیانه بودند، صدمهای ندیدهاند، اما به شکاریهایی که جلوی تعمیرگاه بودند، آسیب زده بودند. همه یگانهای هوایی و نظامی در تمام دنیا، برای بهترین کشور همسایه و دوستشان هم پیشبینی این را دارند که یک روز این همسایه دشمن آنها شود. همانطور که عراق کشور همسایه و همدین ما بود و ناگهان صدام به سرش زد و بعدازظهر 31 شهریور 1359 آمد و پایگاههای ما را زد.
ما همیشه طرحهای عملیاتی داشتیم و من به دلیل دورههایی که گذرانده بودم، یکی از اعضای نویسنده طرحها بودم. بر اساس آن طرحها با هواپیماهایی که آماده شده بود، عملیات کردیم و صبح یکم مهر به پایگاههایشان حمله کردیم. از جمله حمله به پایگاه الرشید که با هشت فروند از تهران انجام دادیم و من افتخار خلبانی یک فروند آنها را داشتم. پشتیبانی نیروهایمان در چند مأموریت هوایی در آبادان و اهواز که توسط عراقیها محاصره شده بودند را انجام میدادم، زیرا ما روز اولی که برای عملیات به عراق رفتیم، از نظر بنزین به مشکل برخوردیم و زمانی که به مهرآباد برگشتیم چراغهای خطر بنزینمان روشن شده بود. موقع برگشت که سوختگیری هوایی داشتیم، آنقدر تعدادمان زیاد بود که نمیشد من در نوبت سوختگیری بمانم، زیرا ممکن بود با این کار بنزین جنگندهام تا حدی نباشد که من را به تهران برساند. شرایط اینگونه بود و خلبانهای ما سنگ تمام گذاشتند و شجاعانه با تمام وجودشان جنگیدند و روی صدام را کم کردند. وقتی در اسارت بودم، صدای غرش این هواپیماها را میشنیدم که میآمدند و پایگاه الرشید را میزدند. از شنیدن صدای این هواپیماها جان میگرفتم. به هر حال بعد از گذشت ده سال، 27 روز کمتر، من به صورت مفقودالأثر به ایران برگشتم. بعد از گذراندن 5 تا 6 روز در قرنطینه، ما را به خانوادههایمان تحویل دادند.»
این خلبان ادامه داد: «من از 25 مهر تا 18 بهمن 1359 که به جمع اسیران بیایم، در انفرادی بودم و خیلی دوران سختی بود. زمانی که مسئولان اسرا میآمدند و از طرف صدام برایمان خوراکی و یخ و میوه میآوردند، آن هدیهها را برمیگرداندم، چون قوانین ژنو را میدانستم. سربازهای عراقی از من تشکر میکردند که آن وسیلهها را قبول نمیکردم، چون خودشان آنها را برمیداشتند. آنها به صدام، قائد اعظم میگفتند و من او را صدام حسین صدا میزدم. اعتراض میکردم که چرا ما نباید با بند رو به رو که یک تعداد غیر خلبان را در آن زندانی کردهاید، ارتباط داشته باشیم؟ چرا ما نباید با خانوادهمان ارتباط داشته باشیم و عکس رد و بدل کنیم؟ قبل از جداسازی، یک سال با دوستانی بودم که بعداً آنها را جداسازی کردند. نیمی از افراد، از جمله من و آن دو دوستم که نام بردم را در همان زندان ابوغریب نگه داشتند و نیمی دیگر را به اردوگاه بردند. هر کسی که به اردوگاه رفت، بر اساس ارتباطی که داشت، در نامههایش از ما نام میبرد تا خانوادههایمان از ما اطلاع داشته باشند. افرادی مثل ما که مفقودالأثر نگه داشته شده بودیم، هیچ برتری و ویژگی خاصی نداشتیم. از من که افسر ارشد بودم تا درجهداری که استوار و ستوانیار بودند، در بینمان بودند. از نیروی دریایی هم افرادی در بین ما بودند. خلبان شهید لشکری هم با ما بود. او اولین اسیر بود. به همراه ستوان نعمتی برای شناسایی مرزی رفتند و ضد هوایی عراق آنها را زد. عراقیها در آن زمان حتی بعضی از پاسگاههای مرزی ما را گرفته بودند و صدام به خاک ما تجاوز کرده بود. نعمتی شهید شد و لشکری به اسارت گرفته شد. زمانی که ما آزاد شدیم، صدام، لشکری را نگه داشت. او را هشت سال بعد از ما آزاد کردند و به دلیل فشارهای اسارت، در سن کم سکته کرد.»
محمودی در پایان گفت: «محوطه زندان الرشید که ما در آن بودیم، از شن و ماسه بود. به ما کفش نمیدادند و با دمپایی راه میرفتیم. اسم پسر من سام بود و عراقیها به من ابوسام میگفتند. آنقدر با همرزمانم صمیمی بودم که آنها به من باباسامی میگفتند. اکبر بورانی که همهفنحریف بود، به من گفت: اگر بتوانی از آنها مصالح لازم را بگیری، من با کمک شما کف اینجا را سیمان میکنم. ما یک سرپرست عرب شیعه داشتیم که با من صمیمی بود. از او خواستم تا از شن و ماسههایی که خارج از محوطهمان بود، به ما بدهد تا آنجا را آسفالت کنیم. همان دوستان رزمندهام که معرفی کردم، کیسههای شن و ماسه را به داخل میآوردند و ما خالی میکردیم و اکبر بورانی هم مانند یک مهندس بلوکبندی میکرد. او مسیر آب باز کرد که اگر باران بیاید شیب داشته باشد و آب از در خروجی به بیرون برود. مأمورانی که برای بازدید زندان آمدند، با تعجب پرسیدند که اینها را چه کسی درست کرده است؟ آن مسئول شیعه هم ما را نشان داد و گفت: همینها درست کردهاند. آن مأموران پرسیدند که مگر اینها خلبان نیستند؟ چگونه اینها را درست کردهاند؟ او اکبر بورانی را نشان داد و گفت که زیر نظر او اینها را درست کردهاند. ما در نهایت مجبورشان کردیم که برایمان کفش بیاورند. اوایل، هفتهای دو بار برای پیادهروی اجازه میدادند، ولی بعد از صبح تا عصر آزاد بود و ما زمانبندی میکردیم که یک ساعت فوتبال باشد، یک ساعت بسکتبال باشد و بقیه افراد هم برای پیادهروی و دویدن زمان در اختیارشان قرار میگرفت. تمام این کارها را به پشتیبانی این دوستانم انجام میدادم و به آنها افتخار میکنم. بزرگترین امتیاز اینها این بود که هیچ وقت تقاضای چیزی نداشتند، چون اگر تقاضا میشد، باید با اصرار از عراقیها میگرفتیم. همان جیرهای که به ما میدادند را میخوردیم و خدا را شکر میکردیم. گوشتهایی که به ما میدادند را با لیوانهای پلاستیکی که داشتیم، له میکردیم. اکبر بورانی با همین گوشتها خوراک و کتلت درست میکرد. مسئولان عراقی به من میگفتند که مگر اینجا کجاست؟ شما فکر کردهاید چند روز میخواهید در اینجا بمانید که این درخواستها را میکنید؟ من گفتم: ما پیرو خط حضرت علی(ع) هستیم و طوری زندگی میکنیم که انگار هر لحظه از این دنیا میرویم و باز طوری زندگی کنیم که انگار مادامالعمر در این دنیا هستیم.
من عاشق فوتبال بودم و هستم. یکبار داشتیم بازی میکردیم و امیر خلبان حسین ذوالفقاری در تیم حریف بود. ما با هم پریدیم تا با سر به توپ ضربه بزنیم. ضربه شدیدی درست به نخاع من خورد و از حال رفتم. خدا حفظش کند، احمد کُتّاب که با ما اسیر بود، بر اساس خاطرهای که بعدها همسرم برایم تعریف کرد، بعد از اینکه من به زمین خوردم، دستش را در دهن من گذاشت و مانع از بسته شدن دهنم و برگشت زبانم به داخل و خفه شدنم شد. تا مدت زیادی جای دندان من روی دستش ماند. بعد از این حادثه دوبینی پیدا کردم. آنجا به ما هفتهای دو خرما میدادند و من بسیار به خرما علاقه داشتم. اکبر بورانی پیش من میآمد و میگفت: باباسامی این چهار خرما برای تو باشد و من به او میگفتم: اکبر تو داری به من کلک میزنی. تو میدانی که من دوبینی دارم و دو خرما آوردهای ولی میگویی چهار خرما آوردهام و اکبر میخندید. در نهایت با فشار و اعتصاب بچهها من را به بیمارستان بردند و یک هفته در آنجا تحت نظر پزشک بودم. عکسبرداری از مغز انجام شد و خوشبختانه آسیب مغزی نداشتم. بعد از مدتی یک روز صبح چشمهایم را باز کردم و دیدم که چراغ را یکی میبینم.»
در انتهای این برنامه، از کتاب «کتیبهای بر آسمان» شامل خاطرات سرتیپ دوم خلبان اکبر صیاد بورانی، با حضور همسر آن مرحوم رونمایی شد.
دویستونودوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ ادب و پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه سوم آبان 1397 در سال سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده اول آذر برگزار میگردد.
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستونودوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه سوم آبان 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه حسین کاتوزیان، علیرضا نمکی و محمود محمودی به بیان دلاوریهای خلبانان در دوران دفاع مقدس پرداختند.
مأموریت یک ماههای که یک ساله شد
راوی اول برنامه خلبان حسین کاتوزیان بود. وی گفت: «یک ماه قبل از جنگ، از طرف رئیسجمهوری وقت و فرمانده کل قوا به من مأموریت داده شد که یک ماه به شیراز بروم. دقیقاً در آخرین روز مأموریتم، به من مأموریت دادند که هواپیمایی را برای تعمیر و نگهداری به سمت تهران به پرواز دربیاورم. این هواپیما تعمیر شد و قرار بود که ساعت پنج بعدازظهر برای برگشت به سمت شیراز آماده شود. ساعت دو بعدازظهر همان روز [31 شهریور 1359] فهمیدم که به فرودگاه مهرآباد و دیگر فرودگاههای کشور حمله شده است. خودم را به فرودگاه رساندم و متوجه شدم در محلی که هواپیماها را پارک میکنند، یک هواپیمای 707 دچار آتش شده است و اثرات ترکش بمبی که ریخته بودند، سبب شده بود به سایر هواپیماها از جمله هواپیمایی که من برای تعمیر آورده بودم، آسیب برسند. از گروه پروازی خواستم تا با چسب مخصوصی که مقاومت پوشش بدنه را دارد، هواپیما را تا آنجا که امکان تعمیر بود، تعمیر کنند. گروه پروازی مسیر حرکت هواپیما در باند را آماده کردند تا بتوانم پرواز کنم. با ارتفاع و سرعت کم به سمت شیراز پرواز کردم. شاید این افتخار من بود که خلبان اولین هواپیمایی بودم که بعد از حمله بعثیان در آسمان ایران ظاهر شد. هواپیما را به سلامت به فرودگاه شیراز رساندم. علیرغم اینکه آخرین روز مأموریت من در شیراز بود، ولی قبول کردم که برای مدت یک سال در شیراز باقی بمانم.
مأموریت ما در شیراز شروع شد. افتخار من این شد که پیک ویژه را با هواپیمای خودم به پایگاهها برسانم. اتاقی در ستاد نیروی هوایی به نام اتاق جنگ است که صاحبنظران و متخصصان در این اتاق گرد هم میآیند و برنامه جنگ را تدوین میکنند. آن را با قلم مینویسند و در داخل پاکتی که از داخل به رنگ مشکی رنگآمیزی شده و به هیچ وجه حتی در مقابل نور هم قابل رؤیت نیست، قرار میدهند. این مجموعه مأموریتها در داخل کیف ویژهای قرار میگیرد که رمز آن در اختیار مقصد است. مأموریتم این بود که معمولاً بین ساعت سه تا چهار بعدازظهر با هلیکوپتر این محموله را به فرودگاه مهرآباد میبردم. مأموریت پایگاههای شرق کشور را هم بر عهده داشتم. از فرودگاه اصفهان عازم بندرعباس میشدم. بعد از اینکه مأموریت را انجام میدادم، از آنجا عازم بوشهر میشدم. متأسفانه تمام مأموریتها با آتش پدافند همراه میشد و از آنجا عازم شیراز میشدیم. مأموریت ما حدود ساعت سه تا چهار بعدازظهر از فرودگاه مهرآباد شروع میشد و بعد از ساعت 12 شب به اتمام میرسید. این عملیات را ادامه دادم، طوری که موفق شدم در شش ماه اول جنگ، بین خلبانان پایگاه یکم که مهرآباد بود و پایگاه هفتم که شیراز بود، با اختلاف 19 نمره با نفر دوم، رتبه اول را به دست آورم و چند ماه به من ترفیع خارج از نوبت دادند. علاوه بر این مسئولیت، پذیرفتم که افسر ایمنی پایگاه هفتم بشوم و خدمات نسبتاً خوبی را بهجا گذاشتم.
به یاد دارم که یکی از هواپیماهای سوخترسان ما نصف شب از باند 13 فرودگاه شیراز پرواز کرد. آن هواپیما خیلی سنگین بود و بالش در انتهای باند به یکی از دکلهای حفر چاه برخورد کرد. حدود چهار متر از بال سمت راست این هواپیما کنده شد. این هواپیمای 707 برای مأموریت رفت. در یکی از سوختگیریها که میخواستند از بال راستش سوختگیری کنند، متوجه شدند که قسمتی از بال نیست. خلبان با چه درایت و هنری هواپیما را ساعت هفت صبح به زمین پایگاه شیراز رساند. مأموریت من در بخش ایمنی، در اینجا آغاز شد. عکس و فیلم تهیه کردم، به طوری که وقتی فرماندهام سؤال کرد: چه خبر؟ تمام اوضاع را با فیلم، به همراه آن قطعهای که از هواپیما مانده بود، به پایگاه آوردم.
در یکی از مأموریتهایم حادثه بسیار بزرگی از سر من گذشت و این بود که در یکی از پروازهایی که از اهواز به سمت شیراز مأمور بودم، در بین راه، سمت بال راستم به یک هواپیمای شکاری برخورد کرد. ما با دست به هم علامت خوشآمد دادیم و من رفتم و در فرودگاه شیراز نشستم. هفته بعد در یک مهمانی خانوادگی، میزبان، خلبان همان هواپیمای شکاری را دعوت کرده بود. او بدون اینکه من را بشناسد، تعریف کرد که هفته پیش در منطقه بود و گشت هوایی داشت. رادار خبر داد که یک هواپیمای دشمن دارد به مراکز حساس کشور نزدیک میشود و آنها باید آمادگی داشته باشند که آن را سرنگون کنند. او به من نزدیک شده و نمیدانسته است که من خودی هستم. بین خلبان فرمانده و خلبان صندلی عقب درگیری لفظی ایجاد میشود، زیرا خلبان صندلی عقب چند بار دستور میگیرد که شلیک کند، اما خدا میخواهد و دکمه شلیک عمل نمیکند. در نهایت بین دو خلبان درگیری ایجاد میشود که اگر دکمه را نزنی، به محض فرود آمدن مجبورم تو را معرفی کنم، غافل از اینکه علم دیگری در آنجا، در کار بوده است. اگر آن هواپیمای شکاری شلیک میکرد، به دلیل بزرگ بودن سطح هواپیمای من، قطعاً درست به من برخورد میکرد.»
روایت دلاوری رضا لَبیبی
راوی دوم دویستونودوششمین برنامه شب خاطره، استاد خلبان جنگی فانتوم است. در نبرد شکست حصر آبادان حضور داشته و یکی از خلبانان پایگاه هوایی بوشهر بوده است. خلبان علیرضا نمکی گفت: «خاطرات نیروی هوایی از جنگ با خاطرات نیروی زمینی و نیروی دریایی بسیار متفاوت است. خلبانان وقتی روی هدف میرسیدند، مثل جنگ تن به تن بود، حتی میتوان گفت جنگ یک تن با چند تن. نیروی هوایی دو نوع مأموریت داشت؛ مأموریت استراتژیک و مأموریت تاکتیکی. در بخش مأموریتهای استراتژیک، به عنوان لیدر دسته میخواستم بروم و پالایشگاهی را بزنم. به آتش پشتیبانی نیاز داشتم و باید هواپیماهای دیگری همراه ما میآمدند. لیدر دسته باید میتوانست اطلاعات و اخبار هدف را بگیرد. ما حتماً به پشتیبانی نیاز داشتیم تا اگر خلبانی در داخل خاک دشمن سقوط کرد، بداند چه کند تا هلیکوپتر بیاید و او را ببرد.
یک خلبان دلاور و کمنظیر به نام رضا لَبیبی داشتیم. در پروازی که پشت سر هم بودیم، جنگنده او را زدند و اسیر شد. او بعد از اسارت به مقامات بالایی در ایران رسید، چون دلاوری بسیار شجاع بود. یک مرکز نفتی را معرفی کردند و گفتند که اینجا باید منهدم شود. سه بار به این مرکز نفتی حمله کردیم، دو بار ناموفق بودیم و نتوانستیم بزنیم، ولی بار آخر با موفقیت آن را زدیم، جوری که به مدت یک هفته در آتش میسوخت. قرار بود من و رضا با هم این مأموریت را انجام دهیم. پنج روز این مأموریت را دو فروندی تمرین کردیم و روز ششم عازم مأموریت شدیم. شخصی که پروازهایمان را تنظیم میکرد و به جای محمود ضرابی رئیس شده بود، در کابین عقب من نشست. او متخصص لیزر بود و میتوانست اشعه لیزر را به هدف بتاباند. رضا لبیبی دو بمب دو هزار پوندی همراهش بود. در سکوت مطلق بلند شدیم و تمام مسیر را با ارتفاع کم رفتیم، طوری که رادار توپهای عراق هم ما را نمیگرفت. ما مسیر را اینگونه تا هدف رفتیم. ما یکبار این مرکز نفتی را زده بودیم و اینبار میخواستیم ساختمانهایش را منفجر کنیم. اینگونه که یک هواپیما نور لیزر را به هدف میتاباند و یک هواپیما بمبها را میریخت. بمبها اشعه لیزر را دنبال میکردند و دقیقاً به هدف میخوردند. ما دو فروند رفتیم. به هدف رسیدیم و سپس از هم جدا شدیم. طبق تاکتیکی که پیشبینی کرده بودیم، ارتفاع را زیاد کردیم. همه چیز طبق برنامه بود. اگر اشکالی پیش میآمد، من باید میگفتم که رضا بمب نریزد. من لیزر زدم و رضا بمبها را رها کرد و ارتفاع گرفت. دیدم که یک موشک به دنبال او رفت. او داشت از دست آن موشک فرار میکرد. ارتفاعم زیاد بود و اگر آنها از پایین، موشک شلیک میکردند به من نمیرسید. همینطور که نگاه میکردم تا ببینم بمبها به هدف اصابت میکند، دیدم که بمبها به کنار هدف خورند. فهمیدم در آن لحظهای که داشتم به رضا میگفتم: موشک پشت سرت است، شخصی که در کابین عقب من نشسته بود، سرش را از روی دستگاه نشانهروی برداشته بود تا ببیند که موشک به خودش نخورد، در صورتی که من خلبان بودم و اگر موشک میخواست به ما بخورد، من هواپیما را هدایت میکردم و اجازه نمیدادم این اتفاق بیفتد. متاسفانه بمبها هدر رفت. از این اتفاق ناراحت بودم و هدف را به توپ بستم و با خلبان کابین عقب دعوا کردم که چرا این کار را کردی. خلبانها، حتی آنهایی که حرفهای هستند، روی هدف، نباید به هیچ چیزی فکر کنند جز اینکه کارشان را درست انجام بدهند.
در یک عملیات دیگر قرار بود یک پالایشگاه را بزنیم. رضا هم در دسته پروازی جلو ما بود. آنها به هدف رسیدند و بمبها را ریختند، اما رضا را زدند. او قبل از رفتن به من گفته بود که «دیگه جنگم نمیآد، خسته شدم.» او آن روز اسیر شد و حدود ده سال در اسارت بود. ما بعد از آنها رفتیم و آن پالایشگاه را زدیم.»
سختی اسارت و یاران همراه
راوی سوم برنامه سرتیپ آزاده، خلبان محمود محمودی بود. وی گفت: «افرادی مثل شهید اکبر بورانی آنقدر در دوران اسارت تحت فشار بودند که بعد اسارت خیلی راحت ما را ترک کردند. همیشه به او میگفتم خدا اسارت را برای تو رقم زد که یار و یاور ما باشی. او نمونه بود. خدا پنجههای او را برای ایجاد هنر خلق کرده بود. خیاط، آشپز، معمار، بنا و آهنگر بود و نقاشی و خط بلد بود. تمام این هنرها را در سطح عالی میدانست. واقعاً او اسیر شده بود که فقط به ما رسیدگی کند. زمانی که در پایگاه همدان خدمت میکردم، افتخار داشتم که همراهش باشم و فقط من از نظر سلسله مراتب، فرمانده گردان بودم. در پایگاه بوشهر خدمت امیر معظم، علیرضا نمکی بودم. او از خلبانان بسیار باسواد و پروازهای خوبی داشته است. او جوانی بسیار رشید و نمونه بود که بسیار خوب و بهجا از امیر رضا لَبیبی یاد کرد. او هم واقعاً از خلبانهای نمونه ما بود. من به اینکه در کنار آنها بودم، افتخار میکنم.
در اینجا دو نفر از همرزمانی که 10 سال با من به صورت مفقودالأثر، بدون ارتباط با خانواده و بدون دیدار صلیب سرخ در زندان بودند را معرفی کنم: امیر خلبان یوسف احمدبیگی و امیر خلبان محمد حدادی. ما 28 خلبان و 30 غیر خلبان بودیم که به اصطلاح صدام ما را در کیسه انداخته بود. من ارشد دستهای بودم که اسیر شده بود. آنها ابتدا ما را در دو بند مختلف نگهداری میکردند. آنها حتی نمیگذاشتند با هم به هواخوری برویم ولی ما زمانی که بیرون میآمدیم، از طریق پنجرههای کوچکی که برای هواخوری در بند موجود بود، با هم حرف میزدیم. با پیگیریها و درگیریهایی که با مسئول زندان داشتم، آن دری که بین بند ما با آنها گذاشته بودند را باز کردند و اجازه دادند با هم رفت و آمد کنیم. ما میآمدیم و در اتاقهای همدیگر مینشستیم و هواخوریمان با هم بود. هواخوری ما از هفتهای یک تا دو ساعت، یواش یواش به جایی رسید که از صبح تا غروب در را به روی ما باز میکردند و تمام این کارها با اعتصاب غذا و پیگیریهای زیادی انجام شد. این دو نفر از دوستان من، مشت، نمونه خرواری بودند که اسطوره صبر و مقاومت بودند، طوری که من به عنوان یک فرمانده، در اسارت هیچ وقت احساس نکردم مشکل یا مسئلهای دارم.
غیر از اینکه دو سال دوره دانشجویی خلبانی را در آمریکا گذراندم، در دوران خدمتم هم دو دوره به آنجا رفتم. یکی از آنها یک دوره شش ماهه برای جنگ الکترونیک و اطلاعات عملیات بود. اطلاعات عملیات شامل امور اسارت، نگهداری اسیر، بازجویی اسیر و مقاومت در برابر بازجویی هم بود. طبق دستور فرمانده پایگاهی که در آن خدمت میکردم، هشت سال در صبحگاه موظف بودم آموزشهایی که دیده بودم را، هر نوبت در حدود 15 دقیقه به خلبانها آموزش بدهم. آموزشهای خلبانی، در اسارت خیلی مهم بود. خلبانهایی که به آنها آموزش داده بودم، میدانستند که امکان ندارد اسیر را در اسارت بکشند. اسیر خیلی ارزش دارد؛ اول اینکه منبع اطلاعات است و دوم اینکه در تبادل اسرا، آمار اسیر بسیار مؤثر است. از ابتدای اسارتم تا 18 بهمن 1359 به مدت صد روز در انفرادی بودم و سپس به جمع پیوستم. وقتی وارد جمع شدم، دیدم بعضی از خلبانان به دلیل عدم آشنایی با وضعیت نگهداری اسرا، حتی کارهایی کرده بودند که به خودشان آسیب زده بودند. آنها (دشمن) پوست و گوشت اسیر را از بین میبرند، اما او را نمیکشند.»
محمودی در ادامه گفت: «من 75 سالم است و متولد ساری هستم. سال 1343 وارد دانشکده خلبانی شدم. پس از پایان دورههای اولیه و گذراندن آموزشهای پروازی اولیه و قبول شدن در آنها - که آمریکاییها از ما تست زبان و پرواز گرفتند - به آمریکا اعزام شدم و ادامه آموزشهای پروازی را به مدت دو سال در آنجا گذراندم. زمانی که به تهران برگشتم، به گردان اف5 شکاری مهرآباد مأمور شدم. در سال 1345 یا 1346 به گردانهای شکاری فانتوم منتقل شدم. سال 1348 هم به همدان منتقل شدم و افسر جنگنده شکاری بودم تا اینکه به بوشهر رفتم و فرمانده گردان آنجا شدم و افتخار همکاری با آقای نمکی را در آنجا داشتم. در مهرآباد، سرپرست پایگاه بودم و همان روزی که صدام حمله کرد، حدود ساعت دو بود که من به منزل رسیده بودم و هنوز لباس در تنم بود که تماس گرفتند و گفتند: فوراً به پایگاه برگردید، همه پایگاههای ما را زدند. من به مهرآباد رفتم و دیدم شکاریهایی که در آشیانه بودند، صدمهای ندیدهاند، اما به شکاریهایی که جلوی تعمیرگاه بودند، آسیب زده بودند. همه یگانهای هوایی و نظامی در تمام دنیا، برای بهترین کشور همسایه و دوستشان هم پیشبینی این را دارند که یک روز این همسایه دشمن آنها شود. همانطور که عراق کشور همسایه و همدین ما بود و ناگهان صدام به سرش زد و بعدازظهر 31 شهریور 1359 آمد و پایگاههای ما را زد.
ما همیشه طرحهای عملیاتی داشتیم و من به دلیل دورههایی که گذرانده بودم، یکی از اعضای نویسنده طرحها بودم. بر اساس آن طرحها با هواپیماهایی که آماده شده بود، عملیات کردیم و صبح یکم مهر به پایگاههایشان حمله کردیم. از جمله حمله به پایگاه الرشید که با هشت فروند از تهران انجام دادیم و من افتخار خلبانی یک فروند آنها را داشتم. پشتیبانی نیروهایمان در چند مأموریت هوایی در آبادان و اهواز که توسط عراقیها محاصره شده بودند را انجام میدادم، زیرا ما روز اولی که برای عملیات به عراق رفتیم، از نظر بنزین به مشکل برخوردیم و زمانی که به مهرآباد برگشتیم چراغهای خطر بنزینمان روشن شده بود. موقع برگشت که سوختگیری هوایی داشتیم، آنقدر تعدادمان زیاد بود که نمیشد من در نوبت سوختگیری بمانم، زیرا ممکن بود با این کار بنزین جنگندهام تا حدی نباشد که من را به تهران برساند. شرایط اینگونه بود و خلبانهای ما سنگ تمام گذاشتند و شجاعانه با تمام وجودشان جنگیدند و روی صدام را کم کردند. وقتی در اسارت بودم، صدای غرش این هواپیماها را میشنیدم که میآمدند و پایگاه الرشید را میزدند. از شنیدن صدای این هواپیماها جان میگرفتم. به هر حال بعد از گذشت ده سال، 27 روز کمتر، من به صورت مفقودالأثر به ایران برگشتم. بعد از گذراندن 5 تا 6 روز در قرنطینه، ما را به خانوادههایمان تحویل دادند.»
این خلبان ادامه داد: «من از 25 مهر تا 18 بهمن 1359 که به جمع اسیران بیایم، در انفرادی بودم و خیلی دوران سختی بود. زمانی که مسئولان اسرا میآمدند و از طرف صدام برایمان خوراکی و یخ و میوه میآوردند، آن هدیهها را برمیگرداندم، چون قوانین ژنو را میدانستم. سربازهای عراقی از من تشکر میکردند که آن وسیلهها را قبول نمیکردم، چون خودشان آنها را برمیداشتند. آنها به صدام، قائد اعظم میگفتند و من او را صدام حسین صدا میزدم. اعتراض میکردم که چرا ما نباید با بند رو به رو که یک تعداد غیر خلبان را در آن زندانی کردهاید، ارتباط داشته باشیم؟ چرا ما نباید با خانوادهمان ارتباط داشته باشیم و عکس رد و بدل کنیم؟ قبل از جداسازی، یک سال با دوستانی بودم که بعداً آنها را جداسازی کردند. نیمی از افراد، از جمله من و آن دو دوستم که نام بردم را در همان زندان ابوغریب نگه داشتند و نیمی دیگر را به اردوگاه بردند. هر کسی که به اردوگاه رفت، بر اساس ارتباطی که داشت، در نامههایش از ما نام میبرد تا خانوادههایمان از ما اطلاع داشته باشند. افرادی مثل ما که مفقودالأثر نگه داشته شده بودیم، هیچ برتری و ویژگی خاصی نداشتیم. از من که افسر ارشد بودم تا درجهداری که استوار و ستوانیار بودند، در بینمان بودند. از نیروی دریایی هم افرادی در بین ما بودند. خلبان شهید لشکری هم با ما بود. او اولین اسیر بود. به همراه ستوان نعمتی برای شناسایی مرزی رفتند و ضد هوایی عراق آنها را زد. عراقیها در آن زمان حتی بعضی از پاسگاههای مرزی ما را گرفته بودند و صدام به خاک ما تجاوز کرده بود. نعمتی شهید شد و لشکری به اسارت گرفته شد. زمانی که ما آزاد شدیم، صدام، لشکری را نگه داشت. او را هشت سال بعد از ما آزاد کردند و به دلیل فشارهای اسارت، در سن کم سکته کرد.»
محمودی در پایان گفت: «محوطه زندان الرشید که ما در آن بودیم، از شن و ماسه بود. به ما کفش نمیدادند و با دمپایی راه میرفتیم. اسم پسر من سام بود و عراقیها به من ابوسام میگفتند. آنقدر با همرزمانم صمیمی بودم که آنها به من باباسامی میگفتند. اکبر بورانی که همهفنحریف بود، به من گفت: اگر بتوانی از آنها مصالح لازم را بگیری، من با کمک شما کف اینجا را سیمان میکنم. ما یک سرپرست عرب شیعه داشتیم که با من صمیمی بود. از او خواستم تا از شن و ماسههایی که خارج از محوطهمان بود، به ما بدهد تا آنجا را آسفالت کنیم. همان دوستان رزمندهام که معرفی کردم، کیسههای شن و ماسه را به داخل میآوردند و ما خالی میکردیم و اکبر بورانی هم مانند یک مهندس بلوکبندی میکرد. او مسیر آب باز کرد که اگر باران بیاید شیب داشته باشد و آب از در خروجی به بیرون برود. مأمورانی که برای بازدید زندان آمدند، با تعجب پرسیدند که اینها را چه کسی درست کرده است؟ آن مسئول شیعه هم ما را نشان داد و گفت: همینها درست کردهاند. آن مأموران پرسیدند که مگر اینها خلبان نیستند؟ چگونه اینها را درست کردهاند؟ او اکبر بورانی را نشان داد و گفت که زیر نظر او اینها را درست کردهاند. ما در نهایت مجبورشان کردیم که برایمان کفش بیاورند. اوایل، هفتهای دو بار برای پیادهروی اجازه میدادند، ولی بعد از صبح تا عصر آزاد بود و ما زمانبندی میکردیم که یک ساعت فوتبال باشد، یک ساعت بسکتبال باشد و بقیه افراد هم برای پیادهروی و دویدن زمان در اختیارشان قرار میگرفت. تمام این کارها را به پشتیبانی این دوستانم انجام میدادم و به آنها افتخار میکنم. بزرگترین امتیاز اینها این بود که هیچ وقت تقاضای چیزی نداشتند، چون اگر تقاضا میشد، باید با اصرار از عراقیها میگرفتیم. همان جیرهای که به ما میدادند را میخوردیم و خدا را شکر میکردیم. گوشتهایی که به ما میدادند را با لیوانهای پلاستیکی که داشتیم، له میکردیم. اکبر بورانی با همین گوشتها خوراک و کتلت درست میکرد. مسئولان عراقی به من میگفتند که مگر اینجا کجاست؟ شما فکر کردهاید چند روز میخواهید در اینجا بمانید که این درخواستها را میکنید؟ من گفتم: ما پیرو خط حضرت علی(ع) هستیم و طوری زندگی میکنیم که انگار هر لحظه از این دنیا میرویم و باز طوری زندگی کنیم که انگار مادامالعمر در این دنیا هستیم.
من عاشق فوتبال بودم و هستم. یکبار داشتیم بازی میکردیم و امیر خلبان حسین ذوالفقاری در تیم حریف بود. ما با هم پریدیم تا با سر به توپ ضربه بزنیم. ضربه شدیدی درست به نخاع من خورد و از حال رفتم. خدا حفظش کند، احمد کُتّاب که با ما اسیر بود، بر اساس خاطرهای که بعدها همسرم برایم تعریف کرد، بعد از اینکه من به زمین خوردم، دستش را در دهن من گذاشت و مانع از بسته شدن دهنم و برگشت زبانم به داخل و خفه شدنم شد. تا مدت زیادی جای دندان من روی دستش ماند. بعد از این حادثه دوبینی پیدا کردم. آنجا به ما هفتهای دو خرما میدادند و من بسیار به خرما علاقه داشتم. اکبر بورانی پیش من میآمد و میگفت: باباسامی این چهار خرما برای تو باشد و من به او میگفتم: اکبر تو داری به من کلک میزنی. تو میدانی که من دوبینی دارم و دو خرما آوردهای ولی میگویی چهار خرما آوردهام و اکبر میخندید. در نهایت با فشار و اعتصاب بچهها من را به بیمارستان بردند و یک هفته در آنجا تحت نظر پزشک بودم. عکسبرداری از مغز انجام شد و خوشبختانه آسیب مغزی نداشتم. بعد از مدتی یک روز صبح چشمهایم را باز کردم و دیدم که چراغ را یکی میبینم.»
در انتهای این برنامه، از کتاب «کتیبهای بر آسمان» شامل خاطرات سرتیپ دوم خلبان اکبر صیاد بورانی، با حضور همسر آن مرحوم رونمایی شد.
دویستونودوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ ادب و پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه سوم آبان 1397 در سال سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده اول آذر برگزار میگردد.
پایگاه تاریخ شفاهی ایران