11 مرداد 1400

خاطره رخشنده اولادی از شاهدان حماسه 17 شهریور 1357


 بِسم رَب الشهداء و صدیقین . من یکی از شاهدهای عینی هستم که در روز هفده شهریور و در روزهای قبل از هفده شهریور در تظاهرات مردمی شرکت می‌کردم. من با وجود داشتن پنج بچه سعی می‌کردم در این تظاهرات حضور داشته باشم، به خاطر اینکه از رژیم ستمشاهی ستم زیادی دیده بودم. برادرم زندگی مخفی داشت. او دانشجو بود ولی دانشگاه را رها کرد. اینها همه را زندان می کردند، شکنجه می‌کردند. هرچه دلشان می‌خواست با جوانها می‌کردند. در سیاه‌‌چالها آنها را شهید می‌کردند. هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شد، مگر اینکه کسی به خانواده‌اش خبر می‌داد. به هرحال، بعد از روز شانزده شهریور، عصر ، که ما از قیطریه می‌آمدیم، شعار این بود: فردا هفده شهریور هشت صبح میدان ژاله. ما هم در هفده شهریور به اتفاق خانواده، یعنی همسرم، خواهرم و برادرم، به سمت میدان ژاله رفتیم. اطراف میدان، گارد شاه بود. سربازهایشان بودند. همه‌شان مسلح. همه‌شان به حالت آماده‌باش. کاملاً آماده‌باش. نه تنها مسلح بودند، آماده‌باش هم بودند. تظاهرکننده‌ها چهار طرف خیابان را گرفته بودند. هرچه از ساعت هشت می‌گذشت، جمعیت زیادتر هم می‌شد. آن وقت هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که نیروهای مسلحی که به صورت آماده‌باش نشسته‌اند، ممکن است گلوله شلیک کنند. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد. یک عده از برادرها مقداری روزنامه پخش کرده بودند. گفتند این روزنامه‌ها را بگیرید، اگر گاز اشک‌آور پخش شد، این‌ها را آتش بزنید که خفه نشوید. ساعت هشت و نیم هلیکوپترهایی در بالا گشت می‌زدند. سه‌ چهار گلوله از آن بالا شلیک شد، انگار یعنی این‌ که شروع کنید. انگار از روز قبل برنامه‌ریزی شده‌بود. چند گلوله از بالا خالی کردند و از پایین شروع کردند به رگبار بستن بر روی مردم، از چهار سوی میدان به سمت مردم شلیک کردند. تعداد زیادی از مردم همان لحظه‌های اول هراسان شدند. تعدادی هم جری‌تر شدند.
یک عده مجروح شده بودند. بقیه که سالم بودند، روی زمین خوابیدند و از ترسشان بلند نمی‌شدند. منتظر بودند تا موقعیتی پیش بیاید و از صحنه بیرون بروند. من یک بچة دوساله همراهم بود. او را نمی‌توانستم روی زمین بگذارم . دنبال این بودم که کنار یک در یا کنار جوی آبی پناه بگیرم. نگاه کردم دیدم سمت راست من تعداد زیادی مجروح شده‌اند. عده‌ای از مردم آمدند تا مجروحها را از صحنه خارج کنند، من هم به دنبال آنها رفتم. دوباره شروع کردند به رگبار بستن. از جلوی سربازها که رد می‌شدم، گفتم اینها برادرهای شما هستند، چرا شما اینها را به رگبار می‌بندید. فرمانده‌شان آمد جلو و با مشت و لگد به جان من افتاد. شروع کرد به بدوبیراه گفتن. دایماً می‌گفت کجایند حامیان شما که به داد شما برسند. کجایند آنهایی که شما برای آنها شعار می‌دهید. چرا الآن نمی‌آیند، به داد شما برسند؟ همین طور می‌گفت و سربازها هم دوباره شروع کردند به رگبار بستن. دیگر من از آن صحنه بیرون آمدم. هر سمتی نگاه می‌کردم، مجروح ریخته بود. یک عده مجروحین را می‌کشیدند و می‌بردند. یک عده مانده بودند. پنج، شش مجروح را کشیدند و بردند در خانه‌ای و تا چهار بعد از ظهر آنجا نگه داشتند، تا موقعیت کمی مناسب شود و بعد از آنجا خارج کنند و ببرند به بیمارستان. موقعیت طوری نبود که بتوانند مجروحها را به بیمارستان ببرند. گاردیها نمی‌گذاشتند؛ مجروحان را می‌گرفتند و با خود می‌بردند. به نظر من هفده شهریور نقطه عطفی در انقلاب اسلامی بود. شاه فکر می‌کرد که پانزده خرداد همه چیز تمام شد، ولی نمی‌دانست. او مردم را نمی‌شناخت. اینها فکر می‌کردند با چهار تا گلوله و یا هزار شهید می‌توانند مردم را از صحنه خارج کنند. من پنج بچه داشتم. بچه‌ها را بیشتر با خودم می‌بردم. خیلی‌ها هم همین‌طور بودند. هفده شهریور شروع کار بود. ولی شاه فکر می‌کرد پایان کار است. این یک اشتباه محض بود.


کتاب