15 مرداد 1392

پیامدهای دستگیری سید مجتبی طالقانی


پیامدهای دستگیری سید مجتبی طالقانی

به گزارش خبرگزاری فارس، در روزهای انتخابات ریاست جمهوری در خرداد ماه سال جاری و همزمان با حضور آقای سید محمد غرضی به عنوان کاندیدا، نکاتی در باب ریشه‌ها و پیامدهای دستگیری سید مجتبی طالقانی فرزند آیت‌الله سید محمود طالقانی در فروردین ماه سال 1358، مطرح شد که بازتاب‌های آن تا هم‌اینک ادامه دارد. گروه تاریخ «فارس» به نیت شفافیت هرچه بیشتر موضوع، با آقای سید مهدی طالقانی فرزند دیگر آیت‌الله طالقانی و یکی از آگاهان این رویداد گفت و شنودی انجام داده است که نتیجه آن در پی می‌آید. 
 
 
برای نسل جوانی که تاریخ و ماجراهای سال‌های نخستینِ پس از پیروزی انقلاب را به‌ درستی نمی‌داند، شنیدن حرف‌هایی که گاهی اوقات سیاسیون ما می‌زنند، گنگ است، بنابراین بهتر است از ابتدا مروری بر داستانی داشته باشیم که قرار است درباره آن صحبت کنیم و هر جا از آن که محل تشکیک و تردید بود، تأمل و آن را به دقت مرور کنیم. بفرمایید داستان دستگیری برادرتان چگونه اتفاق افتاد؟ ریشه‌های آن به چه مقطعی بازمی‌گردد؟ شما از آن چگونه باخبر شدید و سیر ادامه داستان به چه شکل بود؟
- ریشه‌های این ماجرا به سال 1352 برمی‌گردد، زمانی که من و مجتبی در جایی بودیم و به ما خبر دادند ساواک به خانه ما ریخته است. خود من از نظر سیاسی مشکلی نداشتم. مجتبی همراه من بود. گفتم «بیا برویم خانه و ببینیم ساواک برای چه به آنجا حمله کرده است؟» در همین حین خبر دیگری از خانه رسید که اخوی بزرگ‌ترمان حسین، دایی و زن‌دایی و هر کسی را که در خانه بوده است، غیر از آقا و والده، همه را برده بودند.
برای دستگیری آقا دستوری نداشتند؟
- نه، دیدم مجتبی از اینکه به خانه برگردد خودداری می‌کند و نیامد. من به خانه برگشتم و بلافاصله یک گروه از ساواکی‌ها مرا هم گرفتند و بردند! مادر ما به پدر گفت «آقا! جلوی اینها را بگیرید، دارند همه خانواده را می‌برند!». آقا گفت «ولشان کن. بگذار اینها را ببرند. بچه‌ها اگر در این دوره سنی به زندان بروند، پخته می‌شوند و برمی‌گردند». این حرفی بود که آقا جلوی ساواکی‌ها زد.
به هر حال ما نمی‌دانستیم داستان از چه قرار است. در کمیته مشترک از من و اخوی بازجویی کردند و نهایتاً دیدیم دنبال مجتبی می‌گردند. دست‌خط‌هایی از ما گرفتند، بردند و مقایسه کردند. من تقریبا می‌دانستم مجتبی کجاست، اما به آنها آدرس های غلط دادم و در یک مورد هم آنها را به جاهای پرت بردم!. زمستان و هوا بسیار سرد بود و برایم بسیار سخت که با لباس نازک زندان و دمپایی در آن یخبندان‌ها راه بروم، ولی به هر حال آنها را جاهای پرتی بردم و دست آخر هم دو سه تا کشیده خوردم که این جوان، ما را علاف کرده است و مرا به سلول برگرداندند. مجتبی همان جا بود که از خانواده جدا شد و رفت.
در سال 52؟
- بله، اواخر 52. رفت. قبل از رفتن با آقا تماس گرفته و آقا هم به او گفته بود «حالا که شرایط اینگونه است پس به منزل نیا و از ایران برو». مجتبی از طریق زاهدان به پاکستان و بعد به عراق رفت و بعد هم در لبنان به جنبش فتح ملحق شد و با یاسر عرفات و گروه او بود. البته باید بگویم مجتبی همین جا هم که بود با سازمان مجاهدین ارتباط مختصری داشت، ولی وقتی به آنجا رفت رسماً عضو این سازمان شد. در اواخر سال 53 تغییر ایدئولوژیک در سازمان صورت گرفت و مجتبی به طیف چپ سازمان ملحق شد. مرکزیت چپ سازمان در پاریس بود. اینها به درخواست رادیو ظفار به عدن رفتند و در رادیو ظفار برنامه‌ای را علیه رژیم ایران راه انداختند که آن دوره به یمن لشکرکشی کرده بود.
مجتبی در آنجا گوینده رادیو شد و با خانم محبوبه افرا آشنا شد. خانم محبوبه افرا متولد 1329 و از دانشگاه تهران دکترا گرفته بود و پس از فوت پدر و مادرش، خواهر بزرگ‌ترش رفعت افرا، سرپرستی ایشان را به عهده گرفت. خانم رفعت افرا در جهرم معلم بود. ایشان در تهران ازدواج کرد، با مذهبیون سازمان مجاهدین آشنا شد. بعد هم مدیر دبستان رفاه تهران شد و پس از مدتی تحت تعقیب قرار گرفت و از ایران خارج شد و به عدن رفت. خواهرایشان خانم رفعت افرا قبلا از کشورخارج شده بود و محبوبه خانم هم به اعتبار حضور خواهرش در خارج، ایران را ترک کرد. خانم محبوبه افرا به گفته خیلی‌ها، پس از فوت پدر و مادرش دچار افسردگی شدید و بیماری روانی شده بود و قرص‌های والیوم و ضد افسردگی مصرف می‌کرد. این مطلب در کتاب سازمان مجاهدین به روایت اسناد ساواک، جلد دوم صفحات 76 و 77 که وزارت اطلاعات چاپ کرده موجود است. در آنجا به تفصیل گزارش کرده است که چه کسانی شاهد افسردگی این خانم و قرص خوردنش بوده‌اند.
به هر حال ایشان هم به دنبال خواهرش رفعت به ظفار رفت و چون صدای خوبی هم داشت، برای رادیو مطلب می‌نوشت و با همکاری مجتبی می‌خواند. البته مجتبی می‌گوید «به دلیل همین مشکلاتی که داشت، ارتباطش با بیرون چندان وسیع نبود، به همین دلیل گهگاه مطالب بسیار تند و تیزی علیه کشورهای دیگر منطقه می‌نوشت و من در مواردی این نوع مطالب را تعدیل می‌کردم. او هم دلخور می‌شد، ولی نهایتاً تعدیل‌هایم را می‌پذیرفت». بعدها شوهر خانم محبوبه افرا، یعنی آقای یزدانی یا یزدانیان به مجتبی گفته بود که همسرش یکی دو بار گله کرده است که مجتبی نمی‌گذارد من کارم را بکنم. به هر حال ایشان در آنجا هم همچنان این قرص‌ها را مصرف می‌کرد. نکته بعد اینکه بعدها عده‌ای از دوستان مدعی شده‌اند که ایشان چپ نبوده و مسلمان بوده است!
مدعی هستند که در جریان تغییر ایدئولوژی سازمان، خانم افرا تغییرات ایدئولوژیک را نپذیرفته، در حالی که باید گفت چگونه ممکن است سازمان کسی را که با ایدئولوژی او موافق نیست به عنوان سخنگو و مجری برنامه‌های رادیویی خودش بگذارد؟
اولاً مجتبی می‌گوید «ما هیچ‌وقت ندیدیم ایشان نماز بخواند. از طرف دیگر روزهای جمعه که برای آب‌تنی می‌رفتیم، ایشان هم مایو می‌پوشید و در دریا شنا می‌کرد!». همین نشان می‌دهد چندان هم اهل تقید دینی و تعبد نبوده است. به هر حال بعد از مدتی شوهر خانم محبوبه افرا به پاریس و ستاد سازمان برگشت. البته تا سال 56 حتی عده‌ای از مذهبی‌ها هم با اینکه هنوز اعتقادات خودشان را نگه داشته بودند، با سازمان پیکار همکاری می‌کردند.
به عنوان اینکه دشمن مشترک و واحد داریم و ...
- بله، ولی بعد از 56 کاملاً از هم جدا شدند. مدتی گذشت و خانم رفعت افراد در ظفار دچار بیماری مالاریا شد و فوت کرد، طبیعتا مشکل افسردگی خانم محبوبه افرا تشدید شد.
چون در واقع همه کس خود را از دست داد
- بله، به دنبال این حادثه به پاریس و نزد شوهرش رفت. مجتبی گفت من دیگر با ایشان ارتباطی نداشتم تا شنیدم والیوم خورده و خودکشی کرده است! بسیار هم متأثر شدم. این اتفاق در همان ایامی رخ داده بود که امام خمینی به پاریس رفته بودند. مجتبی می‌گوید من رفتم به تراب حق‌شناس گزارش کار بدهم که گفت قضیه از این قرار است و خیلی ناراحت شدم. جنازه خانم محبوبه افرا را پسرخاله ایشان شهید علی‌اکبر سلیمی جهرمی تحویل گرفت. آقای علی‌اکبر سلیمی جهرمی از شهدای 7 تیر و رئیس سازمان امور استخدامی کشور و انسان بسیار متدینی بود. ایشان هم در آن دوره هیچ‌گونه صحبتی در باره این که خانم محبوبه افرا کشته شده بود، نکرده است. شوهر این خانم، آقای یزدانی هم وقتی به ایران آمد به منزل بهجت ‌خانم، خواهر خانم محبوبه رفت و گفت «ایشان خودکشی کرده است». علاوه بر این افرادی مثل تقی شهرام و رحمانی بعد از دستگیری‌شان در جمهوری اسلامی، حتی زیر بازجویی هم چنین اقراری نکردند.
پس انگاره کشته شدن خانم افرا و نیز اتهام برادرتان مجتبی طالقانی از کجا قوت گرفت؟
- من نمی‌دانم آقای بشارتی در آن دوره، چگونه به خانم بهجت افرا (خواهر دیگر خانم محبوبه افرا) تحمیل کرده است که بگو به من زنگ زده و گفته است نماز می‌خوانم و ثانیاً بگو خودکشی نکرده و او را کشته‌اند! فرض کنیم این حرف‌ها درست باشد و این خانم را کشته باشند. طبق کدام سند و مدرک اثبات کرده‌اند که مجتبی او را کشته است؟ و این در حالی است که تمام افراد مرتبط با این خانم می‌گویند او خودکشی کرده است و اسناد چاپ شده در کتاب «سازمان مجاهدین به روایت اسناد»، چاپ وزارت اطلاعات در سه جلد هم نشان می‌دهد ایشان خودکشی کرده است. حالا آقای بشارتی این حرف را به استناد چه مدرک و سندی می‌زند و چرا در این میان این مسئله را به مجتبی نسبت داده است، جای سؤال دارد.
مجتبی می‌گوید در ایامی که امام در پاریس بودند و من هم می‌رفتم و در برخی ازجمعه بازارهایی که نشریات و اعلامیه‌های گروه‌های مختلف در پاریس عرضه می‌شد، شرکت می‌کردم، شخصی به نام آلادپوش با من در پارک لوکزامبورگ قرار گذاشت. رفتم و بعد از صحبت‌های زیاد، شروع به تهدید من کرد که تو او را کشتی و چه و چه! مجتبی می‌گوید به او گفتم «اینجا فشندک طالقان نیست که بتوانی بدون سند و مدرک هر تهمتی دلت خواست بزنی، اینجا پاریس است و اگر به پزشکی قانونی و دادگستری مراجعه کنی، تمام اسناد و مدارک خودکشی موجود است و تا تحقیقات مفصل نکنند و گواهی ندهند، پرونده مختومه نمی‌شود. چرا به دادگستری مراجعه نمی‌کنی؟» که البته آلادپوش مراجعه نمی‌کند.
آقای غرضی می‌گوید ما جنازه را تحویل گرفتیم! که باید گفت شهید سلیمی جهرمی، پسرخاله متوفی و شوهر او آقای یزدانی حاضر بوده‌اند. به چه مناسبت باید جنازه را تحویل جنابعالی بدهند؟ تراب حق‌شناس درست است که بیمار است، ولی هنوز زنده است و اینها همه شاهد قضیه بوده‌اند. تراب حق‌شناس می‌گوید من آخرین نفری هستم که محبوبه افرا را دیدم و او وصیت نوشت و داد به من، که من هم آن را به آقای سلیمی جهرمی دادم.
به اعتقاد من در آن دوره، مشکل اینها شخص مجتبی نبود، آن زمان مشکلشان شخص مرحوم آیت الله طالقانی بوده است و می‌دانستند آدمی به نام طالقانی هست که جلوی هر نوع سوءاستفاده و قدرت طلبی را در ایرانِ بعد از انقلاب خواهد گرفت و آنها را سر جای خود خواهد نشاند. به همین دلیل هم اینها از راههای مختلف از جمله دادن نسبت قتل به یکی از فرزندان او، سعی داشتند وجهه‌‌اش را ملکوک کنند. الحمدلله و المنّه هم بعد از فوت پدر ما، آقایان غرضی و آقای بشارتی به آنچه می‌خواستند رسیدند و شنیده‌ام که آقای آلادپوش هم در مناطق آزاد وضعیت بدی ندارد !...
نکته مهم در این باره این است که به‌رغم همه این اتهامات، هیچ‌وقت یک پرونده رسمی به صورت اقامه دعوی قضایی در این مورد مطرح نشد و...
و حال آنکه اگر این آقایان خیلی به روشن شدن سرنوشت این خانم علاقمند بودند، در چارچوب دستگاه قضایی پیگیر مسئله می‌شدند، پرونده ‌را مفتوح می‌کردند که مجتبی طالقانی هم بیاید و در دادگاه از خودش دفاع کند.
اولاً که اخیرا مجتبی با وکالت دادن به من، می‌خواهد در این باره شکایت کند، چون به او تهمت زده‌اند و در طول سال‌های اخیر هم، هرازگاهی و به هر مناسبتی این موضوع را مطرح می‌کنند. آقای غرضی تا 17 نفر قتل را به مجتبی نسبت داده است! چه اشکالی دارد که این مسئله یک بار به صورت رسمی و محکمه پسند مطرح و ماجرا روشن شود؟ ثانیا آقای غرضی می‌گوید پرونده‌اش هنوز مفتوح است! این کدام پرونده است که مفتوح است و هیچ‌یک از ما خبر نداریم؟ خاطرم هست بعد از اینکه آقا از مسافرت اعتراضی خود برگشت، مجتبی را نزد آقای هادوی دادستان وقت تهران فرستاد که اگر پرونده‌ای هست، مطرح و تفهیم اتهام و نهایتا رسیدگی شود. مجتبی رفت و یکی دو ساعت بعد برگشت و آقای هادوی به آقا زنگ زد که ما هرچه بررسی کردیم، در این مورد پرونده‌ای ندیدیم!
جالب‌تر این است که آقای بشارتی می‌گوید «من به غرضی حکم دادم که برو مجتبی را دستگیر کن!». به ایشان باید گفت که شما در آن موقع چه کاره بودی که حکم دادی؟ قاضی بودی؟ دادستان بودی؟ مقام قضایی بودی؟ شاید عضوی از شورای مرکزی سپاه بودی! شورای مرکزی سپاه هم در آن روزها متشکل از الی‌ماشاءالله گروه‌های مختلف بود و جالب اینجاست که اکثر آنها هم نه در آن ماجرا دخیل بودند و یا حتی از آن اطلاع داشتند. خاطرم هست در همان روزها آقای محسن رفیق‌دوست پیغام داد که ما در جریان نبودیم، البته اخیرا هم در مصاحبه با نشریه «یادآور » همین نکته را به شکل دیگری تکرار کرده است.
آقای ابوشریف پیغام داد ما در جریان نبودیم. مرحوم شهید محمد منتظری هم پیغام داد که ما در جریان نبودیم. اینها بزرگان سپاه بودند. ما آن موقع‌ها اصلاً اسم آقای بشارتی را هم نشنیده بودیم، ولی بعداً فهمیدیم انگار اصل قضیه، فردی به نام بشارتی است. من بعدها سوابق قبل ازانقلاب ایشان راهم بررسی کردم. آقای بشارتی می‌گوید من در سال 55 به دلیل فضای باز سیاسی که ایجاد شده بود و فشاری که بر رژیم آمد، آزاد شدم! یکی نیست به ایشان بگوید که فضای باز سیاسی در سال 56 بود، نه در سال 55 ! ایشان به دلیل تعهدی که به ساواک داد آزاد شد، نه به خاطر فضای باز سیاسی. احتمالاً اگر پرونده‌اش را هم بررسی کنند، مشخص است. من تعجب می‌کنم که در سال‌های بعد، مگر آدم قحطی بود که آقای هاشمی، کسانی مثل ایشان را با چنین سوابقی در پست‌های کلیدی وزارتی قرار بدهد؟
 
 
شما قبلا گفته بودید که رد پای آقای هاشمی در جریان دستگیری مجتبی و سایر آیت‌الله طالقانی دیده می‌شود، چراکه بعد از دستگیری مجتبی و پیگیری شما و دستگیری غرضی، بلافاصله آقای هاشمی هم ظاهر می‌شود و نقش‌آفرینی میکند ! داستان از چه قرار بود؟
- بهتر است ماجرا را با تفصیل آن نقل کنم. وقتی بچه‌ها دستگیر شدند، ما که اطلاع نداشتیم. من در خیابان مزین الدوله، بهار روبروی بیمارستان ایرانشهر یک گروه امداد را سرپرستی می‌کردم. ساعت حدود 5/2، 3 بعد از ظهر بود که شخصی آمد دم در امداد و گفت « آقا! من نانوا هستم. امروز جلوی نانوائی من در خیابان بهار شیراز عده‌ای آمدند و دو سه نفر را دستگیر کردند. موقعی که داشتند آنها را می‌بردند، داد زدند که مردم! بدانید ما بچه‌های طالقانی هستیم و دارند ما را می‌برند! حالا هم آمده‌ام این را به شما اطلاع بدهم». من زنگ زدم به آقا و پرسیدم «بچه‌ها جایی رفته‌اند؟ شما خبر دارید؟» گفت: «بله، ولی دیر کرده‌اند.» گفتم «دستگیرشان کرده‌اند.» گفت «کی؟» گفتم «نمی‌دانم». آقا به دلیل مسائلی که در کردستان و ترکمن‌صحرا و جاهای دیگر به وجود آمده و تلاش‌هایی که برای ایجاد آرامش در آنجا انجام داده بود، نگران شد...
شاید تصور کرده بود که دستگیرکنندگان عوامل کومله‌ها و حزب دموکرات هستند که می‌خواهند از او انتقام بگیرند
- دقیقاً! علاوه بر این فکر می‌کرد شاید هم ته‌مانده‌های ساواک هستند که اینها را گرفته و برده‌اند، به همین دلیل ما اطلاعیه‌ای به رادیو تلویزیون دادیم که ده دقیقه به ده دقیقه پخش می‌شد. مفاد آن این بود که هر جا این شماره ماشین را دیدید، بدون درگیری متوقف کنید. این اطلاعیه چندین بار پخش شد و من به اتفاق حسین آقا رفتیم و به کمیته‌ها سر زدیم، خبری نبود. نهایتاً برادرم محمدرضا را به همراه تیمی فرستادیم که برود و از سپاه هم پیگیری کند. وقتی محمدرضا و تیم همراهش به سلطنت‌آباد رفتند، در حیاط ماشین ابوالحسن را پیدا می‌کنند و به ما خبر می‌دهند که شخصی به نام غرضی مسئول اینجاست و از ماجرا اظهار بی‌اطلاعی می‌کند! به او می‌گوییم ماشینش اینجاست، می‌گوید از این ماشین‌ها زیادند! می‌پرسیم «با یک شماره؟» دیدیم دارد بی ربط می‌گوید، گفتیم او را بردارید و به منزل بیاورید که بعد او را به خانه آوردند. آقا اصلا حاضر نشد او را ببیند، اما آقای غرضی اخیرا مدعی شده وقتی مرا به آنجا بردند، آقای طالقانی به من گفت «این مجتبای ما نماز می‌خواند!». سؤال این است که آقا اصلاً کی با شما وارد صحبت شد؟
شما آنجا بودید؟
- بله، آقا جز اخم و تخم کار دیگری با او نکرد و تنها به او گفت «خجالت نمی‌کشید؟ کارهای ساواک را تکرار می‌کنید؟» ایشان هم گریه و زاری اعتراف کرد و گفت «بله، ما این کار را کرده‌ایم».
 
 
تا آن زمان قبول نکرده بود که این کار را انجام داده است؟
- نخیر، البته ایشان از زمان دقیق انجام این برنامه خبر نداشت. البته تصمیم داشتند که این کار را انجام دهند اما زمان دقیق آن را به آقای غرضی اطلاع نداده بودند. تازه آن موقع بود که از منزل ما به مقرشان تلفن زد و گفت: «مجتبی را بیاورید». قبل از این داستان تمام مقامات و مسئولین مهم کشور به خانه ما آمدند و رفتند، از جمله آقای دکتر بهشتی و دیگران که چه اتفاقی افتاده است؟ بعد از این داستان‌ها آقای هاشمی آمد که آقا! چه شده است؟ من بروم و ببینم داستان از چه قرار است و بررسی کنم! ایشان موقع رفتن به آقای علی بابایی می‌گوید هوای این محمد آقای ما را داشته باشید! شام به او داده‌اید؟! واقعیت این است که نوع رفتار ایشان با دیگر مسئولانی که آن شب به خانه ما آمدند متفاوت بود. ایشان به شکل متفاوت و البته آشکاری هوای آقای غرضی را داشت.
من در سال‌های اخیر وقتی خاطرات سال 58 آقای هاشمی را خواندم،حقیقتا از ایشان دلگیر شدم. در آنجا نوشته وقتی آقای طالقانی از مسافرت برگشت من در شورای انقلاب به ایشان تذکر دادم! من در جواب ایشان تنها به یک جمله بسنده می‌کنم که «آقای هاشمی شما در آن روزها در جایگاهی نبودید که بخواهید در شورای انقلاب به آیت‌الله طالقانی تذکر بدهید!» من وقتی اسم آقای هاشمی را می‌آورم، دلایلی دارم و واقعاً مایلم روزی فرصتی بشود و با آقای هاشمی راجع به این قضیه صحبت کنم که آقای هاشمی! افراد چرا برای شما اینقدر مهم بودند که این همه پی جوی حال و آینده آنها بودید و هنوز هم آنها را در کنار خود دارید؟ آقای بشارتی همین حالا هم می‌گوید من مشاور ایشان در مجمع تشخیص مصلحت هستم. پس بنابراین حدسی که من زده بودم زیاد غلط نیست، مگر این که آقای هاشمی توضیحی بدهد و بگوید من روی اینها شناختی نداشتم و مرا توجیه کند، آنگاه  من هم قبول و از ایشان عذرخواهی می‌کنم!
نکته دیگر در این ماجرا، میزان نقش سپاه است. اینها کاری کردند که در آن دوره، ماجرا به نام سپاه تمام شد، اما بعدها مشخص شد که پشت این کار، سازمان مجاهدین انقلاب است.
ابداً ربطی به سپاه نداشت. در آن دوره در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی آدم‌های مثبتی هم بودند، ولی نمی‌دانم چرا در آن زمان این حرکت را انجام دادند.
آقای بهزاد نبوی بعدها به نقش خود در این ماجرا، به ویژه در به راه انداختن راهپیمایی در آن روزها اشاره کرد.
درباره آقای بهزاد نبوی حرف و سخن فراوان است. منتها من عادت ندارم وقتی کسی در زندان است و توان دفاع از خود را ندارد، درباره او اتهاماتی را مطرح کنم. امیدوارم ایشان هرچه زودتر از زندان آزاد شود و به این پرسش بدیهی پاسخ دهد که چرا در لحظاتی که آیت‌الله طالقانی به اتفاق مرحوم حاج سید احمد خمینی عازم تهران بودند و به مسافرت خود پایان داده بودند، به ناگاه ایشان و دوستانشان برعلیه آقا اعلام راهپیمایی کردند؟ خاطرم هست که آقا از شنیدن این خبر ناراحت شد و از مرحوم احمد آقا خواست که جلوی آن را بگیرد.
از اینها گذشته سوالات دیگری هم مطرح است. آیا آقای غرضی وابسته به این سازمان بوده است؟ آقای بشارتی وابسته به این سازمان بوده است؟ چون قبلا گفتیم که کلیت سپاه در این ماجرا دخالتی نداشت. مهم‌تر از آن مشکلشان با مرحوم طالقانی چه بوده است؟ چون الان که اظهار علاقه می‌کنند! آن زمان مشکل اینها با مرحوم طالقانی چه بود؟


فارس