13 اسفند 1392

بمب شیمیایی که بوی قورمه سبزی می‌داد


بمب شیمیایی که بوی قورمه سبزی می‌داد

به گزارش خبرنگار تاریخ خبرگزاری فارس علی اصغر گرجی‌زاده رئیس ستاد دفاع ششم نیروی زمینی سپاه پاسداران عصر امروز در مراسم رونمایی از کتاب «زندان الرشید» که خاطرات دوران اسارتش بود، اظهار داشت: به دلایل مختلف هیچ رغبتی در من وجود نداشت که خاطراتم را بگوییم یا بنویسم و اگر اصرار دوستان نبود از جمله آقای خاموشی و مرتضی سرهنگی‌ و شهیدی که به خوابم آمد و گفت : به تو چه مگر این خاطرات به تو تعلق دارد که از گفتن آن صرف‌نظر می‌کنی، من خاطراتم را بازگو نمی‌کردم.

این آزاده دفاع مقدس گفت: من در این کتاب از علی هاشمی گفتم اما نه از همه چیزی که از علی هاشمی دیدم.

وی سپس به چند خاطره از علی هاشمی پرداخت و گفت:‌ علی هاشمی پس از چند بار تماس غلامپور از طریق بی‌سیم که گفت آقای محسن رضایی به من دستور داد که به شما بگویم به عقب برگرد، پشت بی‌سیم گفت، باشد و بعد از آن لبخند ملیحی زد و گفت: چگونه بچه‌های مردم را رها کنم و بروم و من از او پرسیدم در حالی که از زمین و زمان آتش می‌بارد و ما ساعت‌ها در هوای آلوده به شیمیایی نفس می‌کشیم چقدر آرامش داری، گفت: فقط به من یک لطفی بکن وقتی عراقی‌ها ما را دستگیر کردند بگو تو فرمانده‌ای و من راننده چون عراقی‌ها هرکس که هیکل بزرگتر دارد گمان می‌کنند که فرمانده است و من گفتم من نمی‌توانم حقیقت را بگویم می‌گویم تو فرمانده‌ای من راننده.

وی افزود: چند دقیقه بعد عراقی‌ها برای بار چندم بمب شیمیایی انداختند و علی‌ هاشمی گفت چه بوی قورمه‌سبزی می‌دهد و یاد عیالم می‌افتم که تمام غذاهایش خوشمزه‌ است و قورمه‌سبزی‌اش چیز دیگری است و دومین بمب شیمیایی که عراقی‌ها ریختند گفت: چه بوی سیری می‌آید و من می‌ترسم نسل امروز یا نسل‌های آینده بگویند این افراد آدم‌های ویژه‌ای بودند در حالی که اینها افراد معمولی کوچه و خیابان بودند.

گرجی‌زاده ادامه داد: من اصرار کردم که علی شما که خانه‌ات در کیان‌شهر اهواز است و به منطقه جنگی نزدیک است چرا به خانه نمی‌روی که وی جواب داد آیا این امکان برای همه است که به خانه بروند تا من هم بروم.

وی ادامه داد:‌بعد از اتمام تألیف کتاب خاطراتم خودم برخی از داستان‌هایش را باور نکردم چون اگر اصرار انسان فرهیخته و سمجی چون سرهنگی نبود امکان این نبود که من این خاطرات را بگویم.

این آزاده دوران دفاع مقدس گفت: ما در شرایط ویژه‌ای به سر می‌بردیم به گونه‌ای که 40 روز اسهال خونی داشتیم و از کسی شنیده بودیم که خاکستر سیگار اسهال را بند می‌آورد و از عراقی‌ها چند نخ سیگار گرفتیم و خاکسترش را خوردیم و اسهال ما بند آمد می‌خواهند پزشکان باور کنند یا نکنند.

 وی ادامه داد: همچنین من زخمی شدم و استخوانم کف پایم مشخص بود بعد از 40 روز گفتند: استخوان پایت در حال سیاه شده است و دوستان از کیسه‌های توری کثیف توالت بندهای نایلونی را باز کردند و با آن کف پایم را جراحی کردند و دوختند و پس از چند مدت پایم خوب شد که من حقیرترین آدم‌های آن جنگ در کنار سیدناصر حسینی هستم که خاطراتش در کتاب «پایی که جا ماند» منتشر شده است.

وی ادامه داد: در مرحله‌ای که اسیر بودیم یکی از شکنجه‌گران به نام کریم بسیار مرا اذیت کرد حتی چند بار سرم را شکست و به شدت از آن خون می‌ریخت ولی دست از شکنجه برنمی‌داشت ولی من هیچ کینه‌ای از او ندارم چون امام به ما یاد داد که هیچ کینه‌ای نداشته باشیم. وقتی خواستم مرا به زندان دیگر منتقل کنند برای جسد عراقی گریه کردم چرا که به این فکر کردم چرا باید در موقعیتی قرار بگیریم که با یک بچه مسلمان بجنگم.

گرجی‌‌زاده به خاطره دیگری پرداخت و گفت: 40 روز پابرهنه در زندان به توالت کثیفی می‌رفتیم با اینکه پاک نبودیم نماز می‌خواندیم و یکی از هم سلولی‌های من گفت نمازی که ما می‌خوانیم در حالی که کثافت زیر پایمان چسبیده است قبوله؟! من به شوخی گفتم خدا خیلی دلش بخواهد که نماز ما را قبول کند این نمازها بهتر از تمام اعمال ما در گذشته مورد قبول خداوند قرار خواهد گرفت.

فرمانده ستاد دفاع ششم نیروی زمینی سپاه پاسداران گفت:‌ دو تا از هم‌بندی به نام رستم ترکاشوند و محمد سرابی که اهل کرمانشاه بودند و هم بند ما بودند در شب عید غدیر خاطرات خود را از کرمانشاه گفتند که مردم طبق طبق باقلوایی در سینی می‌گذارند و وسط شهر پخش می‌کنند و دل ما را به سمت ایران برد و ما مانند یک مادر فرزند مرده گریه کردیم و فردا صبح ساعت 7 بدترین فرمانده ضد اطلاعات ارتش عراق به بند ما آمد و در سنگین زندان را باز کرد و ما به شدت ترسیدیم که چه خبر شده است.

وی افزود: این ستوان به محض دیدار ما گفت: علی چطوری و گفت من برای این آمده‌ام که شما را ببینم من در دلم گفتم، دوست ندارم ریخت شما را ببینم ستوان گفت: دیروز من کاظمین بودم و به طور ناگهانی صحبت ایرانی‌ها شد و من به مادرم گفتم من چند اسیر ایرانی دارم دیدم مادرم بلافاصله خانه را ترک کرد و بعد از مدتی با یک سبد شیرینی باقلوا یزدی وارد شود و به من گفت: این را برای اسرای ایرانی ببر و من گفتم مادر من افسر اطلاعاتی دولتم چگونه این کار را بکنم و مادرم گفت: من شیرم را حرامت می‌کنم که بعد شیرینی را به ما داد.

وی افزود: من فرد معمولی بودم که در زندان ایمانم کامل شد و حضرت علی (ع)‌ برایم شیرینی آورده است.

از دیگر سخنرانان این مراسم سرهنگی رئیس انتشارات حوزه هنری بود که طی سخنانی گفت: من با فرمانده تیپ 111 عراق که نیروهای ما فاو را از دست او گرفتند در دهه 60، صحبت می‌کردم.

وی افزود: سرهنگی گفت این سرهنگ به ما گفت شبی که نیروهای شما به ما حمله کردند من به محافظان گفتم تحت هیچ شرایطی نگذارید مرا اسیر کنند و مرا را بکشید برای اینکه بعد از اسارت تیکه بزرگ من گوشم است.

سرهنگی گفت: بعد از اسارت مرا با موتوری به قرارگاهی بردند و در زمان نهار سفره گذاشتند و یک بشقاب عدس‌پلو با ماست برایم آوردند. به محض اینکه من نشستم یک فرد دیگری با یک بشقاب عدسی و کاسه نزد من نشست و گفت: محسن رفیق‌دوست فرمانده سپاه هستم و بعد از آن جوان دیگری آمد و گفت: من علی شمخانی فرمانده نیروی دریایی ارتش هستم و فرد دیگری آمد گفت: که وزیر دفاع هستم و آنها همان غذایی را می‌خوردند که من می‌خوردم.

سرهنگی گفت: این سرهنگ اظهار می‌کرد که من با خودم گفتم چه اتفاقی افتاده است که من در حال غذا خوردن با وزیر دفاع و فرمانده سپاه ایران هستم و آنها همان غذایی را می‌خوردند که من می‌خورم.

وی گفت: این سرهنگ نیرو زمینی ارتش عراق گفت: ما وقتی ایرانی‌ها را می‌کشتیم افتخار می‌کردیم ولی بعداً فهمیدیم که چه کسانی را می‌کشیم و اگر ما نیز خودمان و دشمن‌مان را نشناسیم و بجنگیم، جنگ ما ناتمام خواهد شد.

وی در پایان خاطرنشان کرد: اگر فرماندهان ما خاطرات خود را نگویند ما نمی‌توانیم بشناسیم با چه کسی می‌جنگیم خاطرات جنگ کلاه آهنی ادبیات جنگ است.


فارس