20 اسفند 1392

مهدی باکری به ما آموخت که چگونه ابراهیمی باشیم


روزهای پایانی اسفندماه هر سال، ما را به یاد هور و آتش می‌اندازد؛ روزهای خیبر و بدر، روزهای سکوت و سوز، روزهایی که همت و باکری پر کشیدند و روزهایی که ما جاماندیم.‌.‌. حاج همت که خیبری شد. ‌حمید باکری هم چند روز پیش از جزیره مجنون برات کربلا گرفت. مهدی باکری حتی برای شرکت در مراسم بزرگداشت برادر هم جبهه را ترک نکرد. او فقط شکر حق را بجا آورد و افسوس خورد که چرا پیش از برادر به شهادت نرسیده است؛ اما دل تنگی او دیری نپایید.

به گزارش «تابناک»، در بیست‌و‌پنجم بهمن سال 1363 وقتی که نیروهای رشید لشکر عاشورا در عملیات بدر در ساحل دجله با دشمن پنجه در پنجه انداخته بودند، گلوله‌ای میان پیشانی او نشست و او را از عالم خاک رهانید. پیکرش را در قایقی گذاشتند تا به سوی دیگر دجله ببرند، اما در میانه راه یک گلوله آرپی‌جی قایق را در هم شکست و مهدی به همراه امواج دجله رفت تا به دریا بپیوندد.
 

یادش بخیر شهید مهدی باکری پیش از عملیات بدر می‌گفت:
 

همه برادران تصمیم خود را گرفته‌اند، ولی من به خاطر سختی عملیات تأکید می‌کنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم (ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد. مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند، به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حل نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هر گاه خداوند مقاومت ما را دید، رحمت خود را شامل حال ما می‌گرداند.

اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک تن بماند، باید همان یکی مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و نجنگید که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان (‌‌عج‌)‌ است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است.

گردان بلال، قبل از عملیات بدر

 

و سرانجام عملیات بدر ‌ساعت 23 روز 19 /12/ 1363 با ‌رمز مبارک یاالله، یاالله، یاالله و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه، یا فاطمة‌الزهرا، یا فاطمةالزهرا، یا فاطمةالزهرا(س) آغاز ‌و در همان ساعات اولیه، تمامی خطوط و استحکامات دشمن به سرعت در هم کوبیده شد.

آنچه در زیر می‌خوانید، شرحی از سختی‌ها ‌و مقاومت عاشقانه یاران عاشورایی امام خمینی(ره) است که آزاده و جانباز کرامت یزدانی درباره شب دوم عملیات بدر به رشته تحریر درآورده است.


مسافر نور

ساعت حدود یک بامداد بیست‌و‌یکم اسفند سال 1363 است. شب دوم عملیات بدر، شرق دجله، روی جاده بدون هیچ خطری جلو می‌رویم. سکوت همه جا را فرا گرفته است.

صدای جیرجیرک‌ها شنیده می‌شود. بوی خاصی از هور و دجله به مشام می‌رسد. همین طور که پیش می‌رویم، به اطرافم نگاه می‌کنم. صدای جیرجیرک‌ها یک لحظه قطع نمی‌شود. لحظه‌ها به کندی می‌گذرد. سکوت غریبی بر ما حاکم است. همه منتظر درگیری هستیم.

دویست متری که می‌رویم، یکباره انفجاری بلند می‌شود و چنان صدایی می‌آید که همه می‌ریزیم روی زمین. بی اختیار خودمان را می‌کشیم پایین جاده و روی زانو می‌نشینیم و پناه می‌گیریم. گوشم زنگ می‌زند. قلبم به کوبش می‌افتد. همه حیران و سرگردان به اطراف نگاه می‌کنیم.

دشتی،‌ تیربارچی دسته مثل شاخ و شمشاد بلند می‌شود و با تیربارش بخش جلویی جاده را به رگبار می‌بندد. چند لحظه بعد، منورها یکی یکی در دل آسمان می‌ترکند و گُله گُله زمین و هور را روشن می‌کنند. همه خیز می‌رویم در گُرده جاده. دشتی رو زانوهایش می‌نشیند و هر جا را که به چشم می‌بیند به گلوله می‌بندد. ستون پشت سرِ دشتی کُپ کرده است.

همگی ‌در کمرکش جاده دراز به دراز خوابیده‌ایم و صدایی از کسی بیرون نمی‌آید. بی‌سیم‌چی با دست، آنتن را روی زمین می‌خواباند. نفس در سینه‌ها حبس شده است. آرپی‌جی‌زن‌ها، آرپی‌جی‌ها را مثل طفلی به آغوش گرفته‌اند و روی زمین مچاله شده اند. حالا این وضعیت آرام چند دقیقه پیش به جهنمی از دود و تیر و آتش و خاک تبدیل شده و آرامش جای خود را به توفان می‌دهد.


مهدی باکری به ما آموخت که چگونه ابراهیمی باشیم+ ویدئو


با خاموش شدن منورها. نیزار و جاده تاریک می‌شود. به دستور فرمانده، جمجمه‌ها را به خدا می‌سپاریم و بر‌می‌خیزیم و سریع حرکت می‌کنیم. باید سنگر به سنگر با دشمن درگیر شویم. عراقی‌هایی که از سنگرهایشان با حیرانی بیرون می‌آیند و سرگردان و بی هدف شلیک می‌کنند، توسط تیر بار دشتی درو می‌شوند.

دشتی همچنان که تیربار را در دست گرفته، موقع شلیک قبضه را می‌چرخاند به راست و چپ که یک دیوار آتش درست کند تا عراقی‌ها نتوانند به این طرف و آن طرف فرار کنند؛ یعنی تیر تراش می‌زند.

جاده می‌پیچد و ما به سنگر تیربارچی عراقی برخورد می‌کنیم. با تیربار و دوشکا، اریب به رویمان آتش گشوده اند. احتمالا باید به نقطه حساس منطقه رسیده باشیم. سرخی گلوله‌های رسام مسیر هر دو آتشبار را به خوبی خط می‌کشد. تیرهای رسام به طرفم می‌آید. ناخودآگاه چشمانم را می‌بندم. فکر می‌کنم ‌الان است که به صورتم بخورند. ولی صدای آخ و بعد از آن یا زهرای نفر پشت سری مرا از فکر و خیال در‌می‌آورد. یکی از تیربارچی‌های دیگر عراقی از درون سنگری در میان نیزارها برای ایجاد ترس و دلهره فقط به آسمان شلیک می‌کند.

تیرهای رسام سینه آسمان را ستاره باران می‌کند. بچه‌ها یکی یکی از میانمان پَر می‌کشند.

ناله زخمی‌ها زیاد می‌شود. در حالی که حسابی ترسیده‌ام، در پناه منبع آبی که در کنار یک دستشویی صحرایی روی چند تا بلوک جا خوش کرده، جای می‌گیرم و کوله‌ام را باز می‌کنم و وسایل امدادگری را در‌می‌آورم و تلاش می‌کنم با سینه خیز به طرف چند رزمنده مجروح بروم تا زخمشان را مداوا کنم. از سنگر تیربار و دوشکای عراقی مثل جرقه‌هایی که از یک آتش گردان جدا می‌شود، گلوله‌های سرخ به طرفمان می‌آید و مانند تگرگ به سر و کله سنگر‌های گُرده جاده می‌خورند و کمانه می‌کنند. یکی از بچه‌ها، گلویش بر اثر تیری شکافته شده است و صدای خرخر از آن بیرون می‌آید. پَد جنگی را که از کوله پشتی در‌آورده‌ام، روی گلویش می‌گذارم و سفارش می‌کنم که آن را محکم بگیرد. سپس به سراغ دیگری می‌روم. غوغایی شده است. چند تن از بچه‌ها در همین جا شهید شده‌اند.


مهدی باکری به ما آموخت که چگونه ابراهیمی باشیم+ ویدئو
جانباز آزاده کرامت یزدانی


یکی از آرپی‌جی‌زن‌ها در پشت سنگر عراقی جا می‌گیرد و به طرف سنگر تیربار و دوشکا شلیک می‌کند اما به هدف نمی‌خورد. دشتی گویا تیربارش گیر کرده خودش را در یک گودال کوچکی رسانده و با آن ور می‌رود. کمک تیربارچی در کنارش نشسته و با نوارش ور می‌رود.
آرپی جی زن، دوباره گلوله دیگری را در قبضه می‌گذارد و با صدای الله اکبر شلیک می‌کند.

نمی دانم نتیجه اش چه می‌شود. فقط صدای یا مهدی اش توجه مرا به سوی خود جلب می‌نماید. پس از شلیک، تیر مستقیم دوشکا سینه‌اش را شکافته است. از پشت محکم به کناره جاده می‌خورد و دوباره با صورت روی سینه یکی از شهدا می‌افتد و شُرشر خون از لای بادگیر ضد شیمیایی‌اش که بوی باروت گرفته است، جاری می‌شود. کمکی می‌دود و بدون ترس، آرپی‌جی‌اش را بر‌می‌دارد و به پشت سنگر می‌رود تا گلوله را داخل آن بگذارد. دشتی تیربارش را راه انداخته و از توی همان گودال به سمت سنگرهای دوشکا و تیربار شلیک می‌کند. یکی از بچه‌های مجروح که هم سن و سال خودم هست را کشان کشان به طرف سنگر عراقی می‌برم. کاسه زانویش مثل قارچ باز شده است و از حاشیه استخوان‌های سفیدش خون می‌جوشد. فقط آهسته پشت سر هم یا حسین می‌گوید. زانویش را به هر نحوی می‌بندم و دلداری‌اش می‌دهم. بچه‌ها همین طور زمین‌گیر شده‌‌اند. نمی‌دانم چه می‌شود.

‌چند دقیقه بعد، صدای تکبیر بلند می‌شود. از سنگر بیرون می‌آیم. بچه‌ها بلند شده اند و در حالی که تیراندازی می‌کنند، به سمت جلو خیز برداشته‌اند. گویا سنگر دوشکا و تیربار هر دو خاموش شده‌اند. فقط هنوز تیرهای رسام تیربار داخل نیزار آسمان را نقره‌گون کرده است.

پشت سر بچه‌ها حرکت می‌کنم. یکی از بچه‌ها نارنجک را از سمت راست فانسقه‌اش بیرون می‌کشد و به ‌نیزار می‌رود. همچنان که به جلو می‌روم، نگاهی به آسمان می‌اندازم، دیگر از تیرهای رسام خبری نیست.

منظره ای عجیب است؛ منظره ای پر از خون؛ منظره ای پر از کشتن و کشته شدن، پر از جنگ. مرگ جانانه می‌رقصد.

بند پوتینم باز شده و مانع رفتنم است. رو زانو می‌نشینم تا آن را ببندم. از ترس اینکه عراقی‌ها از توی نیزار بیرون بیایند و خفت‌گیرم کنند، همانطور که با بندها ور می‌روم، چشم از نیزار بر نمی‌دارم. یکی از آرپی‌‌جی‌زن‌ها لب جاده رفته و مثل اینکه سوژه‌ای پیدا کرده و قصد شلیک به آن دارد. آتش عقبه قبضه اش آزارم می‌دهد و گوش‌هایم زنگ ممتدی می‌کشد. آتش عقبه آرپی‌جی تا چهارمتر همه چیز را می‌سوزاند و تا ده متر آسیب می‌رساند؛ لذا این آتش خیلی خطرناک است. خیلی از نیروها با همین آتش مجروح شده‌اند.

چند گلوله آرپی جی از وسط شکاف یک خاکریز کنار جاده به طرف ستون پراکنده بچه‌ها اصابت می‌کند که در‌جا سه چهار نفر شهید و دو سه نفر هم مجروح رو دستمان می‌گذارد. به طرف مجروح‌ها می‌روم. دیگر چیزی ندارم تا بتوانم آنها را مداوا کنم. فقط یک پد جنگی بیشتر برایم ‌نمانده است که با آن نمی‌شود کاری کرد.
آسمان غرق در نورانواع منورها می‌شود. منورهای خوشه‌ای هم پشت سر هم همه جا را روشن می‌کند. منورهای خوشه‌ای که تا سطح زمین ریزش می‌کنند و اگر ذره‌ای از آن بر تن کسی بیفتد، تا مغز استخوانش را می‌سوزاند.
بالاخره از لباس خود مجروح‌ها، پارچه‌هایی را قیچی می‌کنم و با هر کلکی زخم‌هایشان را می‌بندم. آنها هم که زخمشان را سطحی‌ فرض می‌کنند، اسلحه‌شان را بر‌می‌دارند و پشت سر بچه‌ها می‌دوند و جلو می‌روند.


تابناک