13 تیر 1400
رشدیه در سال های دشوار
رشدیه و مدرسه جاوید
پس از آنکه رشدیه به کلات تبعید شد، «مکتب» مدرسه نو بیناد رشدیه وضع پریشانی پیدا کرد و اعیان و اشراف فرزندان خود را از مدرسه بیرون آوردند تا مورد خشم عین الدوله، واقع نشوند. رفته رفته مدرسه از شاگردان خالی شد و تنها گروهی از افراد بی بضاعت در آن مدرسه باقی ماندند. پس از بازگشت رشدیه از کلات، که بنا به دعوت و تقاضای دولت انجام گرفت، رشدیه «مکتب» را منحل کرد و شاگردان را به مدارس نزدیک سپرد. قاسمی پویا در این باره می نویسد:
«پس از آنکه میرزا نصرالله خان مشیرالدوله پیرنیا، صدراعظم شد و مخبرالسلطنه را به وزارت علوم برگزید، کوشید به وضع پریشان برخی از مدارس ملی رسیدگی کند و برای هریک کمک خرجی مختصری معین کرد. به مدرسه رشدیه نیز ماهی سی تومان اعانه پرداخت شد، گرچه این کمک ها کفاف مخارج مدرسه را نمی داد ولی بهتر از هیچ بود.
به دنبال اعتراض برخی از شاگردان مدرسه آمریکایی نسبت به دروس این مدرسه که فاقد مطالب اسلامی بود و شکایت آن ها به وزارت معارف، این وزراتخانه تصمیم گرفت که یک مدرسه اسلامی بنا کند. در این مدرسه ضمن تدریس دروس اسلامی، درس هایی شبیه مدرسه آمریکایی نیز در آن آموزش داده می شد. به دنبال این تصمیم، در اواسط سال 1325ق/1907م، به دستور حاج مخبرالسلطنه وزیر علوم باغ و عمارت حاجیه میمنة الملوک خانم اجاره و تعدادی از میز و نیمکت های دارالفنون و مدرسه نظام به آن محل منتقل گردید (شمس الدین رشدیه، ص 132).
برنامه این مدرسه در حدود برنامه دارالفنون و مدرسه آمریکایی بود. شاهزاده منتظم نظام به سمت نظامت مدرسه، وحیدالملک به معلمی زبان انگلیسی، (پیش از وی نصرت الله خان از تحصیلکرده های انگلستان این درس را تدریس می کرد) و پرفسور حبیب الله خان شهاب برای تدریس زبان فرانسه و سید ابوالقاسم خان حکیم معلم ریاضیات دوره دوم مدرسه نظام، برای تدریس ریاضیات دوره دوم برگزیده شدند. در عرض یک سال شمار شاگردان مدرسه از مرز 400 نفر گذشت و فرزندان اعیان و اشراف و دیگر اقشار مردم به این مدرسه روی آوردند. مخبرالسلطنه از تأسیس چنین مدرسه ای بسیار شادمان بود.
کارشکنی در کار مدرسه:
این مدرسه به اندازه ای ترقی کرد که دارالفنون فرتوت آن روز را تحت الشعاع قرار داد. رئیس دارالفنون را این جریان خوش نیامد و اعضای متنفذ این مدرسه را یک یک دعوت کرد و وعده های درخشانی داد که وسایل انحلال مدرسه را فراهم کنند و در مقابل به ایشان در وزارت فرهنگ شغل های مناسبی وعده داد. کارمندان برجسته «حیات جاوید» تطمیع و اغوا شدند و کم کم تنی چند از شاگردان ارشد را که در مدرسه آمریکایی نیز از فعالان بودند با خود همراه کردند.
در آن زمان معمول بود که در مدارس مشق نظام می دادند. مشاق مدرسه حیات جاوید سرهنگ سالار انتظام بود. روزی درحین مشق دادن چوب تعلیم وی به دست یکی از شاگردان گستاخ خورد. شاگردان همین امر را بهانه قرار دادند و دهان به اعتراض گشودند. مدرسه، شاگرد گستاخ را اخراج کرد. شاگردان دیگر به این اخراج اعتراض کردند و بلوایی به پا شد. در این هنگام چند تن از طلاب مدرسه مروی به سرعت وارد مدرسه شدند و رشدیه را از آنجا رهانیده و با خود به بیرون از مدرسه بردند و جان او را نجات دادند.
پس از مدتی اوضاع آرام و گرفت و تطمیع شدگان چیزی به دست نیاوردند. گروهی از معلمان و شاگردان از آن مدرسه رفتند و برنامه دروس مدرسه آمریکایی حذف شد و مدرسه خوب تهران درآمد. شمس الدین رشدیه که این مطالب از نوشته وی به تلخیص ذکر شد، خود در کلاس پنجم آن مدرسه تحصیل تدریس می کرد.» (1)
سال های دشوار زندگی
محمدعلی شاه مدت زیادی نتوانست بر اریکه قدرت تکیه زند. مشروطه خواهان بار دیگر متحد شدند. در شهرهای ایران، مخصوصا در تبریز مردم به جان آمده از استبداد قیام کردند و سرانجام مشروطه طلبان بار دیگر پیروز شدند. محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد و احمدشاه به سلطنت رسید. دوران سلطنت احمدشاه یکی از بحرانی ترین دوره های تاریخ معاصر است. جنگ جهانی از اول آغاز شده بود. ایران اعلام بیطرفی کرده بود اما دولت عثمانی و روسیه که در آن جنگ هولناک نقش اول را داشتند توجهی به بیطرفی ایران نکرده و در جنگ و گریز با یکدیگر بارها به سرزمین ایران تجاوز کردند. مدتی با دخالت انگلیس در اوضاع ایران سلسله قاجاریه منقرض شد و رضا خان پهلوی قدرت را به دست گرفت. رضاشاه بنیان گذار سلسله پهلوی با ایجاد یک حکومت خودکامه تمام دستاوردهای انقلاب مشروطه را از بین برد. (2) در آن دوران میرزا حسن رشدیه مانند همه آزادیخواهان با دشواری های بسیار روبه رو گشت. آخرین ماه های عمر پایه گذار فرهنگ نوین ایران پس تز سقوط حکومت دیکتاتوری رضاشاه بود. وزارت فرهنگ نه در دوران پهلوی از خدمات پایه گذار فرهنگ نوین ایران تجلیل نکرد. پس از سقوط رضاخان، مشکلات مالی او بسیار زیاد شد به گونه ای که با وجود استغنای طبع چندین بار به اداره آموزش و پرورش رجوع کرد تا مسئله حقوق بازنشستگی او هر چه زودتر حل شود.
هرمز رئیس اداره کل بودجه آموزش و پرورش در خاطرات خود می نویسد:
«...روزی پیرمرد خوش سیمایی با ریش بلند وارد اتاقم شد و نشست و پس از معرفی خود گفت: «چندی است وزارت فرهنگ مرا بازنشسته کرده و پیش نویس حکم تقاعدم را تهیه نموده و برای تسجیل و تأمین اعتبار به اداره بودجه فرستاده اند و من آمده ام خواهش کنم که آن [حکم را پس از امضا هرچه] زودتر رد کنید. سه ماه است حقوق نگرفته ام و درمضیقه ام.» من (هرمز) دستور دادم سابقه را آوردند و وقتی چشمم به مبلغ [حقوق بازنشستگی] وی افتاد دود از سرم بلند شد. دیدم او را با ماهی سی و چند تومان بازنشسته کرده اند. پرسیدم «چطور شما حاضر شده اید پس از آن همه سابقه خدمت فرهنگی، که از بنیان گذاران نخستین مدرسه در ایران می باشید، با این حقوق ناچیز بازنشسته شوید؟ چطور از زحمات شما که در راه تحصیل آزادی و برقراری مشروطیت متحمل شده اید، خجالت نکشیده اند؟ او در کمال استغنای طبع جوابم داد: «چه اشکالی دارد؟ باید به رضای خدا راضی شد. من آدم قانعی هستم و انتظاری غیر از این ندارم و بلکه انتظارات خود را برآورده می دانم. من و امثال من انتظار داشتیم که قشون روس در ایران نباشد. خودمان قشون منظم و قوی داشته باشیم، راه آهن بکشیم، مدرسه و دانشگاه دایر کنیم، قانون حکومت کند و مملکت روز به روز ترقی نماید. بحمدالله می بینم بیش تر آن آرزوها برآورده شده و دارد می شود، دیگر چه می خواهم؟ مدتی است به قم رفته ام و قصد دارم تا آخر عمر آنجا باشم. ماهی پنج تومان کرایه خانه می دهم و خودم هستم و زنم. و بچه هایم بزرگ شده و درس خوانده و هریک صاحب شغلی شده اند. قم هم جای ارزانی است و زندگی می گذرد و اگر سختی داشت تحمل می کنیم.»
گفتم: «شما خفض جناح(3) می کنید و نمی خواهید بگویی که سی و چند تومان به هیچ جای زندگی نمی رسد و مسلما به زحمت خواهید افتاد و من ابدا حاضر نیستم چون شما شخص خدمتگزاری را با سی و چند تومان خانه نشین سازم. شما به من مهلت بدهید تا ترتیبی به این کار بدهم.» گفت: «ای آقا، دستم به دامنت. نکنید که کار خراب می شود. سه ماه است می دوم تازه به اینجا رسیده، اگر از جریان خارج شود تا سه ماه دیگر نیز باید بدوم که حتی برای یک هفته اش هم قادر نیستم. خواهش می کنم امضا کنید، بلکه یک یا دو هفته حکم صادر شود و من به حقوقم برسم.»
گفتم: «عجب دارم که دیگران به نحو اتم به مشروطه شان رسیده اند و آتیه خود را تامین کرده اند و شما که پیش کسون تر از آنان بوده اید می گویید راضیم به رضای خدا. چرا دیگران این حرف را نمی زنند؟» گفت: «می دانید که جماعت دو گروه اند، گروهی با اصالت بوده و در کمال تقوا وارد مشروطه شده و آن را به خاطر حقانیت و حقیقتش خواستار بوده اند و گروه دیگر بنده درهم و دینار بوده از آن نمد کلاهی خواسته اند. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. من و عارف و امثال ما فلز مخصوصی هستیم و اهل برد و خورد و یا فکر شکم بودن نیستیم. خواهشمندم امضا فرمایید مرخص شوم.»
گفتم: «با تمام این احوال، من از شما خواهش می کنم حالا که سه ماه صبر کرده اید دو سه روز دیگر نیز صبر کنید و مطمئن باشید که ناراحتتان نخواهم کرد.» فورا به آقای حکمت که وزیر فرهنگ بود، تلفن کردم و وقت خواستم و فردای آن روز ملاقاتش کردم و قضیه را شرح دادم و افزودم که که «چطور شما روا داده اید که چنین شخصی که خدمات صادقانه ای به معارف ایران کرده و به قول حافظ از دیرینه این درگاه است با یک چنین حقوق ناچیزی بازنشسته شود؟»
گفت: «چاره چیست؟ ما محل آن را نداریم و شما که وقتی رئیس حسابداری وزرات فرهنگ هم بوده اید؛ راهنمایی کنید.» گفتم: «محل اعتبار این کار درآمد اوقاف است که گردن کلفت ها می برند و می خورند و شکمشان را گنده تر می کنند.» گفت: «چه خوب راهنمایی کردی!دستور می دهم پیش نویس حکم را عوض کنند.» گفتم: «همین الان در حضور شما من حکم را تغییر می دهم.» و بالاخره در حدود صد و بیست تومان برای رشدیه ماهیانه تهیه کردم و به امضای وزیر مربوطه رسانیده و خود نیز امضا کردم و حکم صادر شد.
رشدیه خوشحال شد و رفت به قم و مدت ها همان مبلغ را حواله کردیم و می گرفت تا اینکه حادثه شهریور 1320 پیش آمد و اوضاع به هم خورد. یک روز باز رشدیه وارد شد. از وضع حقوق و زندگیش پرسیدم، گفت: «مدتی است حقوق را قطع کرده اند و دیگر وجهی حواله نمی شود و در این سال و زمانه سخت ناراحیتم، ولی می سازیم و چاره هم نداریم.»
آن روز آقای صدیق اعلم وزیر فرهنگ بود. ماجرای قطع حقوق رشدیه را گفته و اضافه کردم که در یک چنین اوضاع و احوال و گرانی ارزاق، عوض اینکه حقوق این بیچاره را اضافه بکنند، به کلی قطع کرده اند. وزیر فرهنگ اظهار امتنان کرد و گفت به هر مبلغی که صلاح می دانید حکم صادر کنید.
این بار کوشیدم که میزان حقوق ایشان را همان محل اوقاف به ماهی دو هزار و پانصد ریال بالغ گردد و آقای صدیق اعلم نیز خوشحال شد که وسیله بانی خیر شدن او را فراهم آورده بودم. این بار هر دو سه ماهی خود رشدیه به تهران می آمد و حقوقش را می گرفت و سری هم به من می زد. یک روز به او گفتم که شما با این سن و سال مقتضی نیست که زحمت رفت و آمد را به خود همواره کنید، بهتر است ترتیبی داده شود که در محل حقوق را دریافت بدارید. خندید و گفت: آقای هرمز، خیالت از جانب من راحت باشد. من اطمینان دارم که صد و بیست سال عمر خواهم کرد و این رفت و آمد برایم مفید است.
فردای آن روز در صف اتوبوس ایستاده بود که ناگهان اتوبوسی می رسد و راننده خوشمزگی می کند و مثل اغلب شوفرها می خواهد صف را تا لب جوی عقب ببرد. غافل از آنکه پشت سر مسافرین جوی عمیقی بوده و این پیرمرد نمی تواند خودش را نگاه بدارد. از ترس اینکه مبادا اتوبوس او را زیر بگیرد، ضمن عقب نشینی سریع، تو جوی پرت می شود و پای چپش ار رانش می شکند و قلم پایش نیز خرد می شود. به زحمت او را بر می دارند و توی ماشینی می گذارند و به منزلی که بوده می رسانند. درد پا شدت می کند و بستری می گردد و با همان مرض جهان را بدرود می گوید.
مردی که عمری خدمتگزار جامعه و فدایی صدیق فرهنگ بوده بر اثر ندانم کاری و بی توجهی راننده ای می میرد. روانش شاد باشد.»(4)
پی نوشت ها :
1. مدارس جدید در دوره قاجاریه، صص 316-318.
2. برای آگاهی از زندان های هولناک رضاشاه ر.ک: دیوان ملک الشعرای بهار، بخش حبسیه ها (زندان نامه ها). محمدتقی بهار از وضع زندانیان سیاسی گزارش هایی به شعر گفته است.
3. فروتنی، تواضع.
4. مقاله اقبال یغمایی به نقل از کتاب مدارس جدید در دوره قاجاریه.
منبع: حکیمی، محمود؛ (1387)، با پیشگامان آزادی، اندیشه ها و کوشش های فرهنگی و سیاسی حاج میرزا حسن رشدیه ی تبریزی، تهران: قلم، چاپ دوم، 1387.
سایت راسخون