02 اردیبهشت 1400
فرقان و ریشههای شهادت آیتالله مفتح (گفت و گو با حجتالاسلام دکتر محمدهادی مفتح)
بیتردید ریشههای شهادت چهرههائی چون شهید آیتالله مفتح را باید در عملکرد آنان در جریان انقلاب اسلامی جست؛ بهویژه حساسیت او و اقرانش بر حفظ اصالت دینی نهضت و پیرایش فلسفه و ماهیت آن از التقاط و انحراف. در گفت و گوئی که در پی میآید، حجت الاسلام و المسلمین دکتر محمدهادی مفتح خاطراتی ناگفته و جذاب را از واپسین سالها و نیز ماههای حیات پدر واگویه میکند که میتواند نمایانگر بخشی از علل انتخاب فرقانیان در ترور او باشد.
با سپاس از ایشان که علاوه بر انجام گفت و شنود، نتیجة آن را باز خواندند.
همانطور که در جریان امر هستید، بحث ما پیرامون گروه فرقان و نقطه اتصال آنها با مسجد قبا و نیز آشنائی آنان با شهید مفتح است، چون مسجد قبا از معدود پایگاههای مبارزاتی باقیمانده از یورش ساواک و مطمح نظر همه گروهها، منجمله گروه فرقان بود. نحوة مواجهة شهید مفتح با پدیدة فرقان و نیز حضورشان در مراسم و محافل مسجد قبا چگونه بود؟
از حدود سال 54 و 55 به بعد، مسجد قبا مرکز منحصر به فردی برای فعالیتهای مبارزاتی و انقلابی شده بود. بقیه مساجد، از جمله مسجد جاوید که شهید آیتالله مفتح قبلاً آن را اداره میکردند، مسجد الجواد و حسینیه ارشاد، مسجد هدایت آیتالله طالقانی و مسجد جلیلی آیتالله مهدوی کنی و بسیاری از مراکزی که برای گردهمائی انقلابیون و همفکری آنها وجود داشت، تعطیل شده بودند و تنها مرکز موجود مسجد قبا بود. شاید در درجات بعدی میشد مسجد همت آیتالله ملکی را هم ذکر کرد، ولی آنها در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب نقش کمرنگی داشتند و پایگاه گروهها و اقشار مختلف اهل مبارزه با گرایش اسلامی، مسجد قبا بود.
افراد مختلفی از جریانات متنوع سیاسی در مسجد قبا حضور داشتند. افرادی که بعدها دانستیم با مجاهدین خلق مرتبط هستند تا جوانها و دانشجویان مبارزی که گرایش اسلامی داشتند و بالاخره جناحها و گرایشات گوناگونی که بعد از انقلاب، اختلافات فکری آنها با هم آشکار شد، همه تنها پایگاهشان مسجد قبا بود. طبیعی است که در این تجمعات افرادی از گرایش فرقان هم در آنجا حضور پیدا کرده و فعالیتهائی داشته باشند، مضافاً بر اینکه نکتهای میتوانست گروه فرقان را به مسجد قبا نزدیک کند و آن هم حضور مرحوم شهید حاج تقی حاج طرخانی در هیئت امناء مسجد قبا بود که انسان وارسته و حقیقتاً ایثارگری بود. ایشان هرچند تحصیلات حوزوی و دینی یا دانشگاهی نداشت، اما یک بازاری متدین و مبارز بود و به هر جمعیت و گروهی که احساس میکرد در راستای مبارزات اسلامی حرکت میکند، کمک مالی میکرد. از جمله این گروهها که به مرحوم آقای حاج طرخانی نزدیک شده بودند، گروه فرقان بود. ما بعدها ما متوجه شدیم که منبع اصلی تأمین هزینههای گروه فرقان، مرحوم حاج طرخانی بوده و این جریان البته تا قبل از شهادت مرحوم آقای مطهری و ترور آقای هاشمی رفسنجانی که ماهیت گروه فرقان آشکار شد، ادامه داشت، از آن پس مرحوم حاجطرخانی کمکهای خود را به این گروه قطع کرد و همین هم موجب شد که گروه فرقان ایشان را به شهادت رساند. این شهید بزرگوار از پشتوانههای مالی مسجد قبا و عضو هیئت امنای آن بود و میزان مسئولیت و تعهد مالی که ایشان به عهده گرفت، شاید بیش از سایر اعضا بود. این مسئله تنها چیزی بود که گروه فرقان را به مسجد قبا پیوند میزد.
در آن شبها جمعیتهای چند ده هزار نفری در مسجد قبا و اطراف آن جمع میشدند، و همزمان با اعلامیهها و جزواتی پخش که میشد بعضی کتابها هم بودند که روی آنها با خط قرمز نوشته شده بود «فرقان» و با استنسیل تکثیر شده بودند. ما این جزوهها را در دست مردم میدیدیم که خیلی هم جلب توجه میکرد. مرحوم پدر ممنوعالمنبر بود و حق سخنرانی نداشت، ولی گاهی اوقات به عنوان تذکر، چند کلمهای صحبت میکرد. در چندین مورد ایشان فرمودند که آن جزواتی که با رنگ قرمز روی جلدش نامی نوشته شده، مورد تأئید ما نیست. ایشان نام فرقان را هم ذکر نمیکرد که تبلیغ نشود و به اشارتی میگذشت.
ظاهراً شهید مفتح با خود گودرزی هم صحبت کرده و دیده بودند که سواد درستی ندارد. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟
من این مطلب را از اخوی آقا مهدی شنیدم و جزئیات آن را نمیدانم. ظاهراً این اتفاق در منزل شهید حاج طرخانی پیش آمده بوده. آقا مهدی نقل میکند حاجطرخانی شیخ اکبر گودرزی را به عنوان طلبهای علاقمند و مبارز به پدرم معرّفی می کند و از پدرم میخواهد که به او در مسجد قبا امکان فعّالیّت بدهند. پدر در جلسهای با گودرزی صحبت میکنند و از تحصیلات و سابقه او میپرسند و مشخص میشود که او سوادی ندارد، و لذا با خواهش مرحوم حاج طرخانی موافقت نمیکنند. تفصیلات بیشتر را از آقا مهدی جویا شوید.
شواهد نشان میدهند حساسیتی که فرقانیها نسبت به شهید مطهری داشتند، در مورد شهید مفتح نداشتند، چون یکی از دلائل مخالف فرقانیها با شهید مطهری، مواجهة جدی و قاطع ایشان با برخی از آرای دکتر شریعتی بود، در حالی که شهید مفتح به آن شکل وارد ماجرا نشدند و معتقد بودند که نباید به آن شیوه با دکتر شریعتی مواجه شد. این عده معتقدند نفس بیرون کردن فرقانیها از مسجد قبا باعث شد که شهید مفتح در لیست ترور فرقان قرار بگیرد. نظر شما در این مورد چیست؟
اینکه نحوه برخورد شهید مطهری با شهید مفتح در مورد دکتر شریعتی تفاوت داشت، کاملا روشن است، یعنی شیوه برخورد شهید مطهری با آرای دکتر شریعتی، موافق با برخورد شهید مفتح و شهید بهشتی و شاید بشود گفت با دیدگاه قاطبه افراد محوری نهضت نبود. بعد از درگذشت دکتر شریعتی، مرحوم آقای مطهّری نامهای به امام می نویسد، و وقتی امام به مناسبت شهادت حاجآقا مصطفی در نجف صحبت میکنند، مضامین سخنرانی ایشان با مضامین این نامۀ شهید مطهری که بعدها چاپ شد، تطبیق دارد، گوئی این سخنرانی در واقع نگاهی به نامه آقای مطهری دارد. میدانید که امام به آن نامه آقای مطهری پاسخ مکتوبی ندادند، ولی وقتی انسان به این سخنرانی دقت میکند، میتواند پاسخ بسیاری از نکات مورد اشاره مرحوم آقای مطهری را در آن بیابد. در آنجا مرحوم امام برخوردهای شدیدی را که از سوی بعضی از روحانیون با شخصیت و آرای دکتر شریعتی میشد، قبول ندارند. مضمون سخنان امام در آن سخنرانی به این شکل است که در ابتدا میگویند: «من از روشنفکران گلایه دارم.» و بعد مسائلی را مطرح میکنند که همه آنها اشاره به آراء دکتر شریعتی و مخصوصاً سخنان وی در مورد مرحوم شیخ بهائی و علامه مجلسی است.
امام از این طرف هم میگویند که «من از روحانیون گله دارم» و میفرمایند چرا این نکته را در نظر نمیگیرند که این روشنفکرانی که مبارزه میکنند، علاقمند به سرنوشت کشور هستند و دین دارند. ممکن است بعضی از مسائل تاریخی از جمله نقش مرحوم علامه مجلسی را ندانند، ما هم خیلی چیزها را نمیدانیم. بهتر است با یکدیگر بنشینید و صحبت کنید. شما بالای منبر به آنها توهین نکنید. آخر فحش دادن هم شد کار؟! مشی امام این بود که همیشه سعی میکردند در نزاعهائی که حالت انحراف از جریان اصلی نهضت را داشت، ورود پیدا نکنند، لذا در قضیه دکتر شریعتی هم، نه قبل و نه بعد از انقلاب وارد نشدند. در قضیه «شهید جاوید» هم همین طور. بعد از انقلاب هم امام در یک سخنرانی در قم گفتند که رژیم شاه هرچند وقت یک بار میخواست ما را به شکلی مشغول و از مسیر اصلی منحرف کند، و شهید جاوید را مثال زدند و گمانم اشارهای هم به دکتر شریعتی داشتند.
به نظر میرسد موضعگیریهای شهید مفتح و شهید بهشتی و برخی دیگر از شخصیتهای محوری نهضت هم بر همین اساس بود و آنها با آثار و افکار دکتر شریعتی برخورد چندان صریحی نمیکردند. کتابی تحت عنوان «شریعتی، جستجوگری در مسیر شدن» از شهید بهشتی چاپ شده که حاصل چند سخنرانی ایشان است. ایشان در این کتاب صریحا اظهار میکنند که من با مرحوم شریعتی جلساتی داشتم و ایشان از ما گله میکرد که وقتی من چنین جایگاهی در بین نسل جوان دانشگاهی پیدا کردهام و میتوانم حرف بزنم و حرفم از سوی جوانان شنیده شود، چرا شما نمیآئید به من کمک و راهنمائی و در برخی از زمینهها همکاری کنید؟ چرا اشتباهاتم را متذکر نمیشوید؟
به هرحال تفکر شهید مفتح و شهید بهشتی به این شکل بود که ما نباید جوانانی را که جذب دکتر شریعتی شدهاند، برمانیم. اینها بیشتر به جذب میاندیشیدند تا به دفع و این تفاوت عملکرد شهید مطهری با شهید مفتح و شهید بهشتی و برخی بزرگان دیگر بود.
و اما اینکه گفته شده که فرقان در مسجد قبا پایگاه داشت و بعد اخراج شد، من این نظر را قبول ندارم. این صحبتی هم که یکی از آقایان مطرح کرده بود که شهید مطهری این را به شهید مفتح گفت و بعد ایشان فرقانیها را بیرون کرد و این عامل ترور شهید مفتح شد، درست نیست. و وقتی با اخوی و سایر افراد باسابقة مسجد قبا هم صحبت کردم، اصلا این مطلب را تأئید نکردند و گفتند که فرقان هیچگاه جایگاهی در مسجد قبا نداشت که اخراج شدنشان از آنجا باعث کینه به دل گرفتن از شهید مفتح بشود. آنها هم مثل دیگران حضور داشتند. البتّه صحیح است که عمده کسانی که به مسجد قبا میآمدند طرفدار دکتر شریعتی بودند؛ کما اینکه اکثریّت افراد جامعه دارای چنین نظری بودند و در تظاهرات انقلاب نیز بعد از عکس امام بیشترین عکسی که در دست مردم بود مربوط به دکتر شریعتی بود؛ ولی آیا میتوان گفت که طرفداری از دکتر شریعتی به معنای طرفداری از فرقان و ضدیت با روحانیّت بود؟ خیر، بلکه به جرئت میتوان ادّعا کرد تمامی ایشان کسانی بودند که هم مرحوم شریعتی و هم روحانیّت را قبول داشتند. البته در همان ایّام، افرادی در مسجد قبا بودند که به خود شهید مفتح نیز اعتقادی نداشتند، ولی اینان انگشتشمار بوده و هیچ زمان در امور مسجد نقش مؤثری نداشتند. به هر حال به یقین فرقانیها در مسجد قبا تریبون و حضور رسمی نداشتند که اخراج آنها موجب ترور شهید مفتح شده باشد.
اتفاقا این سئوالی بود که در دادگاه از فرقانیها هم پرسیده شد. از آنها پرسیدند: «شما که ادعا میکنید میخواستید مخالفین دکتر شریعتی را بکشید، مگر آقای مفتح با شریعتی مشکلی داشت؟ مگر آقای هاشمی رفسنجانی با شریعتی مشکلی داشت؟ مگر شهید عراقی و شهید قاضی طباطبائی با شریعتی مشکلی داشتند که آنها را به شهادت رساندید؟ اگر شما میخواستید مخالفین شریعتی را بکشید، چرا به سراغ مخالفین مارکدار شریعتی و کسانی که علناً به او توهین میکردند، نرفتید؟» و آنها از جواب باز میماندند.
در زمینه نگرانی از تفاسیر مارکسیستی از قرآن و نیز حساسیت نسبت به حفظ اصالت دینی نهضت، مشترکات شهید مطهری و شهید مفتح بیش از دیگران بود. مخصوصا در یکی دو سال منتهی به پیروزی انقلاب، این نگرانی بیشتر هم شده بود. حساسیت این دو تن نسبت به تفسیرهای گروه فرقان و نیز افرادی که این گروه تحت تأثیر تفاسیر آنها بودند، تا چه حد موجبات شهادت آنها را فراهم آورد؟
افکار شهید مطهری و شهید مفتح در زمینههای گوناگون مشترکات زیادی داشت، اما این به معنای اختلاف عمیق با دیگران نبود. اینکه حساسیت نسبت به تفاسیر غلط درباره احکام دینی و آیات قرآنی در شهید مطهری و شهید مفتح بیشتر از دیگر بزرگان نهضت بود، من نمیتوانم داوری کنم. من در این حد میتوانم این حرف را تأئید کنم که شهید مطهری و شهید مفتح حساسیت بسیار زیادی داشتند. و البته طبیعی بود کسانی که قصد داشتند با ارائه تفسیرهای انحرافی از قرآن و مبانی دینی، مذهبی انحرافی را پیش پای جوانان بگذارند، اعم از اینکه انگیزههای دنیوی داشتند یا اندیشههای خودشان انحرافی بود، کینه افرادی را که با آنها مقابله فکری میکردند، به دل میگرفتند.
شهید مفتح در مورد انحرافاتی که در جریان انقلاب پدید میآمد، خیلی حساس بودند. در اواخر رژیم پهلوی که رژیم آنقدرها قدرت نداشت که سختگیری و اعمال فشار سابق را داشته باشد و بتواند مانع سخنرانی شهید مفتح بشود، ایشان احساس کردند انحرافی دارد شکل میگیرد و آن این که جبهه ملی بالای اعلامیههایش مینویسد «هدف ما حاکمیت ملی است!» این گروه روی حاکمیت ملی بسیار تأکید میکرد. شهید مفتح در سخنرانیهایشان تأکید میکردند که هدف ما حکومت اسلامی است و ویژگیهای حکومت اسلامی را برمیشمردند و توضیح میدادند که حاکمیّت ملّی در جامعه ما در سایۀ حکومت اسلامی قابل تحقق است . این قضیه به دو سه ماه قبل از پیروزی انقلاب برمیگردد که همه درگرماگرم انقلاب بودند و شاید چندان متوجه این امور نبودند، ولی شهید مفتح حساسیت به خرج دادند و سلسله بحثهای حکومت اسلامی را در مسجد قبا شروع کردند که ناظر بر همین حساسیت ایشان بود.
یادم هست که یک بار در مسجد قبا پیرمردی در اواسط سخنرانی شهید مفتح بلند شد و با شور و هیجان اعتراض کرد که شما چرا این قدر بر حکومت اسلامی اصرار دارید و خودش روی حکومت ملی پافشاری کرد! پدرم با ملاطفت با او صحبت و او را آرام کردند و به سخنرانیشان ادامه دادند. بعد از سخنرانی من از پدر پرسیدم که قضیه چه بود؟ گفتند من این فرد را میشناسم. آدم خوبی است، ولی به جبهه ملی علاقه دارد و میگوید نباید این قدر روی اسلامیت حکومتی که قرار است سر کار بیاید تکیه کرد. میخواهم عرض کنم که ایشان تا این حد روی این مسئله حساسیت داشتند که بهمحض آنکه احساس کردند انحرافی شکل گرفته، موضعگیری و سخنرانی کردند که هدف ما همان گونه که از اسلام و قرآن بر میآید، تشکیل حکومت اسلامی است.
طبیعی است که در پی ابراز این سنخ دقّت نظرها، افرادی کینه شهید مفتح را به دل می گرفتند. خاطرم هست که در نماز عید فطر سال 57 در تپههای قیطریه، شهید مفتح در خطبه نماز، بسیار بر روی لزوم وجود رهبری واحد در انقلاب، تکیه کردند. این تأکید بر وحدت رهبری در آن زمان بر بسیاری از افراد گران آمد. ما در منزل از سوئی شاهد تلفنهای متعدد از سوی پارهای بزرگان نهضت بودیم و از سوی دیگر تماسهای بعضا تهدیدآمیز از سوی مرتبطان یا علاقمندان به شخصیّتهای روحانی دیگر، که از شهید مفتح میخواستند مسئله وحدت رهبری پس گرفته شود و آن شخصیّتها نیز در حدّ و اندازه امام مطرح گردند که البتّه شهید مفتح بر نظر خود در مورد رهبری واحد حضرت امام تأکید و استدلال میکردند.
تهدیدهای گروه فرقان نسبت به شهید مفتح از چه مقطعی آغاز شد و به چه شیوههائی صورت میگرفت؟
این تهدیدها از اوایل پیروزی انقلاب وجود داشت، ولی تا قبل از شهادت مرحوم آقای مطهری چندان جدی تلقی نمیشد. بعد از شهادت ایشان، عدهای از جوانان علاقمند به انقلاب و شهید مفتح آمدند و در واقع خودشان را به ایشان تحمیل کردند و گفتند شما متعلق به خودتان نیستید؛ متعلق به انقلاب هستید و باید از شما حفاظت شود. به منزل ما هم تلفنهای زیادی میشد و مردم با ما و حتی با خود شهید مفتح دعوا میکردند که شما چرا مراقب خودتان نیستید؟ با ما هم دعوا میکردند که چرا ایشان را مجبور نمیکنید که از خودشان مراقبت کنند؟
بعد از شهادت مرحوم مطهری عدهای از جوانان قلهک (که منزل ما در آنجا بود) آمدند و حفاظت از ایشان را داوطلبانه و با اصرار به عهده گرفتند. ایشان سرانجام به خاطر این اصرارها قبول کردند، اما به هیچوجه اجازه ندادند پاسدارهایشان بیشتر از دو نفر باشند. حتی اصرار بود برای ایشان اسکورت بگذارند که نپذیرفتند. این شیوهها را نمیپسندیدند و میگفتند با پاسدار و ماشین ضد گلوله رفت و آمد کردن، ما را از مردم جدا میکند و برای من عذابآور است.این قضیه گذشت تا مسئله ترور آقای هاشمیرفسنجانی پیش آمد. پدرم به آقای هاشمی سر میزدند و پیگیر روند درمان ایشان بودند. یک بار وقتی از بیمارستان برگشتند، گفتند: «آقای هاشمی میگوید مسئلۀ ترور جدی است و باید حفاظت را جدی بگیرید».
تهدیدات به صورت نامه و تلفن و پیغام صورت میگرفت و قضیه ترور نه تنها برای خود شهید مفتح که برای ما هم بسیار عادی شده بود. یک کلت هم به ایشان داده بودند که از خود مراقبت کنند، اما ایشان آن را همیشه از خودشان دور میکردند! یک بار دیدیم که ایشان کلت را از قنداق آن گرفتهاند و میخواهند آن را بالای یخچال بگذارند! ما آن موقع بچه بودیم و به این کار پدرمان خندیدیم. ایشان گفتند: «چرا میخندید؟ خیال میکنید بلد نیستم با آن تیراندازی کنم؟ بلدم و با آن تیراندازی هم کردهام، ولی از این ابزار آدمکشی بدم میآید!»
آن روزها فضای انقلاب و آموزش نظامی و این گونه مسائل بود و ما هم نوجوان بودیم و علاقه داشتیم در این باره چیزهائی بدانیم. خود شهید مفتح نیز پیش از فرمان امام به تشکیل نیروی بسیج، دستور تشکیل گروه آموزش نظامی جوانان در منطقۀ قلهک تحت نظر تعدادی از پاسداران خودشان را داده بودند که من و برادرم نیز در این برنامه آموزش نظامی شرکت میکردیم. ولی ایشان میخواستند با شکل برخوردشان با اسلحه، به ما بفهمانند که از سلاح و ابزار آدمکشی منزجرند، و اسلحه را همراه خود نمیبردند. ضاربین هم دقیقا متوجه این نکته بودند که اگر پاسدارها را بزنند، شهید مفتح برای دفاع از خود اسلحه ندارند.
ایشان به مسائل امنیتی زیاد توجه نمیکردند. از دوران طلبگی، با دوستانشان در قم، از جمله آیتالله مکارم و آیتالله سبحانی هر روز بعد از نماز صبح پیادهروی میکردند و این همواره عادت ایشان بود. بعد از انقلاب هم ایشان همچنان خود را ملتزم میدانستند که هرگاه فرصت مییابند این پیادهروی بعد از نماز صبح را انجام بدهند و در کوچههای اطراف منزل، قدم میزدند. پاسدارها گاهی متوجه میشدند و دنبال ایشان میرفتند.
شهید مفتح از اینکه محافظین نمیگذاشتند مردم به ایشان نزدیک شوند، بسیار معذب بودند.خاطرم هست که هفته قبل از شهادت، آقای مرتضائیفر با ایشان تلفنی صحبت میکرد و از ایشان میخواست که در نماز جمعه شرکت کنند. گفتند: «من خیلی علاقه دارم به نماز جمعه بیایم، ولی وقتی مردم میخواهند به من نزدیک شوند، ابراز علاقه و صحبت کنند، محافظین نمیگذارند و مردم اذیت میشوند. من تحمل ندارم ببینم مردمی که میخواهند بیایند و ابراز علاقه کنند، ناراحت شوند، به همین دلیل از این کار چشمپوشی میکنم.»
بعد از انقلاب با وجود دغدغهها و مشغلههای فراوانی که ایشان داشتند، چه شد که مسجد قبا را ترک نکردند؟
ایشان معتقد بودند که مسجد پایگاه انقلاب است و نباید آن را از دست بدهیم. چند سال قبل به مناسبتی همه اوراق و مدارکی را که از شهید مفتح باقی مانده است، بررسی میکردم و این سند را دیدم که ایشان در همان ماههای اولیه بعد از انقلاب، برای ساماندهی به امور مساجد اقدام کردند. با وجود اشتغالاتی که داشتند، از این امر غفلت نمیکردند و غیر از حفظ و تقویت مسجد قبا، در فکر تقویت و ساماندهی مساجد سراسر کشور هم بودند.
گاهی اوقات پیدا کردن ایشان در طول روز برای ما مشکل بود، اما میدانستیم موقع نماز مغرب و عشاء هرجا که باشند خود را به مسجد قبا میرسانند و برای خود ما که خانوادهشان بودیم، جای مطمئنی که بتوانیم ایشان را پیدا کنیم، مسجد قبا و در حوالی نماز مغرب و عشاء بود. این به خاطر تأکید فراوان خود ایشان به حفظ مساجد و نیز محوریت مسجد قبا بود.
خاطرات شما از نحوه اطلاع ایشان از ترورهای فرقان میتواند جالب باشد. به عنوان نمونه با توجه به دوستی و صمیمیتی که با شهید مطهری داشتند، به تفصیل بفرمائید که چگونه از ترور شهید مطهری مطلع شدند و خاطرات شما از مراسم تشییع و یادبود ایشان چیست؟
مدتی بود که بدون اطلاع پدرم شبها تلفن را قطع میکردیم تا ایشان زمانی برای استراحت داشته باشند. با توجه به کثرت مراجعات به پدرم و انبوهی مسائل ابتدای انقلاب، ما این مسئله راضروری میدانستیم اگرچه همیشه با اعتراض ایشان مواجه بودیم. صبح روز 12 اردیبهشت، من داشتم با گوشی به رادیو گوش میدادم و اخبار ساعت 6 صبح را میشنیدم. خواهرم دبیرستانی بود و داشت در آشپزخانه صبحانه میخورد که به مدرسه برود، ناگهان در اخبار ساعت 6 رادیو گفت: «استاد مطهری را به شهادت رساندند». من احتمال میدادم پدرم به پیادهروی رفته و بقیه افراد خانه خواب باشند و به خواهرم با صدای آرام گفتم: «آقای مطهری را کشتند.» ناگهان دیدم که افراد خانواده از اتاقهایشان بیرون ریختند و پدر و مادرم سراسیمه به آشپزخانه آمدند و پرسیدند چه شده؟ من همان طور که گوشی به گوشم بود حرفهای گوینده اخبار را تکرار میکردم که آقای مطهری دیشب منزل دکتر سحابی بوده و بعد که بیرون میآیند، در کوچه ایشان را ترور میکنند.... نهایتاً گوشی را از رادیو جدا کردم تا خودشان بشنوند و جمله آخر را از خود رادیو شنیدند که «مسئولیت ترور استاد مطهری را گروه فرقان به عهده گرفت». ناگهان چهره پدرم شدیداً در هم رفت و به طبقه خودشان رفتند که کتابخانه و محل جلساتشان بود و نیم ساعتی آنجا بودند. نمیدانم در آنجا ارتباط تلفنی با کسی داشتند یا نه، چون ما طبقه بالا بودیم. وقتی برگشتند، دیدیم که چشمهایشان از گریه سرخ شده است. به اخوی گفتند مرا به منزل آقای مطهری برسان. برادرم ایشان را به منزل آقای مطهری برد. از برنامهریزی برای تشییع و مراسم بعدی، شخصا اطلاعات یا خاطرهای ندارم.
ارتباط شهید مفتح با شهید مطهری بسیار صمیمی و نزدیک بود. روز قبل از شهادت آقای مطهری، من موقعی که از مدرسه به منزل برگشتم، بوی عطر ایشان را در منزلمان استشمام کردم. شهید مطهری از عطر خاصی استفاده میکردند که برای ما بسیار شناخته شده بود. به مادرم گفتم بوی عطر آقای مطهری میآید. مادرم گفتند آقای مطهری برای ناهار اینجا بودند. ارتباط این دو بسیار نزدیک و صمیمانه بود و لذا شهادت ایشان برای مرحوم پدرم بسیار سنگین بود و کاملاً حالت انکسار و شکستگی در ایشان مشاهده میشد.
دو مورد دیگری که از دوستان شهید و ابواب جمعی مسجد قبا بودند، یکی مرحوم آقای حاج طرخانی و دیگری شهید عراقی بودند. آیا از واکنش شهید مفتح نسبت به ترور این دو خاطرهای دارید؟
راجع به برخورد شهید مفتح با شهادت مرحوم حاجطرخانی الان چیزی خاصی به یادم نمیآید، اما راجع به شهادت مرحوم آقای عراقی خاطرم هست که خیلی متأثر بودند و میگفتند که شهید عراقی وجود ارزشمند و آدم بزرگی بود و میتوانست برای انقلاب و نهضت، بسیار مفید باشد.
ظاهراً موضوع ترور آقای هاشمی رفسنجانی را ابتدا به خانواده شما خبر دادند. ماجرا چه بود؟
در شب ترور آیتالله هاشمی، تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. خانم فاطمه هاشمی بود و با حالت هیجان و ناراحتی و گریه گفت که: «هادی آقا! بابای مرا کشتند! به پدرت بگو به اینجا [] پاسدار بفرستند» و تلفن قطع شد. دوباره که تلفن زنگ زد، من گوشی را به خواهرم دادم و گفتم ببین ایشان چه میگوید. خواهرم صحبت کرد و معلوم شد که ضاربین به منزل آقای هاشمی رفته بودند. در آن موقع که ایشان صحبت میکرد، ظاهراً هنوز پیکر زخمی آقای هاشمی را به بیمارستان نبرده بودند. ما سریع به پدرم اطلاع دادیم و ایشان عدهای از پاسدارها را برای حفاظت از منزل آقای هاشمی فرستادند. بعد هم به بیمارستان شهدای تجریش که آقای هاشمی را در آنجا بستری کرده بودند، رفتند.
این که اوّلین جائی که از مسئلۀ ترور آیه الله هاشمی مطلع می شود منزل ما بود، امری طبیعی به شمار میرفت، زیرا علاوه بر رابطه و دوستی خانوادگی ما با خانواده آقای هاشمی، در آن زمان مرکزیت و محوریت بسیاری از کارها، منزل ما بود. حتی بسیاری از اعلامیّههای امام را در سال 57 ابتدا ما دریافت میکردیم و بعد از طریق افراد فعال مانند گروه «فجر اسلام» در سطح کشور منتشر میشد. مشخصاً یادم است در 26 دی سال 57، موقعی که شاه فرار کرد، مرحوم حاج احمد آقا از پاریس با منزل ما تماس گرفتند و اعلامیه امام به مناسبت فرار شاه را از آن طرف خواندند و من نوشتم. اعلامیه طولانی بود و ایشان در اواسط آن خسته شدند و اعلامیه را دادند کس دیگر خواند. من هم یادداشت کردن بقیه مطلب را به برادرم واگذار کردم؛ لذا در بسیاری از موارد، اولین جائی که از این گونه مطالب باخبر میشد، منزل ما بود.
طبعاً سئوال بعدی ما پرسش از خاطرات شما در بارة جریان ترور شهید مفتح است.
روز شهادت ایشان من در مدرسه بودم. در کلاس دوم راهنمائی درس میخواندم. شاید ساعت حدود 10 بود که مدیر مدرسه مرا به اتاق خود خواست و گفت: «اینجا بنشین، من میآیم.» مدت زیادی آنجا نشستم و یکی دو ساعتی گذشت. معلم ریاضی ما آمد که پلیکپیهائی را بردارد و از من پرسید: «چرا اینجا نشستهای؟» گفتم: «نمیدانم آقای کاشانی گفتند اینجا بنشینم.» گفت: « شاید مربوط به قضیه ترور بوده! البته پدرت طوریشان نشده و فقط پاسدارهایشان زخمی شدهاند.» این را گفت و رفت. بعدها فکر کردم شاید ایشان به این ترتیب میخواسته ذهن مرا آماده کند. شاید هم در این فاصله میخواستند مطمئن شوند که آیا واقعا پدرم را که به بیمارستان رساندهاند و چقدر احتمال زنده ماندنشان هست، ولی وقتی شهادتشان محرز شد، مدیرمان آمد و نشست و با من مفصل صحبت کرد. قرار شد با معلممان به محل شهادت ایشان، یعنی به دانشکده الهیات و بعد هم به بیمارستان امیراعلم برویم، ولی چون جلوی بیمارستان جمعیت زیادی جمع شده بود و امکان داخل رفتن نبود، نشد که به بیمارستان برویم، اما به دانشکده الهیات رفتیم و خونهائی که بر زمین ریخته شده بود و جای گلولهها را روی دیوارها دیدیم. به منزل که برگشتیم، وقت غروب بود و عده زیادی از بزرگان و نیز مردم آمده بودند و جمعیت زیادی جمع شده بودند و عزاداری میکردند. داخل اتاقها و هال منزل هم مسئولین شورای انقلاب و سران کشور حضور داشتند.
نحوه اطلاع ما از شهادت ایشان به این نحو بود، ولی این اتفاق برای ما چندان غیرمنتظره نبود. من یادم هست روز 13 آبان که راهپیمائی بود و عدهای از دانشجویان لانه جاسوسی را تسخیر کردند، من و چند تن از دوستانم برای شرکت در راهپیمائی رفته بودیم. پدرم برای کارهائی به لبنان رفته بودند، چون بعد از مفقود شدن امام موسی صدر، بسیاری از امور مربوط به شیعیان لبنان را شهید مفتح مدیریت میکردند. در اینجا بد نیست به این نکته اشاره کنم که بعد از انقلاب تقریبا شاید هر دو هفته یک بار شهید چمران، شهید محمد منتظری و شیخ مهدی شمسالدین به منزل ما میآمدند، چون اختلافاتی بین شهید محمد منتظری و جناح امام موسی صدر در لبنان وجود داشت، ولی هر دو جناح، شهید مفتح را قبول داشتند، یعنی هم شهید چمران و شیخ شمسالدین که از جناح امام موسی صدر بودند و هم شهید منتظری، و هر دو سه هفته یک بار در منزل ما جمع میشدند. پدرم در آبان سال 58 در لبنان بودند و البته این مسئله محرمانه بود و کسی مطلع نبود. به هر حال در آن راهپیمائی یکی از رفقای ما آمد و گفت: «شنیدی که پدرت را ترور کردهاند؟» من چون میدانستم ایشان لبنان هستند، با خونسردی گفتم: «عجب!» این برخورد من خیلی برای او عجیب بود. پرسید: «چطور تو این طور برخورد میکنی؟» گفتم: «برای اینکه شنیدن این خبر برای ما چندان عجیب نیست.» البته این آرامشی که داشتم به خاطر این بود که میدانستم ایشان در لبنان هستند و خبر دروغ است، ولی در عین حال با شرایطی که در آن زمان بود، آمادگی این را داشتیم که به ما خبر ترور شخصیتها و همینطور پدرمان را بدهند. البته بعدها که پدرم از لبنان برگشتند، من به دوستم گفتم که آن روز که این حرف را به من زدی و من خیلی عادی برخورد کردم به خاطر این بود که میدانستم ایشان در ایران نیستند و این خبر، دروغ است، ولی واقعیتش این است که اگر هم این اتفاق پیش بیاید، برای ما خیلی دور از ذهن نیست که متاسفانه یک ماه بعد، این قضیه اتفاق افتاد.
میزان شناخت ضاربین شهید مفتح از ایشان هم محل سئوال است. بعضیها معتقدند اینکه ضاربین توانسته بودند بهراحتی وارد دانشگاه شوند و ایشان را ترور کنند، نشاندهنده آن است که حتی محافظین شهید مفتح هم اینها را میشناختند. برحسب آنچه که شما میدانید میزان آشنائی ضاربین با شهید مفتح در چه حد بود که حساسیت پاسدارها را برنیانگیخت و توانستند راحت وارد دانشکده الهیات شوند؟
بالای 70، 80 درصد فرقانیها بچههای محله قلهک بودند. اکبر گودرزی وقتی دید نمیتواند در مسجد قبا جلسات خود را برگزار کند، به مسجد خمسه قلهک میرود و آنجا را محل جلسات خود قرار میدهد. افرادی هم که پای صحبتهایش مینشستند، اغلب بچههای قلهک بودند. آن روزها هم اوج جلسات و سخنرانیها و مجالس بود و صحبتهای گودرزی هم که جوانپسند بود و جذبش میشدند. کمال یاسینی، قاتل شهید مفتح، مسئول کتابخانه مسجد اعظم قلهک بود. یکی از اعضای تیم ترور که الان اسمش یادم نیست، با شهید جواد بهمنی که از پاسداران شهید مفتح بود، هم محله و مدتی همکار بودند. محمود کشانی هم که راننده ماشین بود، در قلهک زندگی میکرد. او بعد از ترور شهید مفتح، در میان عزاداران به منزل ما میآمده و عزاداری میکرده است تا ببیند اوضاع و احوال از چه قرار است! اما اینکه شناخت متقابلی بین اینها و شهید مفتح وجود داشته باشد، این طور نبود. آن زمان وارد دانشگاه شدن هیچ مانعی نداشت. الان این طور شده که کارت دانشجوئی میخواهند، ولی آن زمان این طور نبود و بهراحتی میشد وارد دانشگاه شد. اینها وارد دانشگاه شده و منتظر ایستاده بودند و وقتی ماشین شهید مفتح آمده بود، دست به اقدام زده بودند. در آن زمان ممنوعیتی برای ورود به دانشگاه وجود نداشت که آشنائی ضرورتی داشته باشد.
آیا با گودرزی و سپس قاتلین شهید مفتح برخوردی داشتید و در دادگاه آنان چه گذشت؟
از تعقیب آنها فقط اطلاعات کلی داشتیم و میدانستیم که قضیه در حال پیگیری است و خانههای تیمی آنها یکی یکی کشف میشوند. دستگیری آنها قبل از چهلم شهید مفتح انجام شد. ما در دادگاه حضور پیدا میکردیم و غیر از اکبر گودرزی، همه برگشته بودند و به غلط بودن افکار و ایدههایشان اذعان داشتند. مرحوم آقای لاجوردی خیلی با اینها دوست بود و با محبت و مدارا با آنها رفتار میکرد. آقای ناطقنوری و آقای معادیخواه و شهید لاجوردی یک طرف دادگاه مینشستند و متهمین هم در طرف دیگر. من در جلساتی که مربوط به محاکمه قاتلین شهید مفتح بود و همین طور در دادگاهی که مربوط به محاکمه اکبر گودرزی بود، شرکت داشتم. چیزی که بیشتر به یادم میآید و برایم چشمگیر بود، حالت توبه و پشیمانی اکثر آنها بود، البته غیر از اکبر گودرزی که مصمم روی اعتقادات خودش ایستاده بود! این سئوال از او شد که شمائی که به عنوان ضدیت با مرحوم شریعتی دست به این ترورها زدید، چرا افراد مارکدار ضد شریعتی را ترور نکردید و چرا به سراغ شهید مفتح، آقای هاشمی رفسنجانی و شهید قاضی طباطبایی رفتید؟ او در پاسخ به این سئوال باز ماند. البته یک کمی شلوغ کرد، ولی پاسخ قانعکنندهای نداشت. من هم کلاس دوم راهنمائی بودم و التهاب روحی پس از شهادت پدرم هم بر من مستولی بود، چون از شهادت ایشان هم مدت کمی گذشته بود، لذا جزئیات بیشتری در ذهنم نمانده است.
نشریه یادآور