06 تیر 1400
دفاع سید ضیاءالدین طباطبایی از کودتای سوم اسفند
با ورود سید ضیاءالدین طباطبایی به مجلس چهاردهم حملات زیادی علیه او صورت گرفت که وی را ناچار از دفاع خود ساخت. او در جلسه 17 اسفند 1322 در مقابل حملات دکتر مصدق و ضیاءالملک فرمند، دفاعیاتی به شرح یر از خود انجام داد:
پس از این که رییسالوزرا شدم دستور دادم که عهدنامه شوروی را امضاء کنند، اسناد و مدارک هم موجود است در زمان «مشیرالدّوله»، «مشاورالممالک» مأمور مسکو شده است که بروند ببینند دولت سویت که دو سه سال بود میخواست با ایرانیان مناسباتی داشته باشد، از روی چه اساس و مبانی میخواهد با ایران دوستی پیدا کند «مشاورالممالک» رفت به مسکو و این عهدنامه را ملاحظه میفرمایید، در مقابل ملّت ایران، در مقابل تاریخ، در مقابل شماها میگویم، دولت سویت با طیب خاطر نوشتند و به ما تقدیم کردند، به نمایندگان ما دادند، آنها فرستادند به تهران در تهران 6 ماه 7 ماه خواندند و کسی نگفت که مخالف است.
زیرا بیش از هر ایرانی میدانستم که چقدر زندگانی ملّی، اقتصادی و سیاسیمان منوط است به حسن تفاهم با شوروی. بنده سیاست خارجی حکومت خود را در 23 سال قبل اعلام داشتم و اینک میخوانم :
«امّا سیاست خارجی ما در اینجا یک تغییر اساسی لازم دارد و آن یک سیاست شرافتمندانه بر مناسبات با ممالک خارجه است.»
این بود مرام من.
در این ایّام هیچ مملکتی بدون ارتباط با جامعه ملل نمیتواند زندگانی بکند. بعد از جنگ بینالمللی که مبانی تشکیلات جدید دنیا روی اصول تعاون و دوستی برقرار شده است، اصول مزبوره، در وطن صلحجوی ما بیش از سایر نقاط قابل توجّه است. ملّت ما انساندوست است. نسبت به جمیع ملل خارجه، صمیمی و رفیق و شفیق است. ملّت ما وارث حکم و اندرزهای اعصار و قرون متوالیه است. ما با دولت شوروی که سه هزار کیلومتر با هم سر حدّ داریم، باید با او بهترین دوستیها را برقرار کنیم و از هر اقدامی که سوءظن آنها را برقرار کند احتراز کنیم. لازم نبود انگلیس کودتا کند برای اینکه من این حرف را بزنم. در عین حال هم مناسبات ما با هر یک از دول خارجه نباید مانع از حسن مناسبات و دوستی با سایرین گردد و از هر اقدامی که سوءظن آنها را جلب میکند احتراز کنیم و باید با دولت انگلستان هم بهترین و صمیمیترین مناسبات را ایجاد کنیم و از هر اقدامی که سوءظن انگلستان است پرهیز کرد. این است ایرانی بودن. هر کسی غیر از این باشد خیانت به ایران کرده است. ما باید عامل حسن تفاهم بین روسیه و انگلستان بشویم و اگر روزی خدای نکرده بین آنها سوءتفاهم باشد ما با حرکات بچگانه و رفاقتبازی با این عقول ناقص و ادراکات منکسره خیال نکنیم ما میتوانیم مسکو یا لندن را گول بزنیم. ما باید صاف و روشن باشیم.
در آن بیانیه گفتم به نام همین دوستی، کاپیتولاسیون را که مخالف استقلال یک ملّت است الغاء خواهیم نمود. اتکّاء من در این تصمیم وعدهای بود که از زبان «لنین» در پطروگراد شنیده بودم، پیش از اینکه عهدنامه منعقد بشود «لنین» از فنلاند به پطروگراد آمد، وقتی که او آمد من آنجا بودم، او گفت که کاپیتولاسیون را الغاء میکنیم من به حرف او اعتماد داشتم و او باعث این بیانیه شد من یقین داشتم که «لنین» و رؤسای انقلاب روسیه به وعده خود وفا خواهند کرد.
ایقان من به وعده آنها سبب شد که من در اعلامیه خودم این را گنجانیدم والاّ من زوری نداشتم، قوهّای نداشتم، تکیه من به آزادیخواهی انقلابیون روسیه بود برای موفقیّت در این مقصود و اینکه اتباع خارجی از عدالت تام بهرهمند بوده حقوق خود را بتوانند حقآ دفاع نمایند، ترتیبات و قوانین مخصوصه با محاکم صلاحیّتداری وضع و ایجاد خواهد شد تا همه نوع وثیقه داشته باشند بر طبق اصول فوقالذکر اعلام میدارم که بعضی از امتیازاتی که در گذشته به اجانب داده شده است باید اساسآ مورد تجدید نظر واقع گردد ما باید با تمام همسایگان با نظر دوستی نگریسته و با همه آنها مناسبات حسنه همجوارانه داشته باشیم هیچ ملّتی هر قدر قوی و نیرومند باشد نباید آزادی ما را محدود کند موافق عادات و اخلاق تهرانیان، ملکات عقلی او موازنه نداشته باشد، اگر موازنه داشت 23 سال برای گفتن چیزی آواره نمیشد، تصدیق میکنم موازنه نداشته است. شاید حالا موازنه پیدا شده باشد (خنده نمایندگان) و هیچ ملّتی هر قدر هم نیرومند باشد نباید بنام همین اصول و به خاطر همین اصول بود که الغاء قرارداد ایران و انگلستان مورخه اوت 1919 را اعلام کردم.
«ژنرال دیکسن» با 6 و 7 نفر صاحبمنصبان انگلیسی پس از امضای قرارداد از طرف دولت انگلیس و برای زمینه و اجرای قرارداد به تهران آمدند. «ژنرال دیکسن» و سایرین که در آن موقع تنها کسانی بودند که علاقمند به اجرای قرارداد بودند و اوّل کسی که بر علیه کودتا قیام کرد «ژنرال دیکسن» بود او هم گفت «سیّد ضیاءالدّین» موازنه عقلی ندارد بدون اجازه و بدون مشاوره و بدون استیذان از «لرد کرزن» قرارداد را الغاء میکند این طرف و آن طرف نشست وبر ضدّ بنده تحریکات کرد بنده مجبور شدم به ایشان پیغام دادم و از ایشان خواهش کردم که در تهران تشریف نداشته باشند.
اتومبیلی هم فرستادم و خواهش کردم که از مملکت ایران تشریف ببرند این کار را هم بنده کردم علّت رفتن ایشان به بغداد برای این بود. چون که از بغداد که هِل و گُل که نباید بفرستند، شروع به تحریکات کردند که فلانی ملکات عقلیهاش موازنه ندارد و یک کارهای بیسابقه کرده است و با این و آن ملاقات کرد و کسانی را به خودش موافق و بر علیه من متفّق ساخت و تلگرافی به لندن کرد که فلانی مناسبات بین ایران و انگلستان را به هم زده است بنابراین رفتن ایشان از ایران به امر بنده بوده است البته این را هم بنده باید بگویم که ایشان در مدّتی که اینجا بودند با کمک افسرهای ایرانی، یک سال در زمان «آقای وثوقالدّوله» زحمت کشیدند و مطالعاتی راجع به طرز اداره قوای تأمینیه ایران کردند و یک راپرت خیلی مفصلی نوشته و نمیدانم «آقای عامری» یا «آقای فرّخ» که در آن موقع در وزارت خارجه بودند آن را خواندهاند یا نه از نقطهنظر اطلاعات کشوری زحمت کشیدهاند و مطالعاتی کردهاند که اگر آقایان بتوانند آن را به دست بیاورند در موقعی که میخواهند بودجه ژاندارمری مملکت را تصویب بکنند در قسمت تأمینیه کمک خواهد کرد.
باید از خدمات ایشان و حقّ خدمتی که به ایران داشتند بدین وسیله تقدیر کرد امّا در آن زمان چون میخواستند به امور داخلی ما شرکت کرده و مداخله نمایند بنده به ایشان گفتم تشریف ببرید امّا «کلنل اسمایلز» یک پیرمرد شصت ساله و یک آدم خوبی بود اوّلین بار من او را در بادکوبه دیدم در آن وقت رییس هیأت اعزامیه ایران در بادکوبه بودم و «کلنل اسمایلز» از باتوم به بادکوبه آمده و میخواست به ایران بیاید و ایران را نمیشناخت ولی به واسطه علاقهای که به «خیّام» و ادبیّات ایران داشت یک محبتی نیز نسبت به ایرانی داشت.
بنده پس از مراجعت از قفقازیه او را در تهران دیدم به من گفت به نظر من قرارداد در نظم و وضعش ملاحظات لازم نشده و قابل اجرا نیست و من نمیتوانم چیزی را که معتقد نیستم مبادرت کنم ولی چون نزد مرحوم «مشیرالدّوله» رفت و اجازه خواست برگردد، مرحوم «مشیرالدّوله» به «ژنرال دیکسن» و صاحبمنصبان انگلیسی و «کلنل اسمایلز» فرموده بودند که شما باشید تا مجلس باز شود و تکلیف قرارداد معلوم شود.
دولت ایران هم مواجب آنها را میداد و ایشان هم بودند و در نتیجه جنگی که متجاسرین با قوای قزاق کرده و شکست خوردند و پراکنده شدند و به قزوین آمدند قشون انگلیسی آن جا بود و این چهار هزار قزاق بدبخت (که گمان میکنم اگر من یا هرایرانی برای نجات اینها از بدبختی یک اقداماتی کردیم و آن اقدام هم اگرچه بر خلاف قانون بود ولی برای مصالح مملکت بود، این مبحثی است که مورد تأمل است که آیا جایز بود یا نه نمیتوان بدون مطالعه حکم کرد) این قزاقها آمدند در اطراف قزوین، حیران و سرگردان بودند، رییس کلّ قوّا «سردار همایون» شد و قشون انگلیس که در اطراف قزوین بودند برای این که یک صاحبمنصبی باشد رابط بین قشون انگلیس و این قوای قزاق، از طرف کابینه مرحوم «مشیرالدّوله»، «کلنل اسمایلز» تعیین شد و ضمنآ قرار شد که مراقبتی بکند در اداره امور قزاقخانه، به این شکل که یک شورایی تشکیل دادند برای امور قزاقخانه قزوین، چون قزاقهای قزوین لخت و عریان بودند و در زمستان کفش و لباس نداشتند.
«کلنل اسمایلز» کفشهای کهنه سربازهای انگلیسی و لباسهای مانده سربازان هندی را از این طرف و آن طرف جمع میکرد و میآورد به این قزاقها و سربازهایی که جنگ کرده بودند و رشادت کرده بودند میداد و چون این کارها را میکرد و این خدمتها را میکرد، یک شورایی تشکیل شد از طرف وزارت جنگ، اینها عبارت بودند از سه نفر، یکی «زمانخان» مرحوم که نمیدانم اسم خانواده او چه بوده است؟ (یکنفر از نمایندگان ـ بهنام) و یکی «ماژور مسعود خان» و یکی هم «کلنل کاظمخان» مرحوم و رییس اداره قزاقخانه «امیر موّثق نخجوان» بود، یعنی رییس قزاقخانه قزوین نه تهران و در تهران هم که 500 قزاق بود در آذربایجان و زنجان و کردستان حالا یادم نیست پنجهزار نفر یا شش هزار نفر بودند و در قزوین چهار هزار نفر بودند زیرا چنانچه میدانید در سال 1911 که اولتیماتوم روس و انگلیس را قبول کردیم و «شوستر» را از ایران بیرون کردیم، در تعقیب آن، قوّه قزاق که پانصد یا هزار تا بود تبدیل یافت به یک دیویزیون دوازده هزار نفری و این دیویزیون به همین کیفیّت که عرض کردم تقسیم شد.
این چهار هزار قزاق که در قزوین گرسنه و وامانده بودند، هیچ کس در فکر آنها نبود، در دهات قزوین پراکنده بودند، نان و آبی به آنها نمیرسید، پولی از تهران نمیرسید، خزانه خالی بود، ماهی دویست هزار تومان سفارت انگلیس به اسم مُراتوریوم بعد از سالها التماس و گدایی به دولت ایران میداد، آن هم به قدری بود که در دوایر ایران صرف شده و چیزی به قزاقخانه نمیرسید «ماژور مسعودخان» و «کاظمخان» که میآمدند به تهران، میرفتند به ادارات دولتی، پیش وزیر، پیش رییسالوزرا، کسی به حرف اینها گوش نمیداد، و هر چه اینها میگفتند که قزاقها گرسنه هستند، نان و لباس ندارند، غذا ندارند، کسی به حرف اینها گوش نمیداد، کسی جواب نمیداد.
پس از آنکه از همه کس مأیوس میشدند، میآمدند پیش من که چه باید کرد! من هم فکر میکردم که چه باید کرد! میرفتم پیش رییسالوزرای وقت مرحوم «سپهدار» خودش میگفت اگر پولی هست بدهیم به قزاقها، پول نبود، سفارت انگلیس هم یک ماه مراتوریوم را میداد و دو ماه نمیداد اینها میگفتند سفارت انگلیس اشکالتراشی میکند سفارت میگفت شما تکلیف را تعیین کنید و قرارداد را تصویب نمایید شما مجلس را باز کنید، سفارت انگلیس میخواست که مجلس باز شود، از «وثوقالدّوله» خواست ولی نکرد، از مرحوم «مشیرالدّوله» خواست ایشان هم باز نکردند، چون ایشان انتخابات را درست نمیدانستند، از مرحوم «سپهدار» خواست، ایشان نمیتوانست باز کند، چونکه ایالات مملکت صورت دیگری پیدا کرده بود.
یک کاغذی که به دست بنده افتاد کاغذی است «مستر نورمان» وزیرمختار انگلیس به رییس الوزرای وقت نوشته، دانستن این حقایق لازم است برای اینکه معلوم شود آیا این کودتای انگلیسی است یا کودتای «سیّد ضیایی» یا «سردار سپهی» باید حقایق معلوم شود.
سفارت انگلیس تهران
1339ـ 1921
21 جمادیالاولی ـ 31 ژانویه
فدایت شوم، در خصوص مذاکراتی که دیروز به عمل آمد جناب اجلّ «مستر نورمان» از دوستان خواهش کردهاند که به حضرت اشرف اطلاع دهم که نظر به اهمیّتی که لندن به تسریع افتتاح مجلس شورای ملّی میدهد جناب معزیالیه نمیتواند به حضرت اشرف در اتّخاذ مسلکی که سبب تعویق افتتاح مجلس شورای ملّی خواهد شد رأی بدهند جناب معزیالیه میداند که اگر چنین رأی میدادند از طرف دولت انگلیس مورد اعتراض شدید واقع میشدند. ایّام شوکت مستدام باد
آقای رییس این را ملاحظه بفرمایید مرحوم «سپهدار» قبلا خواست مجلس را باز کند چرا مجلس را باز نکردند، عذرشان چه بود؟ عذرشان قرارداد انگلیس بود، عذرشان پیشنهادات صلحطلبانه حکومت شوروی بود، عذرشان عدم موازنه ملکات عقلیه بود «سپهدار» آمد از وکلا التماس کرد که بیایید مجلس را باز کنید، بالاخره گفتند تا این کابینه باشد نمیتوان کار کرد کابینه دیگری تشکیل شد مرکّب از آقای «حاج محتشمالسلطنه» وزیر امور خارجه و مرحوم «ممتازالدّوله» و «ممتازالملک» اینها سه چهار نفر بودند، همهاش را فکر کردند که کی وزیر باشد کی نباشد! بعد از اینکه چندین ماه فکر کردند که چه باید بکنند، گفتند خوب حالا که وزیر شدیم چرا مجلس باز شود در همین احوال بود که مملکت بیتکلیف بود در همان موقع بود آقای «ضیاءالملک» که در تهران چهار نقشه کودتا بود کیها در کار بودند، لازم نیست بنده به جنابعالی عرض کنم.
آن کسی که موفّق شد شما خودتان او را میشناسید و میبایستی همان موقع بشناسید و جلوگیری کنید، نه اینکه بعد از بیست و سه سال از من بپرسید کی بوده است در همان موقع بود که کسی واقف به جریان وضعیّات بود، کسی که خون داشت و کسی که میدانست مملکت در چه پرتگاهی است و به کجا میرود یک فداکاری باید بکند آن «سیّد ضیاءالدّین» بود آمدند به بنده گفتند که وضعیّات قزاق اینطور است اگر اینطور نشود این طور میشود. چه میشود چه میشود که این هم از اسرار خود بنده است که هیچ الزامی هم ندارم به کسی توضیح بدهم آمدیم و رفتیم پیش آقای سپهدار، مذاکره کردیم، گفت انگلیسیها به ما پول نمیدهند چه کنم؟ گفتم ما میرویم مذاکره میکنیم بلکه به شما پول بدهند.
رفتم پیش «مستر نرمان» از ایشان خواهش کردم، و گفتم وضعیّت اینطور است، وضعیّت خراب است، شما یک ماه دیگر، دو ماه دیگر، به دولت پول بدهید، ایشان گفتند میدهیم، به شرط اینکه به دوایر دولتی داده شود گفتم چطور؟ مگر به کی میدهند؟ گفت این مهاجرینی که آمدهاند به تهران، پولها به آنها داده میشود و ما حاضر نیستیم گفتم پس مهاجرین که مستأصل هستند، بیچاره هستند چه بکنند؟ گفت خود دولت خود مردم با اعانه به هموطنان خودشان چیزی بدهند و کمک کنند رفتیم با مرحوم «سپهدار» صحبت کردیم، گفت نمیشود، کسی به اینها اعانه نمیدهد بالاخره با «سپهدار» مذاکره کردیم و بنده مرحوم «سپهدار» را راضی کردم به این ترتیب که اگر دولت انگلیس راجع به مراتوریوم چیزی دادند یک قسمت از آنرا به قزاقخانه بدهید، ایشان هم قبول کردند ولی از چاه درآمد توی چاله افتاد بالاخره بعد از مذاکرات زیاد حاضر شدند که پنجاه، شصت هزار تومان به قزاقخانه بدهند در این قسمت هم چیزهایی است که لازم نیست عرض کنم (خدا بیامرزد اموات همه را) مردهاند لازم نیست اسم ببرم.
این پنجاه هزار تومان را هم که به قزاقخانه دادند حالا «سردار همایون» میخواهد همه را صرف پانصد نفر قزاق تهران بکند و به قزوین چیزی ندهد خلاصه ایشان را راضی کردم که دو ثلث برای تهران و یک ثلث برای قزوین داده شود خلاصه بیست یا سی هزار تومان بود که به قزوین رسید قزاقها فهمیدند که این کار را کی کرده است فهمیدند، تشخیص دادند، این وضعیّت همینطور ادامه پیدا کرد ماه آینده بیشتر شد ماه سوّم که ماه کودتا بود بنده گفتم که باید صد هزار تومان داده شود آقای «سپهدار» اگر این مبلغ را به قزاقخانه ندهند من قبول نمیکنم و باید آن پولی که دولت انگلیس به مراتوریوم میدهد، صد هزار تومانش را به قزاقخانه بدهند و بالاخره این کار را هم کردند و در همان موقع هم بود که «سردار همایون» مجبور شد نظریه بنده را قبول کند، زیرا بین او و مرحوم «سپهدار» بهم خورد و اگر من به او مساعدت نمیکردم در مقام خودش باقی نمیماند بعد به او گفتم که از این صد هزار تومانی که گرفته میشود، بهره پسری به قزوین و بهره دختری به تهران داده شود خلاصه گویا شصت هزار تومان به قزوین دادند و در همان موقع بود که اعلیحضرت سلطان «احمدشاه» مرحوم، خیال حرکت از تهران را داشت و مذاکره تخلیه تهران بود، در این مطالعه بودند که در موقع تخلیه تهران، چه دسته قوایی با شاه به اصفهان و شیراز برود.
به ژاندارم اطمینان نبود، زیرا هشت ماه بود که حقوق نداشت به پلیس هم اطمینان نبود، صد نفر قزاق گارد شهریار ایران هم در فرحآباد گرسنه بودند شش ماه هم بود که مواجب دربار نرسیده بود و حتی بقّال و عطّار هم که چند ماهی به اعتبار مرحوم «موثّقالدّوله» نسیه میدادند، دیگر حالا نمیدادند در آن موقع بود که یک کسی که موازنه ملکات عقلیه نداشت به مرحوم «احمدشاه» پیشنهاد کرد که از این قزاقهای متلاشی که در قزوین هستند، پانصد نفر را بیاورید به تهران که در رکاب همایونی به اصفهان حرکت کنند و شاه این پیشنهاد را پسندید و راضی شد و دستور هم داد و البته یک چیزهایی شد که این جزئیات را هم من ملزم نیستم به کسی بگویم، در موقع خودش خواهم گفت و خواهم نوشت اینجا یک کلیّاتی را میگویم، چون مصالح عالیه مملکت در نظر من اهمیّتش بسیار بیشتر است این یک چیزهایی است که مربوط به ایران است، در موقع خودش البته یک حقایقی را خواهم گفت.
خلاصه این پیشنهاد تصویب شد و حکم احضار قزاق برای این منظور به تهران به امضای «سردار همایون» با آن که مخالف بود و یک اظهاراتی میکرد که اگر اینها بیایند به تهران با من چه میکنید؟ (این هم یک چیزهایی است که مربوط به کسانی است که یکیش حالا مرده است و یکی هم از بلاد ما دور است و شایسته نیست که بنده بگویم و به آنها بربخورد) خلاصه حکمش را داد و قرار بود که محرمانه باشد و قوای قزاق قرار بود هفتصد نفر حرکت کنند از آن پولی که صد هزار تومان از دولت داده شده بود به قزاقخانه، هفتاد یا هشتاد هزار تومان آن به قزوین فرستاده شد که خرج تدارکات ضروری قزاقها شد و بیست هزار تومان هم در صندوق ماند از این جریانات در قزاقخانه قزوین سه نفر مسبوق بودند «کاظمخان» و «مسعودخان» و «رضاخان»، «زمانخان» مرحوم خبر نداشت.
به موجب امر شاه و رییس دیویزیون قزاق حرکت کردند و آمدند ولی به جای هفتصد نفر، دو هزار نفر حرکت کردند، ساعت سه بعد از نصف شب جمعه، قبل از کودتا آنها حرکت کردند این را هم بگویم که یک هفته پیش از حرکت، آنها هر روز از قزوین میرفتند بیرون، به عنوان مانور و برای اینکه سوءظنّ قشون انگلیس را جلب نکنند، این کار را میکردند و «کلنل اسمایلز» مخصوصآ چند شب پیش به تهران حرکت کرد و موقعی که او آمد، مانور روزشان را به شب تبدیل کردند و به طرف تهران حرکت کردند پس از حرکت آنها سیم بین قزوین و تهران هم قطع شد «ژنرال آیرن ساید» صبح فهمید که یک عده قزاق از قزوین دور شده و مخابرات با تهران هم قطع بود آدم فرستاد پیش این افراد، آنها هم حکم تهران را به او ارائه دادند و «کلنل آیرن ساید» هم اغفال شد و قزاق وارد کرج شد دو روز پیش از کودتا من رفتم به شاهآباد، جلسهای تشکیل شد در شاهآباد، از بنده و آقای «رضاخان میرپنج» و از آقای «احمدآقاخان» که آن وقت گویا سرهنگ بود و از آقای «ماژور مسعودخان» و از آقای «کاظمخان» من آنها را دیدم، چه دیدم و چه صحبت کردم و چه تصمیم گرفتیم، از اسرار ماست ولی یک چیزی را به شما میگویم و آن اینست که ما پنج نفر قسم خوردیم به ایران خدمت کنیم و قسم خوردیم قدمی بر خلاف مصالح ایران برنداریم و بعد آن وقایع شد.
بنابراین نسبت کودتا با اجانب از روی کمال بیاطلاعی است بنده به آقایان اطمینان میدهم، هر از خود گذشتهای هر کاری میتواند بکند هر کس از خودش بگذرد، معرفت هم داشته باشد، لیاقت هم داشته باشد، اطلاع هم داشته باشد، ابتکار هم داشته باشد، روابط هم داشته باشد، همه کار میتواند بکند دیگران اگر در کودتا موفّق نشدند شاید حسن نیّتشان از من بیشتر بوده است ولی اگر وسایل و اطلاعاتشان از من بیشتر بود موفّق میشدند.
چرا! این کودتا را کردیم؟ ما پنج نفر مملکت خود را در خطر دیدیم مرجعی نبود که به او مراجعه کنیم و برای نجات ایران از پرتگاه نیستی، یاری او را بطلبیم اگر ما میدانستیم در مقابل این خدمتگزاری قوانینی در مملکت هست که ما را محکوم به اعدام خواهد کرد، باز ما میکردیم، زیرا اگر ما محکوم میشدیم یک ملتی را زنده کرده بودیم، بلی آقا مملکت برای قانون نیست، قانون برای مملکت است.
یک کاغذ دیگری هم راجع به آقای «مصدّقالسلطنه» والی فارس از وزیرمختار انگلیس به مرحوم «سپهدار» نوشته شده است پس از کابینه آقای «مشیرالدّوله» آقای «مصدّقالسلطنه» متزلزل شدند که شاید «سپهدار» ایشان را معزول کند و آقای «نصرتالسلطنه» یا کسی دیگر را به جای ایشان بفرستد آقای «مصدّقالسلطنه» به وسیله قشون انگلیس از وزیرمختار انگلیس این منظور را تلگراف میکند و وزیرمختار انگلیس هم از رییسالوزرا تقاضا میکند که ایشان را ابقاء بکند.
سفارت انگلیس 4 نوامبر 1920
بنده لازم میدانم فقط یک چیزی را عرض کنم که «مستر نرمان» از کودتا اطلاعی نداشت، شرکت هم نداشت، واقف هم نبود فقط یک تقصیر داشت و آن این بود که میتوانست این وقایع را پیشبینی کند ولی نتوانست پیشبینی کند. حالا چرا نتوانست پیشبینی کند و چه موجباتی مانع پیشبینی او شد این هم یک اسراری است که مربوط به خود بنده است و در نتیجه این اغفال شدن مورد مؤاخذه دولت انگلیس واقع شد و از خدمت وزارت خارجه استعفا داد حالا چه شد که این را به ریش نرمان چسباندند، اصل نکته این جاست پس از رفتن من آقایانی که محبوس و تحت نظر بودند آمدند بیرون اوّل گفتند که سیّد ضیاءالدّین ده میلیون برده یا سه میلیون برده و فلان ولی بعدآ فهمیدند که این موضوع نبوده است من چیزی نبردهام غارتی نکردهام، دزدی نکردهام، خوب گفتند چه تهمت دیگری بزنیم وسیله دیگری نبود گفتند که این کار به دست اجنبی بود و من نمیفهمم که انسان برای چه اجنبیپرست میشود، یا برای خدا یا برای خرما.
من که در سه ماه زمامداری خود، به مال کسی، به جان کسی، به عرض کسی تعرّض و تخطّی نکردم، چه لازم بود که اجنبیپرست شوم. اجنبیپرست شوم که در مقابل چه چیز ببرم این حقیقتش است. خلاصه مطالب گفتنی خیلی است آقا فرمود که روزنامهنویسها را هم توقیف کردید. بنده نمیخواهم بیشتر عرض کنم اصراری هم ندارم که یک مطالبی را فرمودید و بنده هم خواستم توضیحاتی بدهم و باز هم عرض میکنم قبول اعتبارنامه من بر صلاح ایران است ردّ اعتبارنامه من هم شاید بر صلاح ایران باشد البته آقایان در قضاوت خودمختارید.
یکی از افتخارات من این بود که مقدّماتی را فراهم آوردم که روزنامهنویس، رییسالوزرا بشود و ایران از دست سلطنهها و دولهها نجات پیدا کند، در همین دوره مشروطه، همین مردم بدبخت اسیر، چند تا سلطنهها و دولهها بودند، دیگر سایر مردم وزن نداشتند. روزنامهنویسها بودند که این بتها را شکستند این خدمت را من به ایران کردم و شماها را لرزاندم که چطور یک روزنامهنویس، رییسالوزرا یا به عقیده شما صدراعظم ایران میشود.
در دوره سابق حکام ولایات یا وزراء در تهران مردم بیچاره را حبس میکردند خود حبس کردن، بخودی خود با آنکه برخلاف قانون بود و غلط بود، امری بیسابقه نبود چیزی که در کودتای سوم بیسابقه بود این بود که سلطنهها و دولهها و ملکها و ممالکها را بگیرند این را تصدیق میکنم.
افتخار پیدایش این سابقه با بنده است و تمام مسئولیّت آن را هم به عهده میگیرم و اگر چند صد نفر از من رنجیده شدند و افسرده شدند، هزارها ایرانی بدبخت که قرون متوالی در محبس این دولهها، ملکها، سلطنهها، ممالکها با هزار ذلّت و بدبختی روزگار میگذراندند، فهمیدند که میشود، دولهها، ملکها، و سلطنهها را هم گرفت.
رییسالوزرای وقت چنین تشخیص داد که برای مصالح عالیه مملکت و یک مقتضیاتی که بعد خواهید شنید، یک عدهای بدون این که به جان آنها، به حیات آنها، به مال آنها، تعرّض شود، در یک نقاطی تحت نظر قرار گیرند. اگر جنابعالی میفرمایید چرا بد و خوب را با هم گرفتند، مقصود دشمنی و عداوت نبود. نخواستم مال کسی را ببرم، چنانکه نبردم، جز یک عده از کسانی که سیاست مملکت را فلج میکردند و کارها را اداره نمیکردند و جز منفیبافی و عوامفریبی کار دیگری نمینمودند، آنها را دستگیر کردم در آن موقع دو موضوع مهم در پیش بود.
دو موضوع مهمّ بود که برای حیات ایران و برای استقلال مملکت ایران تأثیر مهمّی داشت، یکی مسئله ارتباط با ممالک متحده شوروی و یکی مسئله قرارداد ایران و انگلیس بود این دو موضوع، این دو مسئله، این دو نکته، آلت بازی و دسایس رجال تهران، از دولهها، ملکها و سلطنهها شده بود. سه سال بود نمایندگان مجلس شورای ملّی متعاقب عقد قرارداد، انتخاب شده بودند غالبشان هم در تهران بودند، این وکلا جرأت نداشتند مجلس شورای ملّی را باز کنند سیاسیّون تهران هم جرأت نداشتند حرف بزنند چرا؟ میگفتند خوب اگر مجلس شورای ملّی باز شد قرارداد را قبول کنیم یا رد کنیم؟ کو آن مردی که قبول کند کو آن مردی که رد کند؟ پس بهتر اینست که مجلس شورای ملّی نباشد. با شوروی که سه سال است به ما پیشنهاد کرده است که ما همسایه هستیم، دوست هستیم، عهدنامه ببندیم، کو آن مردی که جرأت داشته باشد بگوید ببندیم و کو آن مردی که بگوید ما نمیبندیم پس بهتر آنست که ما جمع نشویم و صدایمان در نیاید.
این آقایانی که توقیف شدند، حبس نشدند و تحت نظر بودند، به طوری که میدانند قبل از ریاست وزرایی من بود ولی مسئولیّت آن واقعه را من به عهده میگیرم شانه خالی نمیکنم، چرا شانه خالی نمیکنم، زیرا آن موقع آقای «سردار سپه» که بعد اعلیحضرت پهلوی شدند، در کارها ما با هم مشاوره میکردیم و آن چه من میگفتم ایشان میکردند.
امّا مسئله کودتا، قضایا را باید تفکیک کرد یکی صورت ظاهر امر است، یکی صورت باطن امر است صورت ظاهر امر اینست که دستهای از قوای قزاق به تهران وارد شدند، در شب دوشنبه شهر تهران را اشغال کردند و سه روز بعد، من رییسالوزرای ایران شدم یعنی اعلیحضرت مرحوم «احمدشاه»، «معینالملک» را فرستاد به منزل من و مرا دعوت کرد و من رفتم به قصر فرحآباد و پس از دو ساعت مذاکره، دستخط ریاست وزراء را با اختیارات تامّه، به من تفویض کرد. وضعیّات قبل از کودتا راباید درنظر بیاورید مملکت ایران در تحت اشغال قشون اجنبی بود. در بعضی از ایالات ما یک تشکیلاتی بود که با حکومت مرکزی، مشغول جنگ و ستیز بود.
در همان موقع خزانه مملکت خالی بود در همان موقع عدّه افراد قشونی و ژاندارمری و امنیه و نظمیه در ایران چهل هزار نفر بود حقوق آنها هشت ماه و ده ماه عقب افتاده بود چندین صد نفر و چندین هزار نفر مهاجر از گیلان و مازندران آمده بودند که میبایست از خزانه دولت زندگانی کنند و چون در خزانه دولت پولی نبود، همه ما، همه وزراء و رییسالوزراهای ایران باید به سفارت انگلیس ملتجی شوند برای دویست هزار تومان قرضه ماهیانه، به اسم (موراتوریوم) گدایی بکنند و این دویست هزار تومان
را بین این و آن تقسیم کنند، عدلیه، نظمیه، امنیه و ژاندارمری هشت ماه مواجبشان عقب افتاده بود و تمام تشکیلات هیأت اجتماعیه مختل شده بود شاه مملکت که تازه از اروپا برگشته بود، به واسطه این وضعیّات و به واسطه خبر رفتن قشون انگلیس از ایران هراسان بود و مرحوم «احمدشاه» میخواست ایران را ترک کند و مراجعت کند و وقتی که گفته شد که چرا مراجعت میکنید گفت من در امان نیستم، اگر قشون انگلیسی برود، چگونه میتوانم در پایتخت خودم که قشون و پلیس و ژاندارم، ده ماه مواجب نگرفتهاند، زندگانی کنم و اگر متجاسرین به من هجوم کنند چه کنم؟
«احمدشاه» مرحوم به سفارت انگلیس ملتجی شد، از وزیرمختار انگلیس تقاضا کرد که برای اینکه او بتواند در ایران بماند، قشون انگلیس حرکت خودش را از ایران به تعویق اندازد «مستر نرمان» وزیرمختار انگلیس، پس از مخابره با لندن، به شهریار ایران جواب داد که چون مجلس مبعوثان انگلیس، بودجه این قشون را تصویب نمیکند، قشون نمیتواند در ایران بماند «احمدشاه» گفت حالا که قشون نمیتواند بماند، من میروم، گفتند نباید بروی، گفت حالا که نباید بروم، پس در تهران نمیمانم مذاکره تغییر پایتخت به میان آمد و تهران گرسنه، تهران بیچاره، تهران خوابآلود، دولهها و ملکها و سلطنههای غفلتکار و سیاسیّون نادان همه خواب بودند و سرنوشت ایران در اقیانوس تلاطم و بدبختی واژگون بود. آن وقت بود که «سیّد ضیاءالدّین» از خود گذشت، بالاخره رییسالوزرا شد.
تمام اسرار کودتا را نمیتوانم به شماها بگویم رییسالوزرا شدم. اوّلین اقدام من تلگرافی بود به مرحوم «مشاورالممالک» سفیرکبیرایران در مسکو که بدون تأمل عهدنامه شوروی را امضاء کنید اوّلین اقدام من این بود دوّمین اقدام من الغای قرارداد ایران و انگلیس بود میفرمایید این قرارداد ملغی بود، تصدیق میکنم عملا ملغی بود ولی یک وضعیّت بغرنجی پیدا کرده بود که افراد را خسته و وضعیّت را فلج کرده بود. ما 600 هزار لیره پول داشتیم در بانک شاهنشاهی از بابت منافع عقبافتاده کمپانی نفت جنوب و این 600 هزار لیره، آن وقت شاید دو میلیون تومان میشد، در حالی که دولت ایران برای صد هزار تومان باید از سفارت انگلیس گدایی بکند.
بانک شاهی این پول را نمیداد و در خزانه هم پول نداشتیم از گمرک نمیتوانستیم چیزی بگیریم چونکه وسیلهای نبود تا دولت هم حرف میزد، میگفتند آقا تکلیف قرارداد را معیّن کنید. یا بگیرید یا بدهید قرارداد اگر عملی نشده بود ولی یک بغرنجی بود، یک مانعی بود که اوّلا افکار عمومی را متزلزل داشت هیچکس نمیدانست قرارداد هست یا نه؟ و کلا نمیدانستند به مجلس شورای ملّی که میروند آیا قرارداد را قبول کنند یا رد کنند من آمدم این را الغاء کردم و امّا این که فرمودید آیا از «لرد کرزن» مشاوره کردم و استیذان کردم، این نکته بین خود ماست این نکته را دولهها و ملکها و سلطنهها نمیفهمند این نکته را یک مدیر روزنامه میفهمد بدون مشاوره با دولت انگلیس، بدون استشاره با سفیر انگلیس، و «لرد کرزن» من با مسئولیّت خودم این قرارداد را الغاء کردم، یعنی من مدیر روزنامه ملغی کردم تا معلوم شود که میتوان کرد.
به همین جهت «لرد کرزن» از من رنجید تا هفتم حمل یعنی یکماه و سه روز حکومت مرا نشناخت و خدا میداند چه اندازه همین رنجش «لرد کرزن» تأثیری داشت در بودن و نبودن من در ایران این را من نمیدانم، خدا میداند. امّا اینکه این چه نوع کودتایی بود؟
تا آن روزی که من رییسالوزرای ایران شدم تمام رییسالوزراها و دولتهای شما را سفارت روس و انگلیس تصویب و تشکیل میداد. تنها رییسالوزرا و دولتی که به شهادت خدای متعال، بدون مداخله سفارت اجنبی تشکیل شد، دولت من بود بله، دولهها و ملکها و سلطنهها نمیفهمند این نکته را یکنفر مدیر روزنامه میفهمد.
هر کسی را به هر کاری ساختند میل آن را بر سرش انداختند
اعلیحضرت مرحوم «احمدشاه» مرا احضار فرمود، دستخط هم به من داد و اختیارات تامّ هم به من داد.
نتیجه کودتا چه بود؟ چهل هزار نفر قشون پراکنده ایران، از ژاندارمری و قزاق و پلیس و امنیه، در تحت اداره یک سرباز لایق که اسمش «رضاخان میرپنج» بود، جمع شدند، اداره شدند، امنیّت در مملکت فراهم شد، تهران از خطر گذشت، شاه راضی شد بماند. خود شاه هم که مرعوب بود، دید در تهران هم قوّه هست.
فقط وقتی که دستخط ریاست وزراء را به من داد از من قول گرفت، پس از این که امنیّت در مملکت مستقرّ شد، وسایل مسافرت او را به اروپا فراهم کنم من هم وعده دادم و بعد نتوانستم و همانکه نتوانستم بین بنده و آن مرحوم به هم خورد. بیچاره مرحوم «احمد شاه» در نتیجه بیقابلیّتی و عدملیاقت دولهها و ملکها و سلطنهها، قبل از تشکیل کابینه اینجانب و پس از آنکه از سفارت انگلیس مأیوس شد، تلگرافاتی به دربار انگلستان و به مقامات عالیه مخابره نمود که اگر ممکن است احضار قشون انگلیس را از ایران به تعویق بیندازند جوابی نیامد کودتا بپا شد پس از آنکه امنیّت برطرف شده تجدید شد، پس از آنکه امضای عهدنامه شوروی شد، یک مسئله بغرنج و غامضی بین ما و همسایهای که مناسبات تاریخی، سیاسی، اجتماعی، ما را به یکدیگر مربوط ساخته و سه هزار کیلومتر با هم، هم سرحدّ هستیم حلّ شد و روابط حسنه ایجاد گردید، در تهران و مملکت یک آسایش فکری، برای همه ایجاد شد یک کار دیگر هم کردم مسئله پلیس جنوب بود.
به طوری که میدانید کابینههای دولهها، ملکها و سلطنهها، اجازه تشکیل پلیس جنوب را چند سال قبل از این داده بودند پس از اینکه من رییسالوزرا شدم، یکی از اقداماتم این بود که به وزیرمختار انگلیس اظهار کردم، من نمیتوانم پلیس جنوب را تحت اداره افسران انگلیس قبول کنم و باید منحل بشود و منضم ژاندارمری ایران گردد ژنرال فریزر را به تهران احضار کردم.
و جلسهای در هیأت وزراء تشکیل دادیم و مذاکره کردیم و اصولی را با هم موافق شدیم که پلیس جنوب تسلیم ایران بشود و از بابت مخارج گذشته قبول کردند که دولت انگلستان از ایران فعلا ادعایی نکند ولی ژنرال فریزر گفتند کی این اردو را تحویل خواهد گرفت. آیا افسرهای تهرانی شما که دیروز همدست آلمانها بودند؟ گفتم نه. من از دولت سوئد، پنجاه نفر صاحبمنصب برای ایران احضار کردهام که تشکیلات ژاندارمری ایران را منظّم کند و به آقای علاء که در آن موقع در لندن بودند در این باب تلگرافآ دستور دادم که برود به استکهلم و با دولت سوئد داخل مذاکره بشود گفت خوب حالا تا وقتی که صاحبمنصبان بیایند ما چه بکنیم بین بنده و ماژور فریزر موافقت حاصل شد عده صاحبمنصبان انگلیسی که دویست نفر بودند به چهل نفر تنزّل یابد و تا مدّت یک سال در خدمت دولت ایران باشند و به مجرّد این که صاحب منصبان سوئدی به ایران آمدند صاحبمنصبان انگلیسی مواجب خودشان را بگیرند و بروند زیرا اگر هم خود ژنرال فریزر آن تکلیف را به من نمیکرد من نمیدانستم چه کنم؟ چون تشکیلات آنها طرز مخصوصی بود من نمیتوانستم یک قوّه که در آن موقع امنیّت جنوب را عهدهدار بود بدون سرپرست بگذارم.
علاقه من در انحلال پلیس جنوب چه بود گذشته از این که به استقلال و سلامت مملکتمان لطمه وارد میآورد در بدو امر که ما با دولت همجوار، شوروی، دارای مناسبات حسنه شده بودیم نمیخواستم در ایران دولت یک تشکیلاتی را داشته باشد که در تحت اداره افسران یک مملکتی باشد که در آن موقع با دولت شوروی دارای مناسبات حسنه نبودند و هم دیگر را نشناخته بودند.
موفقیّت من در انحلال پلیس جنوب موفقیّت شایانی بود و از ماژور فریزر که در آن قضیه با من کمک و مساعدت کرد امتنان دارم و از دولت انگلیس و حکومت هندوستان که در انحلال پلیس جنوب با من کمک و مساعدت کرد و حتی وعده دادند از بابت مصارف گذشته چیزی در آن موقع مطالبه نکنند امتنان دارم. اقدام دیگرمن در آن موقع شروع به اصلاحات داخلی و جلوگیری از دزدی و افراط در مالیه بود برای من نهایت مسرّت است که ایرانیها میتوانند بگویند که یک روزی یک رییسالوزرا و دولتی داشتیم که دزد نبود و دزدی نکرد این افتخار مال شماهاست مال ملّت است زیرا من فرزند این مملکتم روزی نماینده کمپانی نفت جنوب آمد پیش من و ازمن تقاضا کرد که امتیاز نفت شمال (خشتاریا) را به او بدهم. گفتم من نمیتوانم گفت چرا؟ گفتم به دو دلیل، اوّل این که مطابق عهدنامه ایران با حکومت شوروی، امتیازاتی را که حکومت شوروی به ایران مسترد داشته ما حق نداریم به هیچ دولت اجنبی دیگر بدهیم دیگراین که دادن امتیاز از حقوق من نیست و از مختصّات مجلس شورای ملّی است صحبتهایی شد، حرفهایی زد، پس از این که دید نمیتواند مرا قانع کند، زبانی گشود که به مذاق من خوش نیامد.
جواب دادم آقای مستر فلان، من حاضر هستم برای مصالح عالیه ایران و انگلیس منافع کمپانیهای انگلیس را فدا کنم و چنین هم کردم و اینجا هم خدا میداند تا چه اندازه این اظهار من در بودن و نبودن من، در ایران تأثیر کرده، امتیاز راه شوسه تهران به قم را یک کمپانی انگلیسی، سالها بود اشغال کرده بود، الغاء کردم و ژنرالهای انگلیسی و کلنلهای انگلیسی را که برای قرارداد به تهران آمده بودند، از تهران بیرون کردم.
اگر انگلیسیها عاجز نکرده بودم، «مستر نرمان» شریفترین وزیرمختار انگلیس در ایران، از خدمت وزارت خارجه انگلیس خارج نمیشد! بله کردم! خلاصه تا بودهام خیلی کارها کردهام، حالا نمیخواهم آنها را عرض کنم با آنکه آن چه عرض میکنم خارج از موضوع نیست هر چه تاکنون عرض کردهام بس است کوتاه کنیم من این کارها را کردم و تا بودم با آقای «سردار سپه» وزیر جنگ وقت با کمال وداد با هم کار میکردیم و من شخصآ از ایشان گلههای شخصی ندارم اگر اختلافاتی هست در نظریّات سیاسی است و من پس از آنکه از ایران حرکت کردم... یک مقتضیاتی پیش آمد که آن هم از اسرار کودتاست که من بودن خود را درایران برای مصالح ایران مقتضی ندیدم با طیب خاطر ایران را ترک کردم کسی مرا بیرون نکرد روزی که من از تهران حرکت کردم، شش هزار ژاندارم در تحت امر من بود.
در تهران قوه قزاق نبود قزاقها رابه قزوین و منجیل مراجعت داده بودم در تحت امر سردار سپه، هزار و هشتصد یا دو هزار نفر افراد بریگاد مرکزی بودند در همان موقع من قادر بودم، هر چه میخواستم بکنم کسی مرا بیرون نکرد، طرد نکرد و این هم یکی از اسراری است که من فقط میدانم و مجبور هم نیستم که به شما توضیح بدهم من از ایران رفتم ولی اقدامات سه ماهه من روحی در ایران دمید که تا ده سال بعد از من، ایران در عداد ملل زنده دنیا به شمار آمد هر چه در ایران امروز دیده میشود، مولود کودتاست.
اگر در طرح اساسی کودتا، من بانی بودهام، امّا در وقایع ناگوار آن نه حاضر و نه شرکت داشتم.
شالوده سعادت ایران طرحریزی شده بود ولی من سردار سپه را رییسالوزرا نکردم. من ریاست ورزاء را به ایشان ندادم. من ایشان را به پادشاهی برنگزیدم. تمام ملّت، تمام مملکت، او را تا پنج سال بعد از حرکت من تقدیر میکرد و امروز هم مقتضیات مملکت او را تا پنج سال بعد از حرکت من تقدیر میکرد.
گفتید کودتای انگلیسی بود و این کودتا را انگلیسها کردند قضیه خیلی مضحک است انگلستان برای اجرای قرارداد کودتا نکرد، برای الغای آن چرا کودتا میکند؟ مردم بشنوید تعجّب کنید سه سال بود که قرارداد امضاء شده بود آنچه من مطّلعم، آنچه من اطلاع دارم در هیچ تاریخی، هیچ سفارت انگلیسی، به دولت ایران فشار نیاورده بود که این قرارداد را اجرا بکنید وقتی که دولت انگلیس برای اجرای آن نمیخواهد کودتا کند پس مطلب چیست؟ باید مدیر روزنامه بود تا این مسائل را فهمید باید از مردم بود تا این حقایق را دانست باید از طبقه اشراف، ملک و دوله و سلطنه نبود. باید کسی باشد که در تمام دوره زندگی، وقت خودش را صرف جمع مال از طرق غیرمشروعه مستوفیگری و خالصهخوری نکرده باشد تا بتواند بفهمد چگونه یک از جان گذشته میتواند به یک مملکت خدمت بکند و یک کاری بکند که عقول ناقصه، ادراکات منکسره، از قوّه درک آن عاجز است.
خیر آقا! این کودتای انگلیس نبود انگلیسها پیشبین هستند انگلیسها سیاست سه ماهه ندارند اگر انگلستان میخواست سیاست سه ماهه داشته باشد کار انگلستان چند قرن پیش مثل کار امروز ما شده بود. نخیر، این یک کودتای انگلیسی نبود.
من مسئولیّت مسبّب بودن وقایع سوّم حوت را به عهده میگیرم در مقابل خدا، در مقابل تاریخ، در پیشگاه ملّت ایران، از این کودتا برای خودم، بهرهای نبردم جز یک مزاج علیل. نه دزدی کردم، نه کسی را کشتم. دستم به خون کسی آلوده نشد. مال کسی را نبردم. خانه کسی را خراب نکردم. فقط یک عده کسانی که معتاد نبودند در گذشته حبس شوند تحت نظر گرفتم. در آن روزهای تاریک فقط من بودم که از خود گذشتم و ایران را از خرابی و تجزیه نجات دادم.
امّا رضاخان پهلوی که من به ایشان عقیدهمندم، ارادتمندم، ایشان از وقت زمامداری خودشان یک خدماتی به امنیّت مملکت کردهاند و به این ملاحظه بنده مایل به ایشان هستم. به چه دلیل متمایل به ایشان هستم، برای حفظ خودم، برای حفظ مکنت خودم و خویشاوندان خودم، موافق بودم با زمامداری ایشان برای چه؟ برای این که من چه میخواهم آسایش میخواهم، امنیّت میخواهم، مجلس میخواهم و در حقیقت از پرتو وجود ایشان تمام این چیزها را در این دو سال اخیر داشتهایم و مشغول کارهای اساسی بودهایم. این سردار سپهی که به شما امنیّت داد آسایش داد، شما را در کسب و کار خودتان آزاد گذاشت، کی به شما داد، جز «سیّد ضیاءالدّین».
اگر او بد است «سیّد ضیاءالدّین» هم بد است اگر او خوب است چرا «سیّد ضیاءالدّین» بد است. پس چرا او خوب است و «سیّد ضیاءالدّین» بد است. اگر غرض شخصی نباشد دلیلش چیست؟
شما که رضاخان را نمیشناختید. این یک سربازی بود مانند هزاران سرباز بدبخت دیگر همین رضاخان بود که در جنگهای گیلانات، برادرزنش کشته شد. همین رضاخان بود که با چهار هزار نفر قزاق در قزوین افتاده بود و پس وامانده نان و گوشت قشون هندی را چهار ماه به او میدادند. کجا بودید آن جا؟ «سیّد ضیاءالدّین» او را آورد، به شما معرفی کرد چه شد که او خوب بود، «سیّد ضیاءالدّین» بد بود، اگر او خوب بود که من هم باید خوب باشم. تا وقتی که او بود که من هم خوب بودم. خدمت هم میکرد. امنیّت هم که داد. پایتخت شما هم از خطر مصون ماند. حالا در مقابل خدماتی که کردیم، در مقابل خطراتی که از زن و بچه و مال شما به دور کردیم، پاداش نمیخواهیم، تقدیر نمیخواهیم، اینجا شما فرمودید از خدمتگزاران مملکت باید تقدیر کرد. چرا از من تقدیر نمیکنید؟ چرا فحشم میدهید؟ چرا ناسزا میگویید؟ یک بام و دو هوا که نمیشود آقا.
امّا راجع به آرمیتاژ اسمیت میفرمایید من که قرارداد را الغا کردم، چرا او را به خدمت وزارت مالیه آوردند یعنی به عقیده شما پس از الغاء قرارداد ایران و انگلیس من باید تمام مناسبات خود را با انگلستان قطع کنم بنده آرمیتاژ اسمیت را کنترات نکرده بودم. او در کابینه مشیرالدّوله استخدام شده بود و ایشان او را شخص شریف و ایراندوستی تشخیص داده بودند. از طرف دولت مشیرالدّوله مأمور لندن شد برای تصفیه اختلافاتی که بین کمپانی ایران و انگلیس بود. مرحوم آرمیتاژ اسمیت رفت و مأموریت خودش را انجام داد. 500، 600 هزار لیره، خوب یادم نیست، دعاوی دولت ایران را که کمپانی نفت نداده بود، به کمپانی نفت ثابت کرد. چند سال بود که برگشت به ایران و از تصادف بنده رییسالوزرا بودم و چون که بنده قرارداد خود را با انگلیس لغو کرده بودم، باید او را با پس گردنی، از تهران بیرونش کنم و تمام مناسبات خود را با انگلستان قطع کنم. چون سابقآ برای دولت ایران کنترات شده بود، بنده هیچ مانعی نمیدیدم، بدون این که به او اختیاری بدهم، او مانند یک نفر مستشار، همانطور که یک نفر بلژیکی بود، یک نفر فرانسوی بود، همانطور که بهواسطه موقعیّت و وضعیّات جنگ بینالمللی که از جای دیگر نتوانستیم بیاوریم، برای این که حضرتعالی پس از 24 سال از بنده استیضاح کنید نمیدانستم آقای دکتر، آرمیتاژ اسمیت را باید دور کنم و البته خود حضرتعالی هم او را دیدید و یک دلیل دیگر ایراندوستی آرمیتاژ اسمیت این است که خواست با شما و دیگران صحبت کند که اگر میتواند به ایران خدمتی کند، بماند و اگر نمیتواند برود، چنانچه رفت!
آرمیتاژ اسمیت اگر به ایران آمده بود یکی از رجال شریف و بزرگ انگلستان بود نیامده بود به این مملکت که چند سالی بماند و سالیانه یک مبلغی از دولت ایران حقوق بگیرد بعد از این که از اینجا رفت یکی از بزرگترین رجال و سکرتر ژنرال کمیسیون و پراسیون پاریس شد و تمام بزرگان اروپایی آمدند در کمیسیونی که او منشی کلّش بود کار میکردند و بعد از 5، 6 سال هم که آنجا کار کرد، رفت به هندوستان و یک مأموریت مهمّی پیدا کرد و من خیلی متأسف هستم که شما نتوانستید از وجود آرمیتاژ اسمیت از اطلاعات او، در ایراندوستی او برای مملکت خود استفاده کنید. من موقعی کودتا کردم که ایران سرتاسر دست قشون اجنبی بود و وضعیّت مملکت طوری بود که پادشاه مملکت خود را در پایتخت در امان نمیدانست، مگر اینکه ارتش انگلیس از او حمایت کند و چون این تقاضا از طرف انگلیسها رد شد، مرحوم «سلطان احمدشاه» مصمّم شد به اروپا برود و پس از کودتا که از این تصمیم، خواهی نخواهی صرفنظر کرد، مذاکره این بود که پایتخت ایران را از تهران به اصفهان تبدیل کنند و خدا میداند که اگر این پایتخت تبدیل میشد بر سکنه این شهر و ایالات شمالی و دهات و قراء و مردم مسکین چه میگذشت آقای «مصدّقالسلطنه» فرمودند، چرا من بعضی اشخاص را تحت نظر قرار دادم. اشخاصی را که من تحت نظر قراردادم، همان اشخاصی بودند (بیشتر نمیگویم، همین اندازه میگویم) که قادر به حلّ معضلات نبودند. عیب دیگری نداشتند، قادر به حلّ معضلات نبودند این حدّاقلی است که با کمال نزاکت میگویم، زیرا قسمتی از آنها مرحوم شدهاند و چون کسی حاضر نیست، بیش از این حقّ ندارم درباره آنها حرف بزنم. آنها وطنپرست بودند. ملّت و مملکت خودشان را هم دوست داشتند و خدمت هم میخواستند بکنند ولی به علّت بعضی از اسباب قادر به حلّ معضلات نبودند و من نمیتوانستم که روزی ده ساعت وقت خود را در موقعی که زمامدار بودم به پچپچ و نجوا با آنها بگذرانم و مملکت در بدبختی بسوزد.
رفتم در اطاق نشستم و در حقیقت خود من هم یکی از محبوسین بودم. روزی به آقای «حاج محتشمالسلطنه» که در حبس بودند پیغام دادم آقای «محتشمالسلطنه» من هم محبوس هستم، با فرق اینکه آن محبوسین دیگر روزی هشت ساعت میخوابیدند و من بدبخت روزی بیست ساعت کار میکردم، پس من هم محبوس بودم.
این اشخاص بلاتکلیف و بلااراده در مقابل وقایعی که استقلال ایران را به خطر انداخته بود، مات و مبهوت مانده بودند و قادر به اتّخاذ تصمیمی نبودند. این آقایان مانع کار بودند و من میخواستم کار کنم بنابراین چارهای نداشتم جز این که آقایان را برای مدتی حبس کرده، قرارداد شوروی را منعقد نموده، قرارداد انگلیس را لغو کنم. و دست به اصلاحات بزنم.
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران