31 فروردین 1393
یک روز آفتابی در ساحل با طعم «شلاقی یهودی»
سامی بدوین یک جوان عرب و فلسطینی است. او در سرزمینهای اشغالی زندگی میکند. وبلاگی دارد که نوشتههایش در آن مخاطبان خاص و زیادی از سرتاسر دنیا دارد. او روحیهای ضد اسرائیلی دارد. انقلابی است اما همه اینها بهدلیل ظلمی که در تمام این سالها در حق او، خانواده و هموطنانش روا داشته شده، عمق بیشتری پیدا کرده است.
افراد زیادی در سرتاسر دنیا هستند که همواره با سیاستهای تبعیض نژادی رژیم اشغالگر قدس و جنایتها و کشتارهای آنان مواجهه جدی در فضای رسانه، سیاست و این روزها در عرصه هنر و فرهنگ دارند. نوشتهها و خاطرات کوتاه سامی بدوین که در وبلاگ او منتشر میشود کم از یک کتاب در تبیین رویکرد و سیاستهای رژیم صهیونیستی ندارد. او حتی از ظلم صهیونیستها به گروهی از یهودیان که با سیاستهای این رژیم همسو نباشند هم مطالب زیادی عنوان میکند. در ادامه یک خاطره از سامی بدوین را که مربوط به دوران کودکی او میشود میخوانید:
ساحل! من عاشق ساحل، شنا و اسکی هستم. واقعاً که حیرتآور هستند.
بدبختی! چهچیز حیرتآوری در بدبختی وجود دارد؟ چرا فقط درد و تاریکی، با زندگی من همراه میشود. آیا، بهخاطر اینکه یکی از " افراد انتخاب شده برای لذت بردن از بخش لذتبخش زندگی" نیستم؛ باید خودم را سرزنش کنم؟ من یک فلسطینی نفرینشده و بدبخت هستم!
چرا با دیدن ساحل، ناراحتی مرا فرا میگیرد؟ چرا ساحل، بخشی از تاریخ تیره و تار من است؟ پسربچهای بدوی، آرزوی یک زندگی معمولی در سرزمینی مقدس ولی نفرینشده دارد!
سالها پیش بود، زمانی که کودکی بیش نبودم؛ البته هیچ شباهتی به کودک نداشتم و بیشتر به یک کارگر نوجوان میماندم! (خدای من! قاعدتاً پسربچهای در سن و سال من، نباید مشغول کار میبود. لعنت بر قانونی که مرا مجبور به کار کرده بود) ولی برای چهکسی مهم بود؟ و کدامین قانون ما را ملزم به چنان زندگی فلاکتباری میکرد؟ من هرگز دوران کودکیام را حس نکردم. من، مرد به دنیا آمدم تا تحمل آتش جهنمی را که برای ما ساخته بودند، داشته باشم.
ساحل! کلمهای دوست داشتنی برای کودکان، کلمهای که برای من، جز درد و غصه، چیزی بههمراه نداشت...
15ساله بودم، کودکی که به چهره اشغالگران لبخند میزد و مثل یک گاو نر کار میکرد. سالها پیش بود، وقتی همه خواب بودیم و بدون انتفاضه، در رؤیا به سر میبردیم. "رئیس شالوم!" نامی که پسرک، همکارش را صدا میزد. مردی که شانههایش، زیر فشارهای زندگی، له شده بود. مردی مهربان، که با من همچون یک کودک رفتار میکرد. و من کودکی کاری و زیرک بودم.
شیمون، هنوز مرا به یاد داری؟ من همان "دستیار" عرب سالهای قبل هستم. شیمون عزیز، من همچنان خندههای از ته دل تو را به یاد میآورم، درست مثل من، لبخندی کودکانه! شیمون، من از تو دلگیر نیستم. من و تو مثل دو برادر بودیم. تو جای برادر بزرگتر من بودی. من همهچیز را بهوضوح به خاطر میآورم. هردوی ما، مثل اسب، برای خدمت رسانی به رؤسای خود، رنج بردیم!
یک روز صبح، وقتی به محل کارم رسیدم، (سر وقت، مثل همیشه، اگرچه برای رسیدن به محل کارم، باید مسافتی طولانی را در مسیر پر پیچ و خم بوتهزارها طی میکردم) شیمون را در حالت انتظار دیدم. بهنظر ناراحت و عصبانی بود. نزدیکتر که شدم، غرغرهایش را شنیدم. " مردک... مصالح رو نیاورده" این بدین معنا بود که آن روز، کاری برای انجام دادن نداشتیم. "پس، شیمون، چیکار کنیم؟ لعنت بر او، مردک... اگر مصالح نباشه، چیکار میتونیم بکنیم؟" شیمون، قدم میزد و فکر میکرد. و زیر لب چیزهایی میگفت که من نمیشنیدم. بهنظر ناراحت بود، احتمالاً چیزی در خانه نداشت. ازاینرو، احساس بدی داشت. رو به من کرد و گفت: "نمیدونم، سامی! ولی امروز، کاری برای انجام دادن نداریم." "پس چیکار کنیم؟" با خودم فکر میکردم؛ چقدر خوب میشد اگر یک روز مرخصی داشتیم! ... ( لعنتی! پسری با سن و سال من، باید همه روزهایش را در مرخصی باشد) و شیمون، بدون اینکه حرفی بزند، بهسوی منزلش رفت.
"اوه، عالیه!! ساحل! من میتونم برم ساحل و یک روز عالی داشته باشم!"
شاد و خندان بهسمت ساحل حرکت کردم. یک روز کامل در مرخصی! چه روز دوست داشتنیای! از صخرهها پایین رفتم تا روی شنهای درخشان و طلاییرنگ قدم بزنم. بهخاطر دیدن ساحل، غرق در شادی و لبخند بودم. به امواج بلند نزدیک شدم. و دریا، بر اعماق وجود من نفوذ کرد و روح مرا شستوشو داد. یک روز خوب آفتابی برای شنا!
مرد خشن 40سالهای، خطاب به من فریاد زد: "هی، تو! لعنتی! اینجا چیکار میکنی؟" به من امر کرد: "بیا اینور" و من چارهای نداشتم جز اینکه با ترس و لرز بهسوی او گام بردارم. "اینجا چه غلطی میکردی؟" به او توضیح دادم که محل کار من همین حوالی است و امروز بیکار بودم و فقط برای شنا کردن به اینجا آمدم. ولی مرد قویهیکل، مرا کشان کشان به کاروان غریق نجاتی که در ساحل مستقر بود، برد. مرا به داخل کاروان هل داد و همکارش را که به برج نجات رفته بود، صدا زد. تا حد مرگ ترسیده بودم. شلاقی را که احتمالاً برای چنین مواقعی در گوشهای از کاروان مخفی کرده بود بیرون آورد. من ــ پسر بچه کوچولو ــ شروع به گریه کردم. همکار مردک 40ساله خشن هم آمد.
آنها ــ دور از چشم شناگران یهودی ــ جشنهای سادیستی و معین خود را داشتند. آنها نمیخواستند که احساسات شناگران یهودی با دیدن جشن شلاقی که برای پسرک عرب معین شده بود، جریحهدار شود. آنها خیلی انسان! بودند که در مقابل چشمان شناگران یهودی، جشن شلاق سادیستی خود را بر پا نکردند. لعنتی! چرا من ساحل را به خاطر میآورم؟ ساحل دوست داشتنی اسرائیلیها را؟
دست و پای مرا بستند. شلاق زدند. فریاد زدم. گریه کردم و دو مرد خشن 40ساله، فریاد میزدند: "صداتو ببر". خیلی انسان بودند که احساسات دیگر یهودیان را خدشهدار نکردند! آن دو مرد خشن به من یاد دادند که بار دیگر پایم را به «ساحل خودمان» نگذارم. من ــ تنها ــ گریان و خونین و لنگان لنگان، به خانه بازگشتم.
عجب مرخصی آفتابی خوبی!
سامی بدوین
پینوشت: پیش از آنکه صهیونیستها اقدام به پاکسازی قبیلهای کنند و زمینهای ما را به یغما ببرند، پدربزرگم، پدر مادرم، باغهای انگوری، دقیقاً کنار همین ساحل داشتند.
تسنیم