16 اردیبهشت 1400

دوله‌تو؛ روایتی از یک جنایت هولناک


گفتگو از زهرا بختیاری

دوله‌تو؛ روایتی از یک جنایت هولناک

یک اعدام مصنوعی هم داشتند، که ما را چشم بسته به درخت بستند و لوله تفنگ را هم گذاشتند کنار صورت‌مان و چند خشاب خالی کردند حتی همین حالا هم وقتی می‌خواهم استراحت کنم و به خواب بروم همان ابتدای خوابیدن به صورت ناگهانی از زمین می‌پرم بالا، هنوز تشنج آن روز را در خودم حس می‌کنم.

نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در روزهای آغازین خود به سر می‌برد که غائله کردستان را به خود دید. صهیونیست‌ها که «کردستان» را به عنوان نقطه مرکزی بحران در منطقه می‌شناختند با حربه براندازی نظام توسط گروهک‌های فرصت‌طلب سعی داشتند در کردستان جنگ داخلی به وجود آورند. البته گروهک نهضت آزادی هم با شعار «خودمختاری برای کردستان و آزادی برای ایران» این آتش را دامن می‌زد.

«مهرآسا» استاندار وقت کردستان که از نیروهای نهضت آزادی بود به همراه برخی از مسئولین رده بالای منطقه که آنها هم وابستگی‌هایی داشتند شرایط را برای تحقق خواسته‌های نامشروع دشمنان مهیا کردند. اما توجه و عنایت خاص حضرت امام خمینی نسبت به موضوع کردستان، اگرچه در همان زمان غائله را از ریشه نخشکاند اما زمینه قطع حضور دشمنان و بیگانگان را در منطقه فراهم ساخت و با یاری خدا، این منطقه از کشورمان آرامش خود را بازیافت.

با این همه، قضایای کردستان به سادگی اتفاق نیفتاد. خیل بی‌شماری از رزمندگان دلاورمان در آن منطقه به طرق فجیع به شهادت رسیدند. از آن جمله می‌توان به کسانی اشاره کرد که در زندان‌های مخوف گروهک‌ها زندانی بودند و شکنجه‌های قرون وسطایی را تحمل می‌کردند و اکثرا به شهادت رسیدند.

گروهک منحله دموکرات که از نگهداری، مواظبت و تامین این زندان مخوف به تنگ آمده بود دست به دامان رژیم بعثی شد و آن جنایتکاران در روز هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۰ با برنامه‌ای حساب شده به بمباران این زندان پرداختند و عده‌ای از دلاوران میهن‌مان را که در آن زندان در اسارت گروهک منحله دموکرات بودند،‌ به خاک و خون کشیدند. البته تعدادی از اسرا زنده ماندند. برای ما در خبرگزاری فارس این فرصت پیدا شد تا با یکی از زندانیان «دوله‌تو»، داوود خاکپور به گفت‌وگو بنشینیم و از جزئیات آن حادثه بشنویم:

*فارس: آقای خاکپور ضمن معرفی خودتان بفرمایید چطور به اسارات دموکرات ها در آمدید؟

*خاکپور: «داوود خاکپور مروستی» معروف به صلواتی هستم که به تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۳۳ در شهریار متولد شدم. خانواده‌ام مذهبی بودند و پدرم برای امرار معاش‌مان کشاورزی می‌کرد. از همان دوران کودکی با دروس قرآنی و مکتب اهل بیت(ع) آشنا شدم. دوره متوسطه را در جنوب تهران گذراندم و بعد از آن عازم خدمت سربازی شدم. در سال ۵۶ که دوران خدمتم تمام شد به استخدام شرکت مخابرات در آمدم که حضورم در این شرکت مصادف شد با اعتصابات مردم و پیروزی انقلاب اسلامی.

بعد از انقلاب به عنوان نیروی جهادی مخابرات، به همراه مرحوم «سید مهدی موسوی» و «شهید صدرالله نوری» عازم کردستان شدیم. این شهر پس از انقلاب مورد تاخت و تاز ضد انقلاب و نفوذی‌های صهیونیست قرار گرفته بود و ما هم به همین دلیل در مخابرات کردستان به عنوان خدمتگزار جهادی در حیطه مخابرات مشغول شدیم. از تاریخ ۱۳/۳/۵۹ تا ۲۵/۶/۵۹ که در کردستان بودم. ۵ روز قبل از شروع جنگ تحمیلی ما به دست نیروهای ضد انقلاب دموکرات اسیر شدیم. آن روز من، موسوی و نوری رفته بودیم برای رسیدگی به مشکل دکل مخابراتی‌ای که نزدیک کامیاران منفجر شده بود. موقع برگشتن به فرودگاه سنندج بودیم که دموکرات‌ها ما را با وسیله نقلیه‌ای که بودیم در ایستگاه بازرسی دستگیر کردند و حدود ۳۷ ماه به اسارات آنها در آمدیم. ابتدای دستگیری بردنمان به زندان «دوله‌تو» که حدود ۲۰۰ نفر توسط ضد انقلاب در آنجا اسیر شده و نگهداری می‌شدند.

*فارس: خانواده‌تان چه زمانی متوجه شدند شما دستگیر شدید؟

*خاکپور: رادیو همان شب به محض دستگیری، خبر اسارات‌مان را توسط ضد انقلاب اعلام کرده بود و خانواده من هم از همین طریق متوجه شده بودند. مادرم بعد از آزادی برایم تعریف کرد که: «آن شب با شنیدن خبر اسارتت به خدا گفتم: اگر اسارات تو برای اسلام لازمه، من راضی هستم و اگر آزادی‌ات هم برای اسلام مفیده باز من راضی هستم.»

*فارس: از فضای آن سال‌های کردستان تعریف کنید.

*خاکپور: برای دشمن ایجاد جنگ داخلی در کردستان آن زمان، یعنی سال ۵۹ فرصتی به حساب می‌آمد برای ضربه زدن به جمهوری اسلامی. به همین دلیل ضد انقلاب نیروهایی را که از قبل فراری بودند و نیروهایی را که در داخل داشت با هم وارد معرکه کرد و به عنوان مجموعه‌ای علیه نظام قیام کردند.۵۰ روز بعد از پیروزری انقلاب اسلامی، در اوایل سال ۵۸ این جریان شروع به کار کرد. ضد انقلاب متشکل بود از دموکرات، به رهبری «قاسملو»، کومله به رهبری «شیخ عزالدین حسینی» و یکسری از گروهای دیگری مانند منافقین که به فراماسونری هم وصل بودند. آنها مجموعه‌ای برای براندازی در شهرهای غربی ایران مثل کردستان، آذربایجان غربی و شمال کرمانشاه به راه انداخته بودند که با انجام کارهای ایزایی جریاناتی مانند اشغال منطقه و محاصره «شهید چمران» را پیش آوردند. ضدانقلاب با اطلاعاتی که داشت و با توجه به اینکه انقلاب نوپای ما هم فاقد ارتش و سپاه بود توانست با استفاده از این موقعیت اعلام جنگ مسلحانه کند. هر نیرویی که به عنوان مدافع انقلاب وارد عرصه می‌شد با برخورد آنها مواجه بود.

دموکرات‌ها از اسرا به عنوان نیرویی که بتوانند علیه حکومت مرکزی فشار وارد کنند استفاده می‌کردند، حالا این افراد هر که می‌خواستند باشند. آنها می‌خواستند با فشار از دولت موقت برای خود امتیاز بگیرند. این گروهک‌ها اسم کردستان را هم گذاشته بودند «کردستان بزرگ» یا به قول کردها «کردستان گوره». شاخه‌های مختلفی از ضد انقلاب هم که در راس آنها سازمان سیا و ک.گ.ب روسیه بود، در کردستان حضور داشتند.

*فارس: زندان «دوله‌تو» کجا بود؟

*خاکپور: «دوله‌تو» روستایی از روستاهای کردستان است که در نقطه صفر مرزی در شمال غرب سردشت بین مرز ایران و عراق قرار دارد. این روستا با روستاهای «آلواتان»، «میرآباد» و «مزرعه» همسایه است و با عراق نیز مرز مشترک دارد. زندان «دوله‌تو» در همین روستا واقع بود، با یک چهار دیواری مشخص در کنار رودخانه و هشت اتاق و ۲۱۳ زندانی.

*فارس: اسرایی که در این زندان نگهداری می‌شدند از کجا بودند؟

*خاکپور: از بچه‌های جهاد، سپاه، ارتش، بسیج، ژاندارمری، پیشمرگان مسلمان و همه نیروهای عادی و انقلابی مناطق غرب بودند که از همدان، کردستان، کرمانشاه، آذربایجان غربی و شرقی و … دستگیر شده بودند. در حقیقت در این زندان معجونی از همه گروه‌ها بود. اسرا با فرهنگ‌ها و دیدگاه‌های مختلفی بودند. بسیاری از بچه‌ها با همه مشکلاتی که بود تا آخر بر سر عقاید خویش ماندند اما به هر حال شرایط سخت زندان به برخی بیشتر فشار می‌آورد. شرایط به گونه‌ای بود که در یک شبانه روز یک تکه نان و یک کاسه آب نخود به زندانی‌ها می‌دادند. همچنین بی‌گارهایی که از بچه‌ها می‌کشیدند برای جمع آوری هیزم و روشن کردن آتش برای دیگ غذا و کتک زدن‌هایشان بسیار اذیت کننده بود. سخت‌تر این بود که ما نه زیر نظر هلال احمر بودیم و نه صلیب سرخ جهانی و نه حکومت. ما با یک مشت افراد مزدور و بی چاره‌ای طرف بودیم که خودشان هم نمی‌دانستند می‌خواهند با ما چه کنند.

*فارس: در جمع حدود ۲۰۰ نفری زندانیان کسی بود که به دلیل سختی زندان از موضع خود دست بر دارد تا آزاد شود؟

*خاکپور: در مقابل سختی‌های زندان «دوله‌تو» شاید زندان‌های «ابوغریب» و «گوانتانامو» هیچ باشد. به خاطر فشارهای زیاد، جا زدن بین بچه‌ها به فراخور زمان و مکان بود. سختی‌های زیاد زندان باعث می‌شد خیلی‌ها به اصلاح ببرند. البته اغلب این بریدن‌ها در خفا بود و بچه‌ها به محض اینکه حال روحیشان بهتر می‌شد دوباره بر اعتقادات خود می‌ایستادند. اما آنهایی که زیر فشار و شکنجه کم می‌آوردند ممکن بود برای آزادی خودشان کارهایی خلاف شان خود و ما انجام می دادند تا شاید گروه‌های مخالف زمینه فرارشان را فراهم کنند و یا لااقل کمتر اذیت شوند. عده‌ای از اسرا که مثلا سرباز بودند می‌گفتند برای حفظ جانمان هر کاری که بتوانیم باید انجام دهیم.

یکی از اسرای آنجا شهید «مهندس مهدی یزدان پناه» از بچه‌های اصفهان که مهندس کشاورزی بود. یزدان‌پناه به همراه چند نفر از دوستانش مانند مهندس اسلامی و الهی، مسئول گروه ۷ نفره تقسیم اراضی در کردستان بودند که به اسارات گروه دموکرات در آمده بودند. مهندس یزدان‌پناه از بچه‌های مکتبی قبل از انقلاب بود و بسیاری از مسایل شرعی بچه‌ها را که به نظام معتقد بودند پاسخ می داد. مثلا یادم هست ایشان با شنیدن این حرف بعضی‌ها که می‌گفتند برای حفظ جان هر کاری می‌کنیم؛ می‌گفت: طبق مکتب ما (اسلام) تا زمانی که جانت در خطر است می‌توانی در مورد بیان اعتقاداتت تقیه کنی و خودت را نجات بدهی اما وقتی دینت در خطر بود دیگر نباید جان مطرح باشد و این دو موضوع را برای بچه‌ها ترسیم می‌کرد. ایشان با رده‌های بالای ضد انقلاب که برخورد می‌کرد با وجود جراحتی که داشت موضع خود را بسیار شفاف و روشن بیان می‌کرد. شهید یزدان‌پناه در زندان بچه‌ها را هدایت می‌کرد و در زمان‌های مختلف به بچه‌ها می‌گفت که چه موضعی بگیرند. در حقیقت ایشان بچه‌ها را در زندان رهبری می‌کرد و استاد اخلاق‌مان هم شده بود.

*فارس: از ویژگی‌های شخصیتی شهید یزدان‌پناه بگویید.

*خاکپور: من اگر بخواهم از ایشان تعریف کنم ساعت‌ها طول می‌کشد. شهید مهندس یزدان‌پناه، مهندس رضا اسلامی و محمد الهی در سال ۱۳۵۹ در زندان «شیانو» به ما ملحق شدند. این سه نفر عجیب به نَفسِ خود مسلط بودند. شهید یزدان‌پناه از مبارزین قبل از انقلاب بود که با مرحوم طالقانی در زندان طاغوت با هم بودند. ایشان را به خاطر دانشی که داشت می‌خواستند وزیر کنند اما قبول نکرد و گفت: من می‌خواهم به عنوان نیروی جهادی بروم کردستان.

از ویژگی‌های دیگر شهید یزدان‌پناه این بود که ایشان علیرغم مشکل کلیوی که داشت همیشه «دائم‌الوضو» بود و نمازش را اول وقت و به جماعت می‌خواند. حتی وقتی تازه ایشان را به «دوله‌تو» آورده بودند موقع نماز به در لگد زد و به دموکرات‌ها گفت: ما باید نمازمان را به جماعت بخوانیم. قبل از حضور ایشان ما نماز جماعت نداشتیم. به خاطر لگدی که به در زد، کتک هم خورد اما نماز جماعت را برپا کرد. تقوای درونی شهید یزدان‌پناه زبانزد بود. انفاق هم در حد اعلی داشت و معتقد بود همیشه باید بهترین را هدیه کرد.

یادم می آید به خاطر ندادن غذا و کمبود امکانات بچه‌ها روزه می‌گرفتند. تنها مقدار کمی به ما نان می‌دادند. معمولا شهید یزدان پناه به ما می‌گفت نانمان را بدهیم به کسانی که ممکن است به خاطر گرسنگی جاسوسی کنند. یکبار من نان بیاتم را دادم به فلان زندانی که یزدان پناه با نگاه پرصلابتش به من نگاهی کرد و گفت: «هرگز چیز دسته دوم به کسی نده! بهترین دارایی‌ات را انفاق کن تا خدا ثواب آن را محفوظ کند.»

از آن به بعد من یاد گرفتم اگر می‌خواهم به کسی چیزی بدهم بهترینش را ببخشم. ایشان با ایثار و گذشتی که داشت الگوی بچه‌ها بود.

دو روز بعد از شهادت شهید یزدان‌پناه، رضا گوهری از افراد ضد انقلاب برای ما تعریف می‌کرد: یزدان‌پناه قبل از انقلاب هم که در زندان طاغوت بود، با بچه‌های مارکسیست و چپ در افتاده بود. مهدی می‌گفت: چون شما ملحد و مشرک هستید، پس نجستید. اگر چپی‌ها دستگیره در را با دست باز می‌کردند ایشان با دستمال دستگیره را می‌گرفت.

شهید یزدان‌پناه با هر فردی از دیدگاه جهان شمولی برخورد می‌کرد و می‌گفت: شما نسبت به جهان چه دیدی داری و بعد با طرف بحث می‌کرد. خودش اعلام می‌کرد: من مکتبی و اعتقاد به جهان شمولی اسلامی هستم و با قرآن و اهل بیت زندگی می‌کنم. ایشان با دکتر خلیقی مسئول سیاسی حزب دموکرات بحث‌می‌کرد و او را محکوم نمود. این دکتر خلیقی از اساتید تصفیه شده دانشگاه تبریز بود. شهید یزدان‌پناه به ولایت فقیه و حاکمیت آن تاکید داشت.

نکته دیگر هم اینکه همیشه اصرار داشت که بر خلاف نفس خود عمل کنید. از امیرالمونین (ع) روایت می‌کرد که فرموده‌اند برخلاف نفس‌تان عمل کنید.

*فارس: از طرف ضد انقلاب برنامه‌ای بود که مثلا اسرا را شستشوی مغزی دهند؟

*خاکپور: آنجا فردی بود به نام ایرج سلطانی که به او می‌گفتند امیر خلبان. سلطانی کسی بود که در کودتای نوژه حضور داشته و فراری بود. او کسی بود که مزدوری را به حد اعلای خودش رسانده بود و مسئولیت داشت تا ارتشی‌هایی را که در زندان بودند تحریک کند. به آنها می‌‌گفت: «طولی نمی‌کشد که این نظام سرنگون می‌شود، شما خودتان را کنار بکشید.» بعضی‌ها مثل او بودند اما برنامه مشخصی برای شستشوی مغزی نبود. امثال امیر خلبان به مقدسات نظام فحاشی می‌کردند و موقع خواندن نماز اذیتمان می‌کردند. نمی‌گفتند نماز نخوانید ولی کسانی که نماز می‌خواندند را کتک زده و وادار به بیگاری می‌کردند. آنقدر به بچه‌ها سخت می‌گرفتند که بچه‌ها واکنش منفی نشان دهند. امیر خلبان در بمباران «دوله‌تو» شاخص بود، به عنوان کسی که مزدوران را راهنمایی می‌کرد.

*فارس: از روز بمباران زندان «دوله‌تو» بگویید؛ چه شد دموکرات‌ها دست به همچین اقدامی زدند؟

*خاکپور: اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ اوضاع سیاسی در کردستان مختل شده بود. چون کردها گروه‌های مختلفی بودند و همگی می‌جنگیدند، کم کم این سوال برای بعضی از گروه‌ها پیش آمد که آنها چرا می‌جنگند؟ آیا این جنگ عراق علیه ایران است؟ یک جنگ خارجی است یا ایرانی؟ اگر می‌گفتند خارجی است که توجیهی برای مردم و آنهایی که آورده بودند و از آنها به عنوان جنگجو استفاده می‌کردند نداشتند، لذا باید به گونه‌ای پاسخ این قبیل سوال آنها را می‌دادند. از آن طرف نگهبان‌های زندان و مامورین مختلفی که کارها را انجام می‌دادند از قبیل کسانی که مایحتاج زندان «دوله‌تو» را تامین می‌کردند، یا به داخل خاک عراق می‌رفتند و آذوقه می‌آوردند هم دیگر حوصله نداشتند، از طرفی هم، همه به دموکرات‌ها می‌گفتند شما وابسته هستید. چندین عامل دست به دست هم داده بود تا دموکرات‌ها به فکر تازه‌ای بیفتند. همان روزهای اول اردیبهشت بود که چند فروند هواپیمای عراقی برای شناسایی به منطقه آمدند و زندان را شناسایی کردند، من به یاد دارم هواپیماهایی را که آمده بودند.

همان روزی که هواپیماهای عراقی برای شناسایی آمده بودند ساعت ۷ صبح بود. دیدم که امیر خلبان که چند نفری را هم کشته بود روی پشت بام زندان ایستاده و به آسمان نگاه می‌کند، انگار منتظر بود. آن روز در فضای باز زندان روی زمین چمن، من کنار شهید مهدی یزدان‌پناه نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت می‌کردم. ساعت یازده شده بود، ناگهان سوت زدند و اعلام کردند که سریعا برویم داخل اتاق‌هایمان. در همان حال من دیدم که یک هواپیمای سفید (فکر کنم سوخو ۲۳ یا ۲۵ بود) وارد فضای ایران شده، هواپیما که وارد شد، کلا این قضایا پنج دقیقه هم طول نکشید که بلافاصله صدای غرش آنها بلند شد، آمدن هواپیما هم به این صورت بود که از خاک عراق آمد روی کوه‌های اطراف چرخی زد و آمد روی زندان. بعد هم آنچنان صدای مهیبی آمد که خیلی عجیب بود. آمد پایین‌تر و یک بمب انداخت آن سوی زندان، بعد هم بمب‌های بعدی‌اش را همان حول و حوش ریخت و رفت. سپس هواپیمای دوم آمد، این هواپیما هم مثل همان اولی چهار بمب خود را ریخت روی طرف دیگر زندان و رفت.

جالب اینجا بود که موقع بمباران حتی نگهبا‌ن‌ها هم رفته بودند و غیر از یک نگهبان که آن هم بر اثر ترکش، کمرش قطع شده بود هیچ نگهبانی حضور نداشت. یعنی نگهبان‌ها هم در جریان این توطئه و همدستی دموکرات و رژیم بعثی بودند. فقط ما داخل زندان بودیم.

هواپیمای اول دوباره برگشت، اما این بار بمب نریخت و فقط رگبار گلوله بود که بر محوطه زندان می‌بارید. یادم می‌آید وقتی همین هواپیما در مرتبه اول آمد و بمب ریخت، پنجره اتاق کنده شد و افتاد روی سر ما. بچه ها همگی فریاد الله اکبر سر می‌دادند.

کریم غفاری، مسئول آموزش و پرورش کامیاران مغزش از هم پاشیده بود و تا ساعت چهار بعدازظهر هم چون قلبش سالم بود زنده ماند. فقط خرناسه می‌کشید تا اینکه به شهادت رسید.

*فارس: آن لحظات چطور بر شما می‌گذشت؟

*خاکپور: وحشتی سنگین بر سراسر زندان حاکم شده بود. همه آن قضایای مرگبار طی پنج دقیقه لعنتی به وقوع پیوسته بود. همه چیز به هم ریخته بود، اتاق‌ها ویران شده بودند. پنجاه و پنج نفر شهید و پنجاه و پنج نفر زخمی نتیجه همان پنج دقیقه بود. البته حدود نود نفر هم سالم بودیم. در آن لحظات هیچ اندیشه‌ای جز کمک به بچه‌های شهید و زخمی در مخیله‌مان نمی‌گذشت. هیچ کس توان نداشت در آن لحظات از زندان بگریزد.

*فارس: دیگر خبری از هواپیماها نشد؟

*خاکپور: چرا. در حال جمع‌آوری شهدا و زخمی‌ها بودیم که دیدیم دو سه فروند هلی‌کوپتر از آسمان عراق به طرف‌مان می‌آید، هلی‌کوپترهای سیاه و توپدار که هیبت و شکل خاصی داشتند و شروع کردند به شلیک رگبار. وقتی اینگونه شد ما دوباره محوطه را ترک کردیم و به اطراف گریختیم. هلی‌کوپترها کارشان را که انجام دادند دو سه چرخی زدند و چون هیچ سر و صدایی نبود (ما سالم‌ها همگی لا به لای درخت‌ها پنهان بودیم) آنها منطقه را ترک کردند.

*فارس: شهدا و زخمی‌ها را کجا بردید؟

*خاکپور: پیکر شهدا و زخمی‌ها را آوردیم کنار رودخانه، یادم می‌آید که سربازی هم در میان بچه‌ها در حال شهادت بود، از کمر به پایین نداشت، من ناگهان خواهر زاده قاسملوی معدوم (سروان امید) را دیدم که در حال پایین آمدن از جنگل بود و به سمت ما می‌آمد. وقتی او به ما رسید این سرباز که چیزی به شهادتش نمانده بود فریاد می‌زد: ای خائن! من سرباز خمینی(ره) هستم، بیا مرا بکش، من از مرگ نمی‌ترسم، من شجاعتم را از خمینی(ره) آموخته‌ام. خیلی فریاد زد، آنقدر با فریاد این جملات را گفت که سروان امید هم فریاد زد، منم سرباز خمینی(ره) هستم. یعنی می‌خواست اینگونه خودش را نشان دهد. مضمونش این بود.

بچه‌های دیگر مثل سروان ایلامی، شهید کاشانی، شهید نصیری و شهید اصغر مشکی که از بچه‌های جهاد بود بین شهدا دیده می‌شدند. دموکرات‌ها با مرکز حزب‌شان تماس گرفتند و دستور داده شد همه شهدا و مجروحین را تحویل ارتش بدهند، چون بحث بنی‌صدر خائن در ارتش مطرح بود و این دموکرات‌ها به ارتش رو می‌آوردند.

*فارس: حال و هوای کسانی که سالم مانده بودند چگونه بود؟

*خاکپور: ساعت نزدیک دوازده و نیم ظهر بود، شهید یزدان‌پناه چون از لحاظ موقعیت روحی روانی بر زندان غلبه داشت، رو به من کرد و گفت: «داوود، همه بچه‌هایی را که زنده مانده‌اند صدا کن»

من همه را جمع کردم، شهید یزدان‌پناه رو به بچه‌ها کرد و گفت:« همه شما در این لحظه آمرزیده شده‌اید.» ایشان معتقد بود با توجه به آن همه بلایا که در غربت اسارت نصیب بچه‌ها شده، همه آمرزیده شده‌اند.

*فارس: دموکرات‌ها بعد از آن با شما چه کردند؟

*خاکپور: همان موقع دموکرات‌ها تماس گرفته بودند با روستایی به نام «داوودآباد» و شبانه ما را روانه آنجا کردند. آن روستا مسجدی داشت که زندان ما شد. روز بعد ما نود نفر را دوباره به «دوله‌تو» بازگرداندند تا آوارها را زیر و رو کنیم و بقیه شهدا را هم بیرون بیاوریم. این کار چند روز ادامه داشت و بالاخره چند نفر از شهدا را از جمله شهید مشکی پیدا کردند. دوباره فشارها ادامه یافت. چند روز بعد خبرنگار منافقین از نشریه مجاهد و خبرنگار روزنامه بنی‌صدر خائن وارد آن زندان شدند و با بچه‌ها مصاحبه می‌کردند. مصاحبه‌ها هم نوعاً به این صورت بود که از هم می‌پرسیدند، «شما فکر می‌کنید این ماجرا تقصیر کیست؟! می‌خواستن جمهوری اسلامی را مقصر جلوه دهند.

حدود بیست روز در آن مسجد زندانی بودیم. سپس ما را به «گردنه» بردند که مکانی برای قاطرها بود. مدتی هم آنجا بودیم. سپس در پاییز ۱۳۶۰ ما را به زندان مرکزی «آلواتان» منتقل کردند که نزدیک سردشت و دوکیلومتری مرز ایران و عراق بود. تا هجدهم شهریور سال ۱۳۶۱ آنجا بودیم که بچه‌های ما در جبهه عملیات کردند. شهید ناصر کاظمی و شهید بروجردی آن عملیات را رهبری می‌کردند. عملیات پاکسازی بود. به همین دلیل دوباره ما را از آنجا بردند چون اگر می‌ماندیم رزمندگان ایرانی آزادمان می‌کردند. دموکرات‌ها ما را انداختند داخل اتاق که من نتوانستم روی پا بمانم. حس می‌کردم روی فنر ایستاده‌ام. شهید یزدان‌پناه کمک کرد و دو سه ساعت هم در حالت نیمه هوشیاری بودیم تا آن شرایط گذشت. یک اعدام مصنوعی هم داشتند، که ما را چشم بسته به درخت بستند و لوله تفنگ را هم گذاشتند کنار صورت‌مان و چند خشاب خالی کردند.

*فارس: الان که به یاد آن روزها می‌افتید چه حالی پیدا می‌کنید؟

 

*خاکپور: واقعا آن نیم ساعت کذایی یعنی از لحظه حمله هواپیماها تا آن لحظه‌ای که دیگر هلی‌کوپتر‌ها هم رفتند و ما می‌خواستیم بچه‌ها را سر و سامان بدهیم قیامت را به چشم دیدیم. بنده حتی همین حالا هم وقتی می‌خواهم استراحت کنم و به خواب بروم همان ابتدای خوابیدن به صورت ناگهانی از زمین می‌پرم بالا، هنوز تشنج آن روز را در خودم حس می‌کنم.

*فارس: زمانی شد که خودتان از فرط سختی زندان به ستوه بیایید و بخواهید مثلا از وضع موجود به خدا شکایت کنید.

*خاکپور: من موقع اسارت ۲۶ ساله بودم. به خاطر تربیت پدر بزرگ و مادر بزرگم و والدینم آمیخته به مکتب قرآن بودم. همچنین با روحیه جهادی که امثال مهندس یزدان پناه به ما آموخته بودند، به یادندارم که به قول معروف قاطی کرده باشم. ما تسبیحاتی داشتیم که از دانه‌های بلوط درست کرده بودیم. نمازی که می‌خواندیم به روحیه‌مان کمک می‌کرد و عقاید مذهبی‌مان خیلی به دردمان خورد. اهل بیت را به یاد می‌آوردیم که چه مصیبتی کشیدند و سختی برایمان آسان می‌شد. البته در حقیقت خدا ما را نگه داشت.

پاوه کردستان مرداد 58

پاوه کردستان مرداد ۵۸

*فارس: خاطره خوشی از زندان «دوله‌تو» دارید؟

*خاکپور: بله. من چندین خاطره خوش دارم که یکی از بهترین‌هایش را تعریف می‌کنم. روز سوم خرداد ۶۱ در درون زندان وقتی اعلام کردند خرمشهر فتح شده بچه‌ها شروع کردن به خوشحالی. مسئول زندان که «عبدالله سرخه» از درجه داران فراری ارتش بود ما را به جرم شکلات پخش کردن و خوشحالی برای آزادی خرمشهر فرستاد بیگاری و تا غروب از ما کار کشید اما بهترین لحظه ما در زندان همان آزادی خرمشهر بود.

*فارس: خاطره تلخی از آن دوران تعریف کنید.

*خاکپور: من خاطره عجیبی دارم از ترور حضرت آقا در ۶ تیر ۶۰ که ما بعد از بمباران «دوله‌تو» در طویله‌ای کنار یک مزرعه نگهداری می‌شدیم. با شنیدن خبر ترور آقای خامنه‌ای خیلی ناراحت شدیم. همانجا قصد کردم نذری برای سلامتی ایشان بکنم که شهید صدرالله نوری گفت: چه نذری می‌کنی؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: اگر من دعا کنم ایشان زنده بمانند حاضری من را بفرستی مشهد؟ گفتم: آره. من آنروز نذر کردم در صورت سالم ماندن آقا، شهید صدرالله نوری را با خانواده بفرستم مشهد. الحمدالله ایشان حالشان خوب شد و من هم نذرم را در پاییز ۶۲ که از زندان آزاد شدیم ادا کردم. بلیط هواپیما برای شهید نوری و خانمش گرفتم و رفتند مشهد.

خاطره تلخ دیگرم مربوط است به حادثه هفتم تیر. همه بچه‌ها به خصوص کسانی که عرق مذهبی داشتند وقتی فهمیدند آیت‌الله بهشتی به شهادت رسیده احساس یتیمی می‌کردند. ساعت ۸ صبح هفتم تیر که گفتند حزب منفجر شده و شهید بهشتی و یارانش به شهادت رسیدند واقعا برای ما عزا بود. ضد انقلاب با شنیدن این خبر شادی می‌کرد و کاریکاتور‌های مستهجن می‌کشیدند. آنها با شلیک تیر هوایی می‌گفتند: نظام سقوط کرده. همان روز هم شهید یزدان پناه، صفر لاری زاده، محمد الهی و شهید محمد فاسونیه چی را بردند و گفتند: می‌خواهیم آنها را با دولت مبادله کنیم اما در حقیقت آنها را به عنوان عناصر شاخص زندان بردند و اعدام کردند. جنازه‌هایشان را هم بعد از ۲ ماه تحویل خانواده‌هایشان دادند. غروب همان روز هم رادیو دموکرات اعلام کرد ۵ نفر از مسئولین جمهوری اسلامی اعدام شدند.

*فارس: قاسملو هم برای سر زدن به زندان می‌آمد؟

*خاکپور: نه. خواهر زاده‌اش «سروان امید» می‌آمد. یکبار هم که شکایت زیاد بچه‌ها را از عبدالله سرخه یا همان عبدالله امینی دید او را عوض کرد.

*فارس: از روز آزادیتان تعریف کنید.

*خاکپور: حرکت ما و زندان‌های مختلف ادامه داشت تا به زندان «گناو» داخل خاک عراق رسیدیم. در تاریخ ۳۰/۷/۶۲ عملیات والفجر ۴ در غرب کشور انجام شد که از بچه‌های لشکرهای مختلف در آن حضور داشتند. آنها چند هدف را در این عملیات دنبال می‌کردند: یکی پراکنده کردن ضد انقلاب، دوم آزادی اسرای «دوله‌تو» و سوم هم دور کردن آتش عراق از کردستان بود. بعد از دو روز حدود دو سوم ما را آزاد کردند و شب اول آبان همه بچه‌ها آزاد شدند. بعد از یک پیاده روی ۱۰-۱۵ ساعته فردا صبحش رسیدیم شمال سردشت. آنجا سپاه، بسیج، ارتش و مردم آمده استقبال از ما بودند و چند روز هم رفتیم ارومیه برای تخلیه اطلاعات و با سربلندی و خوشحالی برگشتیم خانه.

در این مدت بچه‌های عجیبی را آنجا دیدم. مثلا «پناه رشیدزاده» که درجه دار ارتش بود و جراحت داشت، گمان می‌کرد شهید می‌شود که البته خدا خواست و زنده ماند. به من ‌می‌گفت: داوود، راحتم که در دوران اسارت هیچ وقت تسلیم دشمن نشدم. می‌گفت: حالا که دارم مردانه و آزادانه و با سرافرازی شهید می‌شوم خوشحالم که تن ندادم به خواسته‌های دشمن. ایشان بچه ارومیه بود.

شهید اصغر وصالی در آغوش شهید چمران

شهید اصغر وصالی در آغوش شهید چمران

البته همه این مسائلی که تعریف کردم به همین راحتی اتفاق نیفتاد.

*فارس: ممنون که علی‌رغم اذیت‌شدنتان از یادآوری خاطرات تلخ اما فرصت گفتگو را به ما دادید. با تشکر.


خبرگزاری فارس