10 شهریور 1394

گزارشی نانوشته از واقعه عاشورای تبریز


104 سال پیش در روز نهم دی ماه 1290 ش - روزعاشورای 1330 ق - درهنگام ظهرقوای متجاوز روس بیش از60 نفر ازمجاهدان مشروطیت در تبریز ، جانبازان استقلال و آزادی ایرانیان را به چوبه دار کشیدند. نخست 9 نفر از سران اعدام و سربدار شدند.

مرحوم استاد شهریار از قول اسماعیل آقا امیرخیزی درباری این واقعه اظهاراتی نقل می‌کرد که در هیچ‌یک از متون تاریخ مشروطه مسطور نیست و برای نخستین بار در اینجا نوشته می‌شود.

اولا محل اعدام‌ها صحنه نمایش تالار دانشسرای پسران امروزین در میدان دانشسرا ی تبریزمی‌باشد.

شهید نیکنام ثقه‌الاسلام را دست بسته وارد میدان کردند. حاجی و قدیر پسران کوچکتر علی مسیو بی‌تابی می‌کرده‌اند و طوری راه می ‌رفتند که گل و لای میدان مشق به دامانشان پاشیده می‌شد. ثقه‌الاسلام آن دو را متوقف کرد و گفت:

« پسرانم! امروز عروسی شماست. امروز شما به آغوش محبوب حقیقی می‌روید. مرد خردمند که روز عروسی و جشن گریه نمی‌کند. ما باید امروز شادمان باشیم که شهید حب وطنیم و در روز و ساعتی به دیدار حبیب می رویم که مولایمان حسین و یارانش به دست یزید و اعوانش شهید شدند. »

ثقه‌الاسلام تبریزی خم شد و گل و لای را از دامان آن دو پسر زدود. سپس شادمانه و با گام‌هائی محکم به سوی چوبه دار رفتند. در این هنگام ثقه‌الاسلام خود کرسی را به زیر پای خود می‌کشد و افسر روس را با دست به عقب می‌زند و طناب را نیز از دست او گرفته می‌گوید: به سوی دوست رفتن بی‌دست غیر خوش است و خود طناب را به گردن می‌کشد و با شعار و شهادتین به افسر فرمان می‌دهد که شهیدم کن ! چون او نمی‌فهمد ثقه‌الاسلام می‌گوید چارپایه را برافکن!

با دیدن این مناظر و رشادت‌ها یک افسر لهستانی که از مأمورین اعدام قوای روس بود سلاح کمری خود را کشیده به مغز خود شلیک می‌کند. باقی وقایع را از اثر قلم کسروی بخوانیم:

«هنگامه دل گداز بس سختی می بود… مرگ سیاه یک سو و غم و درماندگی کشور یک سو، خدا می داند چه دل سوخته ای درآن ساعت می داشتند. ثقه الاسلام به همگی دل می داد و از هراس و غم ایشان می کاست… چون خواستند دار زنند نخست شیخ سلیم (از مسئولین اجتماعیون _ عامیون) بیچاره خواست سخنی گوید افسر دژخوی روسی سیلی و مشت به رویش زده خاموشش گردانید. دژخیمان ریسمان به گردنش انداختند وکرسی را از زیر پایش کشیدند. دوم نوبت ثقه الاسلام بود، شادروان همچنان بی پروا می ایستاد… بالای کرسی رفت. سوم ضیا العلما را خواندند… به روسی با افسر سخن آغاز کرده می گفت ما چه گناه کرده ایم… آیا کوشیدن در راه کشور خود گناه است؟ دژخیمان دست او را از پشت بستند و با زور بالای کرسیش بردند. چهارم صادق الملک را خواندند. پنجم آقا محمدابراهیم را پیش آوردند، او با پای خود بالای کرسی رفت و ریسمان را به گردن انداخت .

ششم قلی خان که پیرمردی بود را پیش خواندند . هفتم نوبت حسن بود (پسر 18 ساله مسیو) جوان دلیر بالای کرسی با آواز بلندداد زد: “زنده باد ایران”، “زنده باد مشروطه” و پس از او نوبت قدیر پسر شانزده ساله رسید و او را نیز (با توجه به کینه ای که به علی مسیو داشتند) بالای کرسی برده ریسمان به گردنش انداختند. روسیان برای آنکه دژخویی خود را نیک نشان دهند، باری آن نکردند چشم های اینان را بندند و یا چون یکی را می آویزند و بالای دار دست و پا می زند دیگران را دور نگه دارند. برادررا روبروی چشم برادربه دار کشیدند.چنان که ازپیکره ها پیداست دژخیمان ازناآزمودگی ریسمان ها را چنان نینداختند که زود آسوده گرداند. بیشترشان تا دقیقه ها گرفتار شکنجه جان کندن بوده اند.»


جام جم