روزهایی که در حسینیه ارشاد گذشت/ دکتر شریعتی برخلاف ظاهرش عمیقا مذهبی بود
اولین جذابیت دکتر ظاهرش بود که اگر کسی او را در خیابان میدید فکر نمیکرد فردی مذهبی باشد، در حالی که شخصیت، تفکر و سخنان او عمیقا مذهبی بود. افرادی چون او باعث شدند ما بشویم بچههای حسینیه ارشاد و دائم آنجا رفت و آمد داشتیم.
عبدالله اسفندیاری متولد 1332 در شمیران است. وی فارغ التحصیل جامعه شناسی از دانشگاه تهران است و از فعالیت او میتوان به مدیریت گروه فیلم و سریال در سال 1358 اشاره کرد. اسفندیاری همچنین مسوول آموزش آموزگاران منطقه یک و سه تهران، مدیر گروه فیلم و سریال و تئاتر شبکه اول سیما، معاونت فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی و عضو شورا های ارشاد سالهای 1362-1371 نیز بوده است. وی مدتی نیز عضو هیأت مدیره منصوب خانه سینما بوده و از سال 1383 مسوولیت حوزه «معناگرا» در بنیاد سینمایی فارابی را برعهده دارد.
اما آنچه ما را بر آن داشت تا از عبدالله اسفندیاری تقاضا کنیم دقایقی با ما به گفتوگو بنشیند مسئولیتهایی که وی بر عهده داشته است نبود، بلکه او سالهای جوانی را در راه مبارزه گذرانده و مدتی نیز زندان ستمشاهی را تحمل کرده و این دلیلی است که ما از وی خواستیم وقتش را لحظاتی در اختیار ما گذاشته و از خاطرات مبارزه اش بگوید. یک قسمت از خاطرات وی را منتشر کرده ایم و این بخشی دیگر از گفتوگو است که بیشتر پرداخته شده به آغاز مبارزه اسفندیاری و حضورش در حسینیه ارشاد که میگوید:
*شیفته مرحوم دکتر شریعتی شده بودیم
ما از سال 48-49 شیفته مرحوم دکتر شریعتی شده بودیم و پا به جفت مشتری حسینیه ارشاد بودیم. شاید اولین جذابیت دکتر ظاهرش بود که اگر کسی او را در خیابان میدید فکر نمی کرد فردی مذهبی باشد، در حالی که شخصیت، تفکر و سخنان او عمیقا مذهبی بود. خلاصه شدیم بچه های حسینیه ارشاد و دائم آنجا رفت و آمد داشتیم.
کلاس هایی که هر هفته جمعهها از ساعت یک بعد از ظهر در حسینیه برپا میشد و مخصوص دانشجویان بود که همه پای درس جامعه شناسی و تاریخ ادیان دکتر مینشستند، به قدری شلوغ بود که با کارت راه میدادند. یادم هست یکبار من کارت همراهم نبود، وقتی مراجعه کردم یکی از مسئولین حسینیه که بارها مرا دیده بود گفت: بیا برو داخل تو خودت کارتی! یعنی اینقدر می رفتیم آنجا که شناخته شده بودیم.
*اختلاف شهید مطهری با مدیریت حسینیه ارشاد
شهید مطهری که یکی از اعضای اصلی حسینیه ارشاد بود با مدیریت آنجا اختلاف نظر هایی پیدا کردند، البته ابتدا این طور نبود و برخی از کتب دکتر شریعتی با حمایت شهید مطهری چاپ شد (از جمله کتاب «هجرت تا وفات» که در مجموعه «محمد خاتم پیامبران» چاپ شد.) اما کم کم در دبیرستان و محافل سیاسی و حسینیه شنیدیم که اختلاف هایی میانشان پیدا شده. ما البته جوانانی بودیم که دنبال اسلام روشنگرانه بودیم و در مورد مسائل مختلف بحث می کردیم، اما در چند و چون این اختلاف نظرها حضور نداشتیم.
*اجرای تئاتر در حسینیه ارشاد
همانطور که گفتم، ما در حسینیه فعالیتهای جانبی هم داشتیم که یکی اجرای تئاترهای «یکبار دیگر ابوذر» و «سربداران» بود. یادم هست که برای نمایش ابوذر میخواستیم یک موسیقی عربی را استفاده کنیم که مسئولین گفتند: اصل تئاتر در حسینیه خودش نو آوری است و نیازی به موسیقی ندارد و با آن مخالفت خواهد شد. دلیل دیگرش هم این بود که آن زمان موسیقی در ذهن مردم مذهبی کاملا منفی بود و مبتذل محسوب میشد.
از جمله کسانی که پرچمدار مخالفت با حسینیه ارشاد و دکتر شریعتی بودند یکی «شیخ قاسم اسلامی» بود و دیگری «حاج اشرف کاشانی» و «شیخ احمد کافی» و ...دیگرانی هم بودند که به گروه «ولاییها» شهرت داشتند. و البته بعدها متاسفانه گروه منحرف «فرقان» اقدام به ترور «شیخ قاسم اسلامی» کردند که کار بسیار احمقانهای بود.
به خاطر همین مخالفتها بود که حسینیه معمولا از دو مداح ویژه و با سواد استفاده میکرد، یکی مرحوم «حسین صبحدل» و دیگری «عباس صالحی» (وی همان کسی است که «الهی قلبی محجوب» و دعاهای ماه رمضان را با صدای محزون خوانده و هنوز هم پخش می شود.) این دو نفر هر دو با سواد بودند و یادم هست مرحوم صالحی قرآن را کاملا صحیح تلاوت می کرد. بالاخره وقتی قرار شد برای نمایش «ابوذر» نوایی ساخته شود، مرحوم حسین صبحدل با کمک بچه هایی مثل ما، یک آوایی را درست کرد که متن تکرارش یا رب، یا رب به صورت کر بود و در میان آن صداها، صدای تیز حسین صبحدل بر میخواست که: «یا رب المستضعفین ...» و این نواها شد موسیقی تئاتر ابوذر بود!
*ما خانوادگی و ریشه ای با موسیقی مخالف بودیم و آن را حرام میشمردیم
من در آن سالها خودم موسیقی گوش می کردم، آن وقتها دیگر «فرهاد» اسم و رسمش پیچیده بود، البته ما خانوادگی و ریشه ای با موسیقی مخالف بودیم و آن را حرام میشمردیم ولی وقتی موسیقیهای سازندهای مثل فرهاد پیدا شد ما هم نظرمان را اصلاح کردیم. به عقیده من تمام مردم ایران مدیون فرهاد هستند چرا که او متحول کننده موسیقی پاپ در ایران بود و به ما فهماند که موسیقی مثل چاقویی است که هم میشود با آن هندوانه قاچ کرد و هم میتوان سر برید، موسیقی هم میتواند سازنده باشد و هم میتواند مبتذل و لهو و لعب باشد.
*اختلاف نظر با مجتبی طالقانی
مجتبی طالقانی از دوستان نزدیک من بود و آن روزها دنبال راهاندازی «جنگ پارتیزانی در کوهستان» بودیم و دوستانی هم با ما همراه بودند و یکبار که برای شناسایی کوههای طالقان، هفت شبانه روز در کوه جستجو کردیم، میان من و مجتبی دعوای لفظی بر سر حسینیه ارشاد در گرفت. او و عده ای از مجاهدین با کار دکتر مخالف بودند و میگفتند فعالیتهای حسینیه ارشاد کار ساواک است که می خواهد سوپاپ اطمینان برای رژیم شاه درست کند تا انقلاب نشود! ما میگفتیم این چه حرف بی ربطی است؟ اینجا یک محفل بزرگ روشنگرانه است و ... سر همین با مجتبی کل کل داشتیم.
*خاطره ای از آقای طالقانی که از ذهنم پاک نمیشود
یک روز من با مجتبی رفته بودم منزل مرحوم طالقانی. ایشان داشت تفسیر «پرتوی از قرآن» را می نوشت و رادیویی جلویش روشن بود و اخبار عربی را گوش می کرد. بین اخبار گاهی قطعه ای موسیقی هم پخش میشد که آقای طالقانی به آرامی صدا را کم می کرد، برخلاف عادت خانوادگی ما که هنگام شنیدن رادیو دستمان به پیچ صدایش بود که تا میگفت: دیلینگ، سریع کم میکردیم، انگار آتش جهنم رفت در گوش ما! نحوه برخورد ایشان در ذهن من ماند تا اینکه مجتبی صفحه ای موسیقی عربی برای من آورد به نام «زهره المدائن : شکوفه شهرها» که خوانندهای به نام «فیروز» اجرا کرده بود و درباره فلسطین بود که با این مطلع شروع می شد: «لاجلک یا مدینه الصلاه اصلی: به خاطر تو ای شهر نماز، نماز میگذارم». بعدا فهمیدم که این صفحه چقدر مورد استقبال اعراب قرار گرفته است.
سال 1991 در فستیوال کودکان قاهره به نام «مهرجان الاطفال» به عنوان تهیه کننده فیلم «دخیل» شرکت داشتم و و یکبار در لابی هتل که با جوانهای عرب حرف میزدیم، آنها اصرار کردند که من ترانه بخوانم، من هم همین «زهره المدائن» را شروع کردم به خواندن و کم کم دیدم عمده ای از حاضرین در لابی با من همنوایی میکنند. موسیقی را که در سال 1965 در دبیرستان حفظ کرده بودم پس از بیست و پنج سال میدیدم که چگونه به یک اثر ملی_عربی تبدیل شده است که همه آن را حفظ هستند.
این موسیقی را من روی صفحه گرامافون (یعنی هنوز نوار کاست نیامده بود) شنیده بودم و متن آنرا روی کاغذ نوشتم و با مجتبی متن را به آقای طالقانی نشان دادیم، ایشان هم غلطهای نوشتاری ما را اصلاح و ترجمه کرد و ما آنرا حفظ کردیم. به عنوان یک موسیقی انقلابی که هم حزن داشت و هم حماسی. بعدها در سلول زندان برای هم بندان می خواندم. بعد ترها که در تلویزیون (سالهای 59 تا 67) مسئولیت داشتیم موسیقی این گونه ترانه ها را برای «راه قدس» و «عزالدین قسام» استفاده کردیم و از سوی مردم هم استقبال خوبی شد.
*وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، هر جا که می خواهی باش
گرایش ذاتی و شخصی من البته به حسینه ارشاد بیشتر بود تا محافل دیگر، اما فضای زمانه طوری بود که جوانها را به سوی مبارزه مسلحانه سوق میداد و اگر نمی رفتیم معنیاش این بود که ترسو و عافیت طلب هستیم. یادم هست یکبار تظاهرات دانشجویی بود و یکی از رفقایم اعتراض کرد به من که چرا در صحنه حق و باطل دانشجویی حاضر نمی شوی؟! همین فضاها باعث شد که به سوی مبارزه مسلحانه و سازمان مجاهدین کشیده شویم. و البته سخنان آتشین دکتر شریعتی نیز در این گرایش بی تأثیر نبود، آنجا که میگفت: «هر کس باید انتخاب کند، یا حسین(ع) بودن را یا زینب(س) بودن را و گرنه یزیدی است!» و یا این جملات را که: «آنها که حسین(ع) را تنها گذاشتند و همچنان به طواف ادامه دادند مساویاند با کسانی که بر گرد کاخ سبز معاویه طواف میکردند. و این یعنی وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، هر جا که می خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی و چه به شراب نشسته باشی مساوی است!» به عقیده من دکتر شریعتی خنیاگری بود که با جادوی کلمات ملتی را مسحور کرد و ما هم مست آن جملات جاودانهاش شدیم.
* 99 درصد از مبارزان مذهبی طرفدار سازمان مجاهدین خلق بودند
در میان دوستان علوی و حسینیه ارشاد پنج شش نفر بودیم که شهید حسن آلاد پوش به ما گفت کسی را معرفی میکند تا کلاس آشنایی با مسائل سیاسی بگذارد. این کلاس ها در خانه بچهها تشکیل میشد و بیش از یکسال طول نکشید و معلممان یکی از اعضای دفتر سمرقند بود، ما البته ظاهرمان ژیگول کنیم تا مأموران ساواک هم مشکوک نشوند.
من ارتباطم با حسن آلاد پوش مستمر بود و به اینصورت با سازمان مجاهدین مرتبط بودم. اطلاعیه های سازمان را به خیلی از روحانیون مشهور نیز میرساندم و آنها استقبال خوبی از آن اعلامیهها میکردند که برخی جزئیاتش دقیقا یادم هست ولی چون ممکن است خودشان راضی نباشند اسم نمی برم. انشاءالله میماند برای کتاب خاطراتم.
با عمویم شهید حاج منصور اسفندیاری که در فتح خرمشهر شهید شد، اعلامیه رد و بدل میکردیم. همچنین با پسر دایی مادرم «عبدالرضا منیری جاوید» و «مجتبی امیری» نیز ارتباط داشتم که عبدالرضا از یاران نزدیک «شریف واقفی» بود و تا قبل از سال 1353 و ماجرای تصفیه خونین و تنفر انگیز شریف واقفی و ترور صمدیه لباف و ... می توانم بگویم که 99 درصد از مبارزان مذهبی طرفدار سازمان مجاهدین خلق بودند. آنها ریشه مذهبی داشتند و کتاب «راه انبیاء، راه بشر» و «راه حسین» را که همین شهید احمد رضایی برادر بزرگ رضاییها نوشته بود، خوانده بودم. البته کتابهایی مثل «شناخت» را اکثرا کسی نخوانده بود و وقتی حسین احمدی روحانی میرود نجف پیش امام خمینی(ره) و گوشه ای از آن را میخواند، امام میفرمایند: «اینها که همان حرفهای دکتر ارانی است!»
*بچههای شاخه افراخته مبارزین را لو می دادند و با ساواک همراهی می کردند
تا سال 53 من جزو سمپات هایی بودم که فعالیت های وسیعی داشتم (علنی و مخفی) و به خاطر گستردگی فعالیتهایم، مرا را در هستههای مرکزی سازمان نبردند. من هیچ وقت هیچ کدام از سران سازمان را از نزدیک ندیدم جز محمد محمدی گرگانی و عباس داوری و سعید شهسواری و معدودی از آن ها را ملاقات کردم.
در سال 1355 وقتی که شاخه «وحید افراخته» دستگیر شد، خیلی ها توسط او و همراهانش لو رفتند حتی خود من قبل از اینکه مخفی شدم توسط یکی از همرزمان لو رفتم که ساواک به منزل پدرم در امامزاده قاسم یورش برده و دو سه شبانه روز آنجا بودند ولی من فرار کردم. البته هرگز از کسی که تحت فشار های طاقت فرسای ساواک مرا لو داده بود کوچکترین گله ای نداشته و ندارم. ولی داستان گروه افراخته فرق میکند، آنها فقط لو نمی دادند بلکه عملا با ساواک همکار شده بودند!
*آغاز زندگی مخفی در خانه تیمی
بعد از لو رفتن من تحت تعقیب ساواک بودم و حدود دو سه ماه زندگی مخفی داشتم و در خانه تیمی با علیرضا باباخانی، کرد احمدی و زهرا نجفی همسرش پناه گرفته بودیم غافل از اینکه کرد احمدی از طریق شخصی به نام «محمد توکلی خواه» از اعضای شاخه افراخته لو رفته و حالا خانه او که همین خانه تیمی ما بود تحت نظر ساواک است. این خانه ابتدای خیابان صفی علی شاه بود که به همین نام هم معروف شد.
*به شهید اندرزگو وصل شدم
آن روزها حدود دو ماهی بود که ارتباطم با حسن آلاد پوش قطع شده بود و بلاتکلیف بودم لذا رفتم نزدیک یکی از رفقا که در مسجد نو، نزدیک مسجد لر زاده فعالیت مذهبی و جلساتی داشتیم، نزد آن دوست رفتم و او مرا به اندرزگو متصل کرد. این جلسات در خیابان خراسان و مسجد نو بود که یکی از اعضایش «محسن مخملباف» بود که بعدها با دوستانش اقدام به خلع سلاح یک پاسبان کردند و دستگیر شدند. در آن جلسات من گاهی صحبتهایی میکردم به عنوان درس و یکبار به بچه ها تکلیف کردم یک کتاب خلاصه و معرفی کنند و خودم «مسیح باز مصلوب» نوشته «نیکوس کازانتزاکیس» را معرفی و خلاصه کردم. گرچه کتابهایی مثل «نان و شراب»، «یک مشت تمشک» و ... نوشته سیلونه را به عنوان کتابهای انقلابی میخواندیم.
*آقای خامنه ای رمان را می فهمند و از قبل از انقلاب مطالعه میکردند
خارج از بحث بگویم سالها پیش کسانی که کارشان بولتن سازی و آشفته سازی ذهن مسئولین بود و از جمله مثلا یک جمله در کتابی مثل کتابهای سیلونه را درشت کرده و تحت عنوان «جولان پوچی و ابتذال» پخش میکردند. خوشبختانه آقای خامنهای یکی از اینها را میبینند و اعتراض میکنند که این رمان جزو رمانهای انقلابی است، این چه کاری است کرده اید؟
ما از همان دوران مبارزه ایشان را به عنوان یک روحانی متخصص تاریخ شیعه (امام حسن(ع) و امام جعفر صادق(ع) را نوشته بودند) و نیز اهل رمان و مسائل سیاسی و فکری می شناختیم و به عنوان یکی از افراد روشنفکر و متدین قبول داشتیم. یعنی اگر قبل از انقلاب هم مثلا ما اگر 5 روحانی را قبول داشتیم حتما یکی از آنها آقای خامنه ای بودند در کنار شهیدان بهشتی، باهنر مفتح، مطهری و آقای طالقانی. آقای خامنه ای روحانی ای بودند که رمان را می فهمیدند و مطالعه میکردند در حالی که بعضی از روحانیون بودند قصه رمان دروغ است، پس رمان حرام است.
خبرگزاری فارس